پارت اول عشق بی نهایت
پارت اول عشق بی نهایت
از خواب بیدار شد . بلند شد و رفت و یه آبی به دست و صورتش زد . خواهرشو بیدار کرد . میخواست مادرشو بیدار کنه که دید بیداره . بازم به خاطر بیماریش نتونسته بود بخوابه . رفت اتاقشو لباساشو عوض کرد و یونیفرم مدرسه رو پوشید . به مادرش نگاه کرد . لبخند ارومی زد و رفت کنار مادرش نشست . داروهایی که کنار مادرش بود و برداشت . میخواست قرصای مامانشو بده که دید همشون تموم شده
_مامان...قرصات تموم شده...امروز برات میخرم
مامانش فقط سرشو تکون داد و لبخند زد . رفت کنار خواهرش . روی پاهاش نشست تا قدش با خواهرش یکی شه
_نانا...من دارم میرم...حواست به مامان باشه هااااا
_باشه اونی...من غذام درست میکنم
_به چیزی دست نزنیا...اونوقت دستت زخم میشه
لب و لوچشو اویزون کرد
_یعنی غذا درست نکنم
_اگه دختر خوبی باشی...براااااات...
یکمی فکر کرد و بعد یهو پرید بالا
_بستنی میخرم
_باشه
دستشو روی لپ نانا گذاشت و بعد لپشو کشید و بعد قسمتی از دستشو که به لپ نانا زده بود رو بوسید . خندید و از جاش پاشد و بلند خدافظی کرد و از خونه زد بیرون
***
وارد مدرسش شد . رفت سمت کمدش . رو درش یه برگه بزرگ بود که نوشته شده بود : تو فقیری...اگه حامیت نبود تو هیچی نبودی...این مدرسه به درد تو نمیخوره از این مدرسه برو
برگرو برداشت و مچالش کرد . در کمدشو باز کرد و برگه ی مچاله شده ی تو دستشو انداخت بغل برگه های دیگه . کتاباشو برداشت و گذاشت تو کیف قدیمی و داغونش . رفت سر کلاسش و روی صندلیش نشست . همیشه تنها میشست چون خیلی فقیر بود کسی بهش اهمیت نمیداد و هیچکسی پیشش نمیشست . اون همیشه تنها بود
***
کلاس تموم شد و نیارا از کلاسش اومد بیرون . از پله ها اومد پایین و رفت سمت در اما یادش افتاد که کیف پولشو جا گذاشته
_آییییش...لعنت
از پله ها رفت بالا . خواست بره سر کلاسش که با صدایی که از پشت بوم اومد باعث شد که به سمت بالا پشت بوم بره
---
یه دختری که سهون نمیدونست کیه به زور برده بودتش رو پشت بوم . جلوش وایستاده بود که یهو دستشو کرد تو جیبش
_من...میخوام یه چیزی بهت بگم
یه پاکت نامه از توی جیبش دراورد که یه قلب بزرگ روش بود . سرشو انداخت پایین و دوتا دستشو به سمت اوه سهون دراز کرد
_خواهش میکنم قبول کن
سهون با غرور بی خودش نامه رو از دستش گرفت و بازش کرد . برگه رو دراورد و خوندنش . بعد نیشخند مسخره ای زد و بلند گفت
_دوست دارم اوه سهون؟؟؟؟...هه
برگرو پاره کرد و روی زمین ریخت
_فکر کردی من از تو خوشم میاد...فکر کردی که هستی که به من درخواست دوستی میدی...تو هیچی نیستی...تو حتی حیوونم نیستی...دخترا فقط یه موجود اضافی و رو مخن...دیگه هیچوقت دور و بر من پیدات نمیشه
بلند داد زد
_فهمیدی
دستشو اورد جلو که دختررو هول بده که با صدایی که اومد متوقف شد
_یااااااا
به دختره نگاه کرد . از سر و وضعش معلوم بود که دختر پولداری نیست و سهون اینو فهمیده بود
_یااااااا؟؟؟
رفت و جلوی دختره وایستاد و سهونو هول داد .
