پارت ۲۰
پارت ۲۰
سریع وسایلمو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون.دیگه طافت نداشتم باید جواب سوالایی که توی سرم بودو به دست میاوردم ولی فقط یه راه داشت.اونم درست کردن شیشه ها بود.هرجوری شده باید درستشون میکردم.هرچند...هیچ ایده ای برای درست کردنش نداشتم...
...
میلاد روی صندلی میز تحریرم نشسته بود و من جلوش راه میرفتم و یه ریز حرف میزدم.از همه چی میگفتم حتی بعضی اتفاقا رو چند بار میگفتم.ازینکه چقد از ارمان و اخلاقای مسخرش بدم میاد میگفتم...از هر چی که ذهنمو بسته...
مامان خونه نبود و فرصت خوبی واسه خالی کردن افکارم بود.پلاستیک روی تختم بود.
_نوشین...میخوای یکم بشینی؟
از راه رفتن ایستادم و روبروش روی تخت نشستم.دستامو توی سرم گرفتم و گفتم
_میلاد نمیدونم چیکار کنم.هیچی با عقل جور درنمیاد.هیچی...چیزیایی که میبینمو باور نمیکنم...چیزایی که میخوام انجام بدمو هم باور نمیکنم.
با درموندگی و بغض قوی توی گلوم بهش نگاه کردم و گفتم
_تو میگی چیکار کنم؟هوم؟
میلاد غمگین نگام کرد و کمی خودشو جلو کشید تا دستمو بگیره.
_همینقدری که تو گیج شدی منم گیج شدم نوشین.ولی انقدر بهت اعتماد دارم که کلمه به کلمه ی حرفاتو باور کنم.اگه اون کسی که همش میبینیش...
کمی مکث کرد.گفتم
_ارمان...
_اره ارمان...اگه اون گفته میتونی اینکارو کنی پس حتما میتونی.حتما دلیلی داشته دیگه.
خودمم نمیدونستم که میتونم یا نه.نگاه بیچارم بین میلاد و پلاستیک مضخرف مرموز ردو بدل میشد.
اروم گفتم
_پس انجامش میدم
کامل چار زانو نشستم رو تخت و کل پلاستیکو خالی کردم روش.تخت پر شد از تیکه های بزرگ و کوچیک شیشه.
میلاد گفت
_سعی کن تمرکز کنی یا...هرکاری که فکر میکنی باید بکنی...
سرمو چند بار تکون دادم.فکرم رفت سمت اتفاقای قبلا.
خودکار لیلا...گوشی استاد...حرفای ارمان...کلاس امروز...
زل زدم به تیکه های شیشه و تصور کردم اون شیشه ها یه لیوان سالمه.تمام افکارمو متمرکز کردم تا بتونم این تصویر ذهنی رو شفاف کنم.نمیدونم چقدر گذشته بود ولی میلاد بازومو تکون داد و گفت
_نوشین...دماغت داره خون میاد.
با تعجب نگاهش کردم و دستی به صورتم کشیدم.دستای پرخونمو جلوی چشمام گرفتم و از ترس نفسام تند شد.
سریع دوییدم سمت دستشویی و صورتمو شستم.میلادم دنبالم اومد.نگران گفت
_خوبی؟یه دفه چی شد؟
هیچی نگفتم.هیچی نمیتونستم بگم.
فقط با ترس و تعجب نگاهی بهش انداختم و دوییدم تو اتاق.
لیوان روی تختم بود و خبری از شیشه خورده ها نبود...
سریع وسایلمو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون.دیگه طافت نداشتم باید جواب سوالایی که توی سرم بودو به دست میاوردم ولی فقط یه راه داشت.اونم درست کردن شیشه ها بود.هرجوری شده باید درستشون میکردم.هرچند...هیچ ایده ای برای درست کردنش نداشتم...
...
میلاد روی صندلی میز تحریرم نشسته بود و من جلوش راه میرفتم و یه ریز حرف میزدم.از همه چی میگفتم حتی بعضی اتفاقا رو چند بار میگفتم.ازینکه چقد از ارمان و اخلاقای مسخرش بدم میاد میگفتم...از هر چی که ذهنمو بسته...
مامان خونه نبود و فرصت خوبی واسه خالی کردن افکارم بود.پلاستیک روی تختم بود.
_نوشین...میخوای یکم بشینی؟
از راه رفتن ایستادم و روبروش روی تخت نشستم.دستامو توی سرم گرفتم و گفتم
_میلاد نمیدونم چیکار کنم.هیچی با عقل جور درنمیاد.هیچی...چیزیایی که میبینمو باور نمیکنم...چیزایی که میخوام انجام بدمو هم باور نمیکنم.
با درموندگی و بغض قوی توی گلوم بهش نگاه کردم و گفتم
_تو میگی چیکار کنم؟هوم؟
میلاد غمگین نگام کرد و کمی خودشو جلو کشید تا دستمو بگیره.
_همینقدری که تو گیج شدی منم گیج شدم نوشین.ولی انقدر بهت اعتماد دارم که کلمه به کلمه ی حرفاتو باور کنم.اگه اون کسی که همش میبینیش...
کمی مکث کرد.گفتم
_ارمان...
_اره ارمان...اگه اون گفته میتونی اینکارو کنی پس حتما میتونی.حتما دلیلی داشته دیگه.
خودمم نمیدونستم که میتونم یا نه.نگاه بیچارم بین میلاد و پلاستیک مضخرف مرموز ردو بدل میشد.
اروم گفتم
_پس انجامش میدم
کامل چار زانو نشستم رو تخت و کل پلاستیکو خالی کردم روش.تخت پر شد از تیکه های بزرگ و کوچیک شیشه.
میلاد گفت
_سعی کن تمرکز کنی یا...هرکاری که فکر میکنی باید بکنی...
سرمو چند بار تکون دادم.فکرم رفت سمت اتفاقای قبلا.
خودکار لیلا...گوشی استاد...حرفای ارمان...کلاس امروز...
زل زدم به تیکه های شیشه و تصور کردم اون شیشه ها یه لیوان سالمه.تمام افکارمو متمرکز کردم تا بتونم این تصویر ذهنی رو شفاف کنم.نمیدونم چقدر گذشته بود ولی میلاد بازومو تکون داد و گفت
_نوشین...دماغت داره خون میاد.
با تعجب نگاهش کردم و دستی به صورتم کشیدم.دستای پرخونمو جلوی چشمام گرفتم و از ترس نفسام تند شد.
سریع دوییدم سمت دستشویی و صورتمو شستم.میلادم دنبالم اومد.نگران گفت
_خوبی؟یه دفه چی شد؟
هیچی نگفتم.هیچی نمیتونستم بگم.
فقط با ترس و تعجب نگاهی بهش انداختم و دوییدم تو اتاق.
لیوان روی تختم بود و خبری از شیشه خورده ها نبود...
۴.۶k
۲۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.