پارت ۱۰۳☆
پارت ۱۰۳☆
از زبون بیتا .......
بعد از خوردن صبونه قرار شد باهم بریم بیرون
یه لی جذب و مانتو سفید پوشیدم
در حد یکم کرم و ریمل و رژ آرایش کردم
یه شال آبی کم رنگ انداختم سرم و کیف کفش ست رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
پرهام و رادین آماده بودند
رها هم اومد
تیپ سورمه ای زده بود
رفتم کنارش دم گوشش گفتم :اینقدر خوشکل میکنی خب یهو دیدی رادین ........
با ارنج زد تو پهلوم که بقیه حرفمو خوردم و خندیدم
رفتیم سوار ماشین شدیم
رادین نشست پشت فرمون پرهامم جلو من و رها عقب
رادین :خب کجا بریم
یهو رها با جیغ :شهربازیییییییی
من -عه رها کر شدم
یه لبخند دندون نما زد
من -دیوونه
تو راه کلا داشتیم دیوونه بازی درمیاوردیم و میرقصیدیم
به محض اینکه وارد محوطه ی شهربازی شدیم رها دست رادین رو کشید و برد سمت یکی از وسایل بازی
پرهام :بریم بستنی بخوریم ؟!
من -بریم
رهام دستشو کرد تو جیبش و بازوشو گرفت سمتم که بگیرمش
از این کارش خیلی خوشم اومد
دستمو دور بازوش گرفتم
یه لبخند دیوونه کننده هم زد که تو دلم ۴ ۵ کیلو قند آب شد
رفتیم از یه مغازه ۲ تا بستنی گرفتیم و روی نیمکت نشستیم
من -پرهام ؟
پرهام :جانم ؟
من -تو منو دوست داری ؟
پرهام یه تا ابرو انداخت بالا -جوابش واضحه
من -یعنی هیچ وقت از زندگیم نمیری ؟
دستمو گرفت و گفت -تو بخوای همیشه پیشت میمونم
تو چشماش زل زدم و -خیلی دوستت دارم
یه لبخند خوشکل زد و دستمو بوسید
پرهام -من عاشقتم
سرمو گذاشتم رو شونش و چشامو بستم
یه حس خوبی داشتم
احساس میکردم یکی پشتمه و حواسش بهم هست
مشغول حرف زدن بودیم کع دیدم رها و رادین دارن میدوون سمت ما
رها سری خودشو انداخت رو نیمکت و گفت :من بردم
هووووو
رادین بدو برا من بستنی بخر
رادین همینطور که نفس نفس میزد گفت -چ .....جور....یی ...این قد ....تند میدوی تو دختر ؟! آخ خدا مردم
واقعا نمیشد بهش نخندید
منو پرهام از قیافه رادین زمینو گاز میزدیم
بعد از اینکه رها و رادین بستنی خوردنشون تموم شد قرار شد باهم بریم یه بازی کنیم
بخاطر اصرار های رها رفتیم ترن
من و پرهام و رادین و رها کنار هم نشستیم
مثلا من نمیترسم 😅
اولش که حرکت کرد خوب بود بعد یهو سرعتش زیاد شد
رها بلند جیغ میزد -اووووووووووووو و دستاشو تو هوا تکون میداد
رادین و پرهام به رها میخندیدن
نمیدونستم چیکار کنم
با اون سرعت وحشتناک یلحظه فکر کردم داریم میوفتیم چسبیدم
یه جیغ بنفش کشیدم و بازو پرهامو سفت چسبیدم
حالا اینبار رها و رادین و پرهام به من میخندیدن
داشت جونم در میومد که بالاخره تموم شد ........
برگرفته از رمان گره #ماکانی
از زبون بیتا .......
بعد از خوردن صبونه قرار شد باهم بریم بیرون
یه لی جذب و مانتو سفید پوشیدم
در حد یکم کرم و ریمل و رژ آرایش کردم
یه شال آبی کم رنگ انداختم سرم و کیف کفش ست رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
پرهام و رادین آماده بودند
رها هم اومد
تیپ سورمه ای زده بود
رفتم کنارش دم گوشش گفتم :اینقدر خوشکل میکنی خب یهو دیدی رادین ........
با ارنج زد تو پهلوم که بقیه حرفمو خوردم و خندیدم
رفتیم سوار ماشین شدیم
رادین نشست پشت فرمون پرهامم جلو من و رها عقب
رادین :خب کجا بریم
یهو رها با جیغ :شهربازیییییییی
من -عه رها کر شدم
یه لبخند دندون نما زد
من -دیوونه
تو راه کلا داشتیم دیوونه بازی درمیاوردیم و میرقصیدیم
به محض اینکه وارد محوطه ی شهربازی شدیم رها دست رادین رو کشید و برد سمت یکی از وسایل بازی
پرهام :بریم بستنی بخوریم ؟!
من -بریم
رهام دستشو کرد تو جیبش و بازوشو گرفت سمتم که بگیرمش
از این کارش خیلی خوشم اومد
دستمو دور بازوش گرفتم
یه لبخند دیوونه کننده هم زد که تو دلم ۴ ۵ کیلو قند آب شد
رفتیم از یه مغازه ۲ تا بستنی گرفتیم و روی نیمکت نشستیم
من -پرهام ؟
پرهام :جانم ؟
من -تو منو دوست داری ؟
پرهام یه تا ابرو انداخت بالا -جوابش واضحه
من -یعنی هیچ وقت از زندگیم نمیری ؟
دستمو گرفت و گفت -تو بخوای همیشه پیشت میمونم
تو چشماش زل زدم و -خیلی دوستت دارم
یه لبخند خوشکل زد و دستمو بوسید
پرهام -من عاشقتم
سرمو گذاشتم رو شونش و چشامو بستم
یه حس خوبی داشتم
احساس میکردم یکی پشتمه و حواسش بهم هست
مشغول حرف زدن بودیم کع دیدم رها و رادین دارن میدوون سمت ما
رها سری خودشو انداخت رو نیمکت و گفت :من بردم
هووووو
رادین بدو برا من بستنی بخر
رادین همینطور که نفس نفس میزد گفت -چ .....جور....یی ...این قد ....تند میدوی تو دختر ؟! آخ خدا مردم
واقعا نمیشد بهش نخندید
منو پرهام از قیافه رادین زمینو گاز میزدیم
بعد از اینکه رها و رادین بستنی خوردنشون تموم شد قرار شد باهم بریم یه بازی کنیم
بخاطر اصرار های رها رفتیم ترن
من و پرهام و رادین و رها کنار هم نشستیم
مثلا من نمیترسم 😅
اولش که حرکت کرد خوب بود بعد یهو سرعتش زیاد شد
رها بلند جیغ میزد -اووووووووووووو و دستاشو تو هوا تکون میداد
رادین و پرهام به رها میخندیدن
نمیدونستم چیکار کنم
با اون سرعت وحشتناک یلحظه فکر کردم داریم میوفتیم چسبیدم
یه جیغ بنفش کشیدم و بازو پرهامو سفت چسبیدم
حالا اینبار رها و رادین و پرهام به من میخندیدن
داشت جونم در میومد که بالاخره تموم شد ........
برگرفته از رمان گره #ماکانی
۱۱.۱k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.