پارت شصت و چهارم
#پارت_شصتو_چهارم
هیجان زده با صدایی بلند گفت
_میـکشمـت رهام!...
خندیدم و گفتم
_دیگه خسته شدم از اینکه پنهانی بخوامت
میخوام همه بدونن که چقدر دوست دارم...
با ترس گفت
_نمیشه رهام
مامانم...
_فکر نمیکنم از مامان من بدتر باشه
پناه خدا خواسته که ما کنار هم باشیم
پس تو از چی میترسی؟!...
اونشب چندین ساعت باهاش صحبت کردم
اون از همه چیز واهمه داشت و من بهش اطمینان خاطر میدادم
اما وقتی صادقانه به درونم توجه میکردم میفهمیدم من هم پر از ترسم،اما ترسهای ساکتِ مردونه!
من هم یکدفعه تهی میشدم از اعتماد به خدا،اما بیصدا و پرآرامش
من جنس احساساتم مردونه بود سعی داشتم پای همهی امضاهای نانوشتهی محکم بودن میایستادم
و تمام تلاشم این بود که با آرامشم شرایط و پناه رو هم آروم نگه دارم...
روز بعد،به محض تموم شدن کارم و رسیدن به خونه مامان جواب همهی حرفهام رو آروم و کوتاه میداد
و تا جایی که مجبور نمیشد هیچ نگاهی بهم نمیکرد که متوجه شدم رها همه چیز رو بهش گفته
نمیفهمیدم
شاید باید از رها ناراحت میشدم اما انگار با گفتن اون من راحتتر بودم و حالا یه مرحله جلوتر از همیشه
شب درحال صرف شام بودیم که مامان بیاعتنا نگاهم کرد و گفت
_اینهمه دختر تو این شهر
اینقدر دختر خوبو نجیب توی فامیل
رفتی دست گذاشتی رو کسی که داشتنش محاله؟!...
بابا که انگار از چیزی اطلاع نداشت نگاههای پر ازسوالش رو نثار مامان کرد و مادرم با پوزخند گفت
_پسرت عاشق شده آقا رسول
یه زیرخاکی پیدا کرده میگه الابلا همینو میخوام...
بابا لیوان آب رو سرکشید و خطاب به من گفت
_بهبه مبارکه
کی هست این دخترِ خوشبخت؟...
مامان خیره نگاهم میکرد که گفتم
_پناه...
چندلحظه همه سکوت کردن که رها با هیجان گفت
_وای بابا نمیدونی چه حسی داره همبازی بچگیات بشه زن داداشت که
من اینهمه غصه میخوردم خواهر ندارم،حالا خدا کسیو داره وارد خونمون میکنه که از خواهرم بهم نزدیکتره...
بابا انگار ناراحت نبود
لبخندی زد و گفت
_چطور میتونیم هماهنگ کنیم باهاشون؟...
خواستم جواب بدم که مامان خطاب بهش با عصبانیت گفت
_منو باش که واسه کی دارم روضه میخونم
من از اون خانوادهی پر توقع دختر که نمیگیرم هیچ،سایمم نشونشون نمیدم که دوباره مایه دردسرم نشن
_فاطمهجان
شما الان سعی کن آروم باشی
هر آدمی ممکنه یه گذشتهای داشته باشه
اون بحثو جدایی مربوط به ما مردا بوده،دیگه نباید بچههارم از هم جدا کنیم که
_آره
تو همون موقعم نمیخواستی اونارو ول کنی
عذاب کشیدم تا بهت فهموندم که اینا بدرد دوستی نمیخورن
حالام که پسرت نوبرشو اورده...
-----
پارت هاےِ بعدی اخرشب:))
هیجان زده با صدایی بلند گفت
_میـکشمـت رهام!...
خندیدم و گفتم
_دیگه خسته شدم از اینکه پنهانی بخوامت
میخوام همه بدونن که چقدر دوست دارم...
با ترس گفت
_نمیشه رهام
مامانم...
_فکر نمیکنم از مامان من بدتر باشه
پناه خدا خواسته که ما کنار هم باشیم
پس تو از چی میترسی؟!...
اونشب چندین ساعت باهاش صحبت کردم
اون از همه چیز واهمه داشت و من بهش اطمینان خاطر میدادم
اما وقتی صادقانه به درونم توجه میکردم میفهمیدم من هم پر از ترسم،اما ترسهای ساکتِ مردونه!
من هم یکدفعه تهی میشدم از اعتماد به خدا،اما بیصدا و پرآرامش
من جنس احساساتم مردونه بود سعی داشتم پای همهی امضاهای نانوشتهی محکم بودن میایستادم
و تمام تلاشم این بود که با آرامشم شرایط و پناه رو هم آروم نگه دارم...
روز بعد،به محض تموم شدن کارم و رسیدن به خونه مامان جواب همهی حرفهام رو آروم و کوتاه میداد
و تا جایی که مجبور نمیشد هیچ نگاهی بهم نمیکرد که متوجه شدم رها همه چیز رو بهش گفته
نمیفهمیدم
شاید باید از رها ناراحت میشدم اما انگار با گفتن اون من راحتتر بودم و حالا یه مرحله جلوتر از همیشه
شب درحال صرف شام بودیم که مامان بیاعتنا نگاهم کرد و گفت
_اینهمه دختر تو این شهر
اینقدر دختر خوبو نجیب توی فامیل
رفتی دست گذاشتی رو کسی که داشتنش محاله؟!...
بابا که انگار از چیزی اطلاع نداشت نگاههای پر ازسوالش رو نثار مامان کرد و مادرم با پوزخند گفت
_پسرت عاشق شده آقا رسول
یه زیرخاکی پیدا کرده میگه الابلا همینو میخوام...
بابا لیوان آب رو سرکشید و خطاب به من گفت
_بهبه مبارکه
کی هست این دخترِ خوشبخت؟...
مامان خیره نگاهم میکرد که گفتم
_پناه...
چندلحظه همه سکوت کردن که رها با هیجان گفت
_وای بابا نمیدونی چه حسی داره همبازی بچگیات بشه زن داداشت که
من اینهمه غصه میخوردم خواهر ندارم،حالا خدا کسیو داره وارد خونمون میکنه که از خواهرم بهم نزدیکتره...
بابا انگار ناراحت نبود
لبخندی زد و گفت
_چطور میتونیم هماهنگ کنیم باهاشون؟...
خواستم جواب بدم که مامان خطاب بهش با عصبانیت گفت
_منو باش که واسه کی دارم روضه میخونم
من از اون خانوادهی پر توقع دختر که نمیگیرم هیچ،سایمم نشونشون نمیدم که دوباره مایه دردسرم نشن
_فاطمهجان
شما الان سعی کن آروم باشی
هر آدمی ممکنه یه گذشتهای داشته باشه
اون بحثو جدایی مربوط به ما مردا بوده،دیگه نباید بچههارم از هم جدا کنیم که
_آره
تو همون موقعم نمیخواستی اونارو ول کنی
عذاب کشیدم تا بهت فهموندم که اینا بدرد دوستی نمیخورن
حالام که پسرت نوبرشو اورده...
-----
پارت هاےِ بعدی اخرشب:))
۴.۵k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.