*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
با اومدن اشکان وهانی خونه رنگ دیگه ای گرفت ومامان هنگامه از خوشحالی چپ می رفت راست می رفت قربون پسرای زشتش می شد البته زشت نبودن من همیشه بهشون می گفتم زشت وسربه سرشون می زاشتم مخصوصا اشکان که دکتر زیبای بود ومتخصص بینی عمل کردن اونوقت منم شیطنتم همیشه گل می کرد وبهش می گفتم بینی خودش رو عمل کنه چون خیلی زشته واون چه حرصی می خورد
عمو ارسلانم با خنده نظاره گر ما بود واگه می خواستن حرفی بزنن عموطرف من بود همیشه تو دعوامون با هیرسا هم طرف من بود حتا اگه مقصر بودم ومنم گاهی وقت ها چه بدجنس می شدم
اخرشب بود وبا اینکه دلمون نمی خواست از هم دل بکنیم رفتیم تو اتاق هامون حتا اتاق هیرسا رو هم تصرف کرده بودم چقدر اون روزها حرص می خورد وهمدیگرو می زدیم با یادا وریش خندیدم وزیر لب گفتم : اخی هیرساالان کجاست بدجنس حقش بود
صبح با سر وصدای زیادی که پایین میومد بیدار شدم زن عمو همیشه همینجور بودوقتی بچه ها همه دور هم بودن انقدر سرو صدا می کرد تاهمه بیدار بشن تو خونه ای عمو باید پوشش رو رعایت می کردیم فقط پوشش مو موردی نداشت اونم بخاطر این بود که من هم شده بودم دختر دایی واصلا احساس نامحرم بودن نداشتیم ولی رو پوشش لباس عمو خیلی حساس بودرفتم دسشویی وبعد از شستن دست صورتمو ومسواک زدن رفتم طرف اتاقم اشکان بود داشت می رفت پایین یا هانی اونا که موهاشون بور نبود چه بوی عطرخوبی تو راه رو میومد بی توجه رفتم اتاقم ولباس پوشیدم موهای بلند طلایی مسی ام رو که از مادرم به ارث برده بودم رو شونه زدم ورفتم پایین خونه عمو یه خونه ای ساده بود دو طبقه که هم از بیرون هم از داخل پله می خورد و می رفتیم طبقه ای بالا که اتاق خوابهامون بود البته قبلا اینجوری نبود عموکم کم بزرگش کرده بود پایینم یه سالن بود که مثله خونه های اینجا که همه تقریبا شکل هم بود وسالن هاشون بزرگ یه آشپزخونه بزرگم بود که میز وصندلی داشت البته از نوع شش نفره اش تو سالنم اصلا خبری از مبل واین چیزا نبود به رسم اینجا پشتی های مخملی وبالش های بزرگ بود اونم چه رنگ های
- سلام صبح همه بخیر...مامان هنگامه مردم از گشنگی ....
اینجا چرا جا نبود من بنشینم سوالی مامان هنگامه رو نگاه کردم لبخند زد وگفت : بیا اینجا بنشین دخترم
خم شدم وبه کسی که جای من نشسته بود نگاه کردم یه پسر مو بور که اصلا نمی تونستم باور کنم هیرسا باشه چون فقط هیرسا تو خونه ای عمو بور بود
از نیم رخ می دیدمش هانیه خندید اون برگشت ونگام کرد کپ کردم وصاف وایسادم این هیرسا بود یا خدا هیرسای ریزه میزه ای زلزله تبدیل شده بود به کی
بلند شد وگفت : فکر کنم من جای اینو گرفتم
شیلان:
با اومدن اشکان وهانی خونه رنگ دیگه ای گرفت ومامان هنگامه از خوشحالی چپ می رفت راست می رفت قربون پسرای زشتش می شد البته زشت نبودن من همیشه بهشون می گفتم زشت وسربه سرشون می زاشتم مخصوصا اشکان که دکتر زیبای بود ومتخصص بینی عمل کردن اونوقت منم شیطنتم همیشه گل می کرد وبهش می گفتم بینی خودش رو عمل کنه چون خیلی زشته واون چه حرصی می خورد
عمو ارسلانم با خنده نظاره گر ما بود واگه می خواستن حرفی بزنن عموطرف من بود همیشه تو دعوامون با هیرسا هم طرف من بود حتا اگه مقصر بودم ومنم گاهی وقت ها چه بدجنس می شدم
اخرشب بود وبا اینکه دلمون نمی خواست از هم دل بکنیم رفتیم تو اتاق هامون حتا اتاق هیرسا رو هم تصرف کرده بودم چقدر اون روزها حرص می خورد وهمدیگرو می زدیم با یادا وریش خندیدم وزیر لب گفتم : اخی هیرساالان کجاست بدجنس حقش بود
صبح با سر وصدای زیادی که پایین میومد بیدار شدم زن عمو همیشه همینجور بودوقتی بچه ها همه دور هم بودن انقدر سرو صدا می کرد تاهمه بیدار بشن تو خونه ای عمو باید پوشش رو رعایت می کردیم فقط پوشش مو موردی نداشت اونم بخاطر این بود که من هم شده بودم دختر دایی واصلا احساس نامحرم بودن نداشتیم ولی رو پوشش لباس عمو خیلی حساس بودرفتم دسشویی وبعد از شستن دست صورتمو ومسواک زدن رفتم طرف اتاقم اشکان بود داشت می رفت پایین یا هانی اونا که موهاشون بور نبود چه بوی عطرخوبی تو راه رو میومد بی توجه رفتم اتاقم ولباس پوشیدم موهای بلند طلایی مسی ام رو که از مادرم به ارث برده بودم رو شونه زدم ورفتم پایین خونه عمو یه خونه ای ساده بود دو طبقه که هم از بیرون هم از داخل پله می خورد و می رفتیم طبقه ای بالا که اتاق خوابهامون بود البته قبلا اینجوری نبود عموکم کم بزرگش کرده بود پایینم یه سالن بود که مثله خونه های اینجا که همه تقریبا شکل هم بود وسالن هاشون بزرگ یه آشپزخونه بزرگم بود که میز وصندلی داشت البته از نوع شش نفره اش تو سالنم اصلا خبری از مبل واین چیزا نبود به رسم اینجا پشتی های مخملی وبالش های بزرگ بود اونم چه رنگ های
- سلام صبح همه بخیر...مامان هنگامه مردم از گشنگی ....
اینجا چرا جا نبود من بنشینم سوالی مامان هنگامه رو نگاه کردم لبخند زد وگفت : بیا اینجا بنشین دخترم
خم شدم وبه کسی که جای من نشسته بود نگاه کردم یه پسر مو بور که اصلا نمی تونستم باور کنم هیرسا باشه چون فقط هیرسا تو خونه ای عمو بور بود
از نیم رخ می دیدمش هانیه خندید اون برگشت ونگام کرد کپ کردم وصاف وایسادم این هیرسا بود یا خدا هیرسای ریزه میزه ای زلزله تبدیل شده بود به کی
بلند شد وگفت : فکر کنم من جای اینو گرفتم
۶.۳k
۰۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.