پارت ۱۰۲ ☆
پارت ۱۰۲ ☆
پرهام :رادین کو ؟!
-تو اتاقه
پرهام :بگو بیا بریم
-کجا برین !رادین پیش رها میخوابه تو هم میتونی بمونی !
پرهام :چه زود صمیمی شدن !
-رها عادت داشت قبلا که سینا بود هفته ای یبار میومد اینجا میخوابید
پرهام :بعله بعله پس ماهم بریم بخوابیم ............
از زبون رها ........
بعد از اتفاقای عجیب و داستان رادین حسابی خسته بودم وقتی داشتن میخوندن خوابم برد .......
چشامو که باز کردم تو بغل رادین بودم !
اول ترسیدم بعد یادم اومد .........
فک نمیکردم اینقدر راحت بتونم سینا رو فراموش کنم هرچند که الانم بعضی وقتا یادم میاد ولی با بودن رادین راحت تر میشه از زندگیم حذفش کنم .......
-رادین !عزیزم !صبح شده بیدارشو !
خیلی آروم چشاشو باز کرد :سلام !
یکم خودمو جابجا کردم و سرمو گذاشتم رو بازوش
من :سلام به دست و روی نشستت
رادین یه خنده کوتاه زد و گفت :خوب خوابیدی ؟
یخورده بگی نگی خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین
من :اره خواب شیرینی بود
سنگینی نگاهشو حس کردم
سرمو آوردم بالا
زل زده بود بهم
محو نگاهش شده بودم
چند ثانیه فقط بهم نگاه میکردیم
نگاهشو از چشمام گرفت
چشماش رو اعضای صورتم دو دو میزد
تاوقتی روی لبم ثابت شد
حدس میزدم میخواد چیکار کنه
صورتش هر لحظه نزدیک تر میشد
رادین همون فاصله رو هم پر کرد و لباش رو رو لبام گذاشت
بوسه های ریزی میزد که وادارم میکرد همراهیش کنم
دستامو گذاشتم دور گردنش
چشامو بستم و همراهیش کردم .........
بعد از یه مدت که نمیدونم چقدر بود از هم جدا شدیم
بالبخند بهم نگاه میکرد
خندیدم و سرمو گذاشتم رو سینه ش
دستاشو دورم حلقه کرد و منو بیشتر به خودش چسبوند
رادین -باورم نمیشه اینقدر زود بهت دل باختم!
سرمو به طرفش بلند کردم و به محض اینکه نگاهش کردم هردوتامون زدیم زیر خنده
بلند شدم نشستم لب تخت و کش و قوسی به بدنم دادم
رفتم جلو آینه و شروع کردم به شونه کردن موهام
رادینم بلند شد و دوتایی از اتاق رفتیم بیرون
بیتا و پرهام جلو تلوزیون تو بغل هم ولو بودن
پرهام با دیدن ما گفت :به به میبینم که بالاخره بیدار شدین
خب دیشب خوش گذشت ؟
با خنده یه چش غره ای به پرهام رفتم اونم یه خنده شیطونی کرد
.....................
برگرفته از رمان گره #ماکانی
پرهام :رادین کو ؟!
-تو اتاقه
پرهام :بگو بیا بریم
-کجا برین !رادین پیش رها میخوابه تو هم میتونی بمونی !
پرهام :چه زود صمیمی شدن !
-رها عادت داشت قبلا که سینا بود هفته ای یبار میومد اینجا میخوابید
پرهام :بعله بعله پس ماهم بریم بخوابیم ............
از زبون رها ........
بعد از اتفاقای عجیب و داستان رادین حسابی خسته بودم وقتی داشتن میخوندن خوابم برد .......
چشامو که باز کردم تو بغل رادین بودم !
اول ترسیدم بعد یادم اومد .........
فک نمیکردم اینقدر راحت بتونم سینا رو فراموش کنم هرچند که الانم بعضی وقتا یادم میاد ولی با بودن رادین راحت تر میشه از زندگیم حذفش کنم .......
-رادین !عزیزم !صبح شده بیدارشو !
خیلی آروم چشاشو باز کرد :سلام !
یکم خودمو جابجا کردم و سرمو گذاشتم رو بازوش
من :سلام به دست و روی نشستت
رادین یه خنده کوتاه زد و گفت :خوب خوابیدی ؟
یخورده بگی نگی خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین
من :اره خواب شیرینی بود
سنگینی نگاهشو حس کردم
سرمو آوردم بالا
زل زده بود بهم
محو نگاهش شده بودم
چند ثانیه فقط بهم نگاه میکردیم
نگاهشو از چشمام گرفت
چشماش رو اعضای صورتم دو دو میزد
تاوقتی روی لبم ثابت شد
حدس میزدم میخواد چیکار کنه
صورتش هر لحظه نزدیک تر میشد
رادین همون فاصله رو هم پر کرد و لباش رو رو لبام گذاشت
بوسه های ریزی میزد که وادارم میکرد همراهیش کنم
دستامو گذاشتم دور گردنش
چشامو بستم و همراهیش کردم .........
بعد از یه مدت که نمیدونم چقدر بود از هم جدا شدیم
بالبخند بهم نگاه میکرد
خندیدم و سرمو گذاشتم رو سینه ش
دستاشو دورم حلقه کرد و منو بیشتر به خودش چسبوند
رادین -باورم نمیشه اینقدر زود بهت دل باختم!
سرمو به طرفش بلند کردم و به محض اینکه نگاهش کردم هردوتامون زدیم زیر خنده
بلند شدم نشستم لب تخت و کش و قوسی به بدنم دادم
رفتم جلو آینه و شروع کردم به شونه کردن موهام
رادینم بلند شد و دوتایی از اتاق رفتیم بیرون
بیتا و پرهام جلو تلوزیون تو بغل هم ولو بودن
پرهام با دیدن ما گفت :به به میبینم که بالاخره بیدار شدین
خب دیشب خوش گذشت ؟
با خنده یه چش غره ای به پرهام رفتم اونم یه خنده شیطونی کرد
.....................
برگرفته از رمان گره #ماکانی
۱۱.۲k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.