شعر عاشقی
#شعر_عاشقی
پارت٢
بدم وقتی بابام وضعش خوبه میرم سراغ شغل ازاد ولی بابام گوش نمیده
-خب حق داره ولی مخ باباتو بزن ی مقدار پول برای من جور کن پست میدم
+برو گمشو تو دوماه پیشم همینو گفتی اما پولتو ندادی
-خب میدم خسیس
+تا این حساب قبلیتو صاف نکنی خبری نیس
-ای باباااا
+فعلا حوصله ندارم خدافظ
قطع کردم
برقو خاموش کردمو خوابیدم
صبح ساعت١٠:٣٠مامانم بیدارم کرد
+جانا .....جانا
-هوم.....اه نمیزارن بخوابیم
ی چشم باز ی چشم بسته نگاش کردم
-پاشو اتاقتو مرتب کن ی اب ب صورتت بزن لباساتو عوض کن
+ولم کن
-پاشو میگم بابات دبیر جدید اورده
یهو پریدمو گفتم
+بابا چ پشت کاری داره چ همتی داره چجوری از دیررروز تا الان دبیر جور کرده
-باباته دیگ اگ پشتکار نداشت ک عزیزم الان وزیر نبود
با بی حوصلگی پاشدم تختمو مرتب کردم ی تونیک در اوردمو پوشیدم خونمون خیلی بزرگ بود اما واسه خودمون نبود و اگر بابام سمتش عوض میشد دیگ این خونه رو نداشتیم
صورتمو شستم و از بالای پله ها سعی کردم دید بزنم ک اینم مثل اون ١٩نفر دیگ پیر و خرفته یا خرفتو پیره از این دو حالت ک شبیه هم بودن خارج نبود چون بابام معتقد بود هرچی پیر تر با تجربه تر
ولی اشتباه میکرد
هر چی پیر تر بی حوصله تر
هیچی معلوم نبود
رفتم اتاقم ی رژ کم رنگ زدمو شالمو سرم کردم مامانم یهو اومد تو
-نمیری تووووووبیا دیگ
+اوووو حالا مامان این پیر خرفت ۶٠سال از زندگیشو مثلا کار کرد ی دودقیقه استراحت کنه والا
-اولا ۶٠سال نیستو دوسال ازت بزرگتره دانشجوی ادبیاته
+چیییی
-بله بابات اینبار جوون اورده
+واقعاااا عجیبه
-زود باش بیا پایین
+باشه
تو اینه ی نگاه ب خودم کردم لباسم بهم نمیومد نمیدونم چرا ب این دقت کردم سریع در اوردمو تونیک لیموییمو پوشیدم با شلوار و شال مشکی اومدم بیرون و در اتاق و بستم پله ها رو یکی یکی رد کردم
اومدم پایین و گفتم
+سلام
اون مرد ک پشتش ب من بود و روی مبل نشسته بود بلند شد ی پسر جوون و نسبتا خوشگلی بود
ی پیرهن لی روی ی بلوز سفید زیرش
-سلام
بابام گفت
*جانا خانم بازیگوش ایشون هستن هر چند بعید میدونم شما هم بتونی باعث شی تست ادبیات و کلا ادبیات رو یاد بگیره
پسره گفت
-ن این اطمینان رو ب شما میدم ک ادبیات بهشون بچسبه و یاد بگیرن
پیش خودم گفتم
برو بابا استاد دانشگاهش از دستم آسی شده عمرا از پسم بر بیای
من اگ نرم درس تو بشم ک جانا نیستم
بابام گفت
ب نظرم از امروز درسو شروع کنین
گفتم
+اخه
*دختر اخه بی اخه همین امروز
+ن بابا من ک مشکلی ندارم این اقا...
-احسان هستم فتاحی
ادامه فردا در پارت٣ #maryam
پارت٢
بدم وقتی بابام وضعش خوبه میرم سراغ شغل ازاد ولی بابام گوش نمیده
-خب حق داره ولی مخ باباتو بزن ی مقدار پول برای من جور کن پست میدم
+برو گمشو تو دوماه پیشم همینو گفتی اما پولتو ندادی
-خب میدم خسیس
+تا این حساب قبلیتو صاف نکنی خبری نیس
-ای باباااا
+فعلا حوصله ندارم خدافظ
قطع کردم
برقو خاموش کردمو خوابیدم
صبح ساعت١٠:٣٠مامانم بیدارم کرد
+جانا .....جانا
-هوم.....اه نمیزارن بخوابیم
ی چشم باز ی چشم بسته نگاش کردم
-پاشو اتاقتو مرتب کن ی اب ب صورتت بزن لباساتو عوض کن
+ولم کن
-پاشو میگم بابات دبیر جدید اورده
یهو پریدمو گفتم
+بابا چ پشت کاری داره چ همتی داره چجوری از دیررروز تا الان دبیر جور کرده
-باباته دیگ اگ پشتکار نداشت ک عزیزم الان وزیر نبود
با بی حوصلگی پاشدم تختمو مرتب کردم ی تونیک در اوردمو پوشیدم خونمون خیلی بزرگ بود اما واسه خودمون نبود و اگر بابام سمتش عوض میشد دیگ این خونه رو نداشتیم
صورتمو شستم و از بالای پله ها سعی کردم دید بزنم ک اینم مثل اون ١٩نفر دیگ پیر و خرفته یا خرفتو پیره از این دو حالت ک شبیه هم بودن خارج نبود چون بابام معتقد بود هرچی پیر تر با تجربه تر
ولی اشتباه میکرد
هر چی پیر تر بی حوصله تر
هیچی معلوم نبود
رفتم اتاقم ی رژ کم رنگ زدمو شالمو سرم کردم مامانم یهو اومد تو
-نمیری تووووووبیا دیگ
+اوووو حالا مامان این پیر خرفت ۶٠سال از زندگیشو مثلا کار کرد ی دودقیقه استراحت کنه والا
-اولا ۶٠سال نیستو دوسال ازت بزرگتره دانشجوی ادبیاته
+چیییی
-بله بابات اینبار جوون اورده
+واقعاااا عجیبه
-زود باش بیا پایین
+باشه
تو اینه ی نگاه ب خودم کردم لباسم بهم نمیومد نمیدونم چرا ب این دقت کردم سریع در اوردمو تونیک لیموییمو پوشیدم با شلوار و شال مشکی اومدم بیرون و در اتاق و بستم پله ها رو یکی یکی رد کردم
اومدم پایین و گفتم
+سلام
اون مرد ک پشتش ب من بود و روی مبل نشسته بود بلند شد ی پسر جوون و نسبتا خوشگلی بود
ی پیرهن لی روی ی بلوز سفید زیرش
-سلام
بابام گفت
*جانا خانم بازیگوش ایشون هستن هر چند بعید میدونم شما هم بتونی باعث شی تست ادبیات و کلا ادبیات رو یاد بگیره
پسره گفت
-ن این اطمینان رو ب شما میدم ک ادبیات بهشون بچسبه و یاد بگیرن
پیش خودم گفتم
برو بابا استاد دانشگاهش از دستم آسی شده عمرا از پسم بر بیای
من اگ نرم درس تو بشم ک جانا نیستم
بابام گفت
ب نظرم از امروز درسو شروع کنین
گفتم
+اخه
*دختر اخه بی اخه همین امروز
+ن بابا من ک مشکلی ندارم این اقا...
-احسان هستم فتاحی
ادامه فردا در پارت٣ #maryam
۲۵.۳k
۲۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.