_هرکیم که باشی نمیتونی به یه دختر دست بزنی
_چجوری به خودت اجازه میدی بامن حرف بزنی...من بهترین پسر این مدرسم...حتی معلما نمیتونن بهم بگن تو بعد تو
دستشو روی دهن اوه سهون گذاشت
_فعلا که فقط یه عوضی منحرفی
سهون با عصبانیت دستشو از روی دهنش کنار زد و داد زد
_دیگه داری خیلی پر رو میشی
دستشو اورد بالا تا نیارا رو بزنه که یه نفر دستشو از پشت گرفت
_یااا...فکر کردی کسی بهت چیزی نمیگه گل سر سبد مدرسه ای
معلمشون بود . دستشو اورد پایین و با خودش بردتش و یهو به سمت نیارا برگشت
_با توم کار دارم
نیارا سرش رو تکون داد . دختری که پشت نیارا بود از نیارا تشکر کرد و رفت . نیارا هم رفت سر کلاسش و کیف پولشو برداشت و از مدرسه رفت بیرون . یکم راه رفت و به داروخانه رسید . وارد داروخانه شد و شروع کرد به گشتن قفسه ها . دارویی که میخواست رو پیدا کرد . به قیمتش نگاه کرد . خیلی گرون شده بود و نیارا توان خرید اون دارو رو نداشت بیخیالش شد و از داروخانه رفت بیرون . تو راه خونه یه برگه رو گه روی زمین افتاده بود دید . سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد . برگرو برداشت تا بندازه آشغال که دید برگه ی تبلیغاته . توی اون برگه نوشته شده بود که یه خدمتکار برای یه خونه میخوان . نیارا سریع گوشیشو دراورد و شماره ی توی برگرو گرفت
_بله
_سلام خانوم...من برای آگهیتون زنگ زدم
_برای خدمتکار؟؟؟
_بله بله...میخواستم که رو در رو درباره ش حرف بزنیم...من واقعا به این کار احتیاج دارم
_بله...حتما...ادرس توی برگه نوشته شده...خوشحال میشم اگه حدودای ساعت پنج توی خونه باشید
_بله حتما...میرسم خدمتتون...خدافظ
_خدافظ
گوشیو قطع کرد . یه تاکسی گرفت و رفت سمت خونه . این یه فرصت برای اون بود . برای همین باید از اون فرصت به خوبی استفاده میکرد
....
از خواب بیدار شد . بلند شد و رفت و یه آبی به دست و صورتش زد . خواهرشو بیدار کرد . میخواست مادرشو بیدار کنه که دید بیداره . بازم به خاطر بیماریش نتونسته بود بخوابه . رفت اتاقشو لباساشو عوض کرد و یونیفرم مدرسه رو پوشید . به مادرش نگاه کرد . لبخند ارومی زد و رفت کنار مادرش نشست . داروهایی که کنار مادرش بود و برداشت . میخواست قرصای مامانشو بده که دید همشون تموم شده
_مامان...قرصات تموم شده...امروز برات میخرم
مامانش فقط سرشو تکون داد و لبخند زد . رفت کنار خواهرش . روی پاهاش نشست تا قدش با خواهرش یکی شه
_نانا...من دارم میرم...حواست به مامان باشه هااااا
_باشه اونی...من غذام درست میکنم
_به چیزی دست نزنیا...اونوقت دستت زخم میشه
لب و لوچشو اویزون کرد
_یعنی غذا درست نکنم
_اگه دختر خوبی باشی...براااااات...
یکمی فکر کرد و بعد یهو پرید بالا
_بستنی میخرم
_باشه
دستشو روی لپ نانا گذاشت و بعد لپشو کشید و بعد قسمتی از دستشو که به لپ نانا زده بود رو بوسید . خندید و از جاش پاشد و بلند خدافظی کرد و از خونه زد بیرون
***
وارد مدرسش شد . رفت سمت کمدش . رو درش یه برگه بزرگ بود که نوشته شده بود : تو فقیری...اگه حامیت نبود تو هیچی نبودی...این مدرسه به درد تو نمیخوره از این مدرسه برو
برگرو برداشت و مچالش کرد . در کمدشو باز کرد و برگه ی مچاله شده ی تو دستشو انداخت بغل برگه های دیگه . کتاباشو برداشت و گذاشت تو کیف قدیمی و داغونش . رفت سر کلاسش و روی صندلیش نشست . همیشه تنها میشست چون خیلی فقیر بود کسی بهش اهمیت نمیداد و هیچکسی پیشش نمیشست . اون همیشه تنها بود
***
کلاس تموم شد و نیارا از کلاسش اومد بیرون . از پله ها اومد پایین و رفت سمت در اما یادش افتاد که کیف پولشو جا گذاشته
_آییییش...لعنت
از پله ها رفت بالا . خواست بره سر کلاسش که با صدایی که از پشت بوم اومد باعث شد که به سمت بالا پشت بوم بره
---
یه دختری که سهون نمیدونست کیه به زور برده بودتش رو پشت بوم . جلوش وایستاده بود که یهو دستشو کرد تو جیبش
_من...میخوام یه چیزی بهت بگم
یه پاکت نامه از توی جیبش دراورد که یه قلب بزرگ روش بود . سرشو انداخت پایین و دوتا دستشو به سمت اوه سهون دراز کرد
_خواهش میکنم قبول کن
سهون با غرور بی خودش نامه رو از دستش گرفت و بازش کرد . برگه رو دراورد و خوندنش . بعد نیشخند مسخره ای زد و بلند گفت
_دوست دارم اوه سهون؟؟؟؟...هه
برگرو پاره کرد و روی زمین ریخت
_فکر کردی من از تو خوشم میاد...فکر کردی که هستی که به من درخواست دوستی میدی...تو هیچی نیستی...تو حتی حیوونم نیستی...دخترا فقط یه موجود اضافی و رو مخن...دیگه هیچوقت دور و بر من پیدات نمیشه
بلند داد زد
_فهمیدی
دستشو اورد جلو که دختررو هول بده که با صدایی که اومد متوقف شد
_یااااااا
به دختره نگاه کرد . از سر و وضعش معلوم بود که دختر پولداری نیست و سهون اینو فهمیده بود
_یااااااا؟؟؟
رفت و جلوی دختره وایستاد و سهونو هول داد .
_هرکیم که باشی نمیتونی به یه دختر دست بزنی
_چجوری به خودت اجازه میدی بامن حرف بزنی...من بهترین پسر این مدرسم...حتی معلما نمیتونن بهم بگن تو بعد تو
دستشو روی دهن اوه سهون گذاشت
_فعلا که فقط یه عوضی منحرفی
سهون با عصبانیت دستشو از روی دهنش کنار زد و داد زد
_دیگه داری خیلی پر رو میشی
دستشو اورد بالا تا نیارا رو بزنه که یه نفر دستشو از پشت گرفت
_یااا...فکر کردی کسی بهت چیزی نمیگه گل سر سبد مدرسه ای
معلمشون بود . دستشو اورد پایین و با خودش بردتش و یهو به سمت نیارا برگشت
_با توم کار دارم
نیارا سرش رو تکون داد . دختری که پشت نیارا بود از نیارا تشکر کرد و رفت . نیارا هم رفت سر کلاسش و کیف پولشو برداشت و از مدرسه رفت بیرون . یکم راه رفت و به داروخانه رسید . وارد داروخانه شد و شروع کرد به گشتن قفسه ها . دارویی که میخواست رو پیدا کرد . به قیمتش نگاه کرد . خیلی گرون شده بود و نیارا توان خرید اون دارو رو نداشت بیخیالش شد و از داروخانه رفت بیرون . تو راه خونه یه برگه رو گه روی زمین افتاده بود دید . سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد . برگرو برداشت تا بندازه آشغال که دید برگه ی تبلیغاته . توی اون برگه نوشته شده بود که یه خدمتکار برای یه خونه میخوان . نیارا سریع گوشیشو دراورد و شماره ی توی برگرو گرفت
_بله
_سلام خانوم...من برای آگهیتون زنگ زدم
_برای خدمتکار؟؟؟
_بله بله...میخواستم که رو در رو درباره ش حرف بزنیم...من واقعا به این کار احتیاج دارم
_بله...حتما...ادرس توی برگه نوشته شده...خوشحال میشم اگه حدودای ساعت پنج توی خونه باشید
_بله حتما...میرسم خدمتتون...خدافظ
_خدافظ
گوشیو قطع کرد . یه تاکسی گرفت و رفت سمت خونه . این یه فرصت برای اون بود . برای همین باید از اون فرصت به خوبی استفاده میکرد
....
۱۶.۱k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.