*راز دل*
*راز دل*
*ادامه*
کیهان:
موهای بلندشو بو کشیدم وبوسیدم لبخند زد وبازوم رو محکم گاز گرفت
- آخ
خندید وگفت : درد داشت
- اره ببین جاش موند
ریز خندید خندید وبا شیطنت گفت : یه نگاه به خودت تو آینه بنداز خیلی با حال شدی
خواستم بلند شم سرشو گذاشت رو سینم وگفت : نرو کیهان
- الان دیگه احسان پیداش میشه
نازنین : خوب بشه مگه تو عشق من نیستی منم عشق تو
- چرا
نازنین : پس چرا یه جوری رفتار می کنی انگار باید به احسان جواب پس بدی
- من برای خودت میگم عزیزم
متعجب رو ارنج دستاش تکیه داد وگفت : برای من یعنی چی
- یه وقت ....
نازنین : هی وایسا وایسا
- چی شده
من فکر کسی برام مهم نیست یا حرفاشون مهم تویی ومن
- پس اگه اینجوره رفتیم ایران باید زن من بشی
نازنین : خوب الانم زنتم
متعجب نگاش کردم لبخندی زد وگفت : مهم دلامونه نه شناسنامه هامون
- هر چیزی یه اصولی داره خانم
نازنین : من فکر می کردم تو طرفدار آزادی هستی وروشن فکر
- چی میگی نازنین ؟
نشستم ونگاش کردم اونم نشست وگفت : چیه کیهان
- من اعتقادم رو یه چیزای دیگه است اینکه تو زن من بشی اسمت بره تا شناسنامه ام ولی این فکر وعقایدتو نمی تونم بپذیرم
نگاهم کرد وبلند شد رفت طرف کتابهام وگفت : تو که انقدر حرف از اعتقاد می زنی چرا تو اتاقت قرآن نیست
- چی میگی نازنین چه ربطی داره
نازنین : ببین کیهان گفتم به من فرصت بده بهت گفتم تو چیزی از من نمی دونی
- خوب بگو
نازنین : فعلا نمی تونم بگم ...من میرم
با رفتنش اخم کردم چی تو سر نازنین می گذشت اگه منو دوست داشت که باید قبول می کرد ازدواج کنیم دلیلش چی می تونست باشه
بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم ووسایلمو آماده کردم برای فردا که می خواستیم برگردیم ایران عصبی بود ونیاز داشتم برم بیرون مثله همیشه برای پیاده روی آماده شدم ورفتم بیرون هوا یکم سرد بود کلاهمو پوشیدم ورفتم طرف پارک گوشیم زنگ خورد احسان بود ومی خواست برگردم خونه که بریم خرید برگشتم خونه همه اماده بودن نازنین نگاهم کرد واومد کنارم وگفت: چرا ناراحتی کیهان چرا درکم نمی کنی یکم فرصت بده الان رابطمون رو دوست نداری ؟
- چرا دوست دارم ولی می خوام رسمی باشه اینجوری راحترم
نازنین : می تونم صیغه ات بشم
متحیر نگاش کردم وگفتم : شوخی می کنی ؟
نازنین : بعدا حرف می زنیم
رفتیم وسوار ماشین شدیم وبعدم رفتیم مرکز خرید برای نازنین من خرید کردم شیطنت هاش مثله بچه های کوچیک بود انقدر موقع خرید خندیده بودیم احسان اعتراض می کرد که منم دلم از این خنده ها می خواد بعدم از اینکه کلی خرید کردیم وهمه دستامون پر بود رفتیم یه رستوران فسد فود وکلی هله هول خوردیم وبرگشتیم خونه تا نیمه شب بازی می کردیم ومی زدیم تو سرو کله ای هم بعدم دخترا خداحافظی کردن ورفتن ولی نازنین موند ویکم حرف زدیم اونم عازم رفتن شد تا دم در باهاش رفتم نه اون دل می کند نه من
همونجا دم در همدیگرو بغل کرده بودیم وآخرش من راهیش کردم رفت بالا دل تو دلم نبود تا برگردم ایران باید با مامانم در مورد نازنین حرف می زدم
*ادامه*
کیهان:
موهای بلندشو بو کشیدم وبوسیدم لبخند زد وبازوم رو محکم گاز گرفت
- آخ
خندید وگفت : درد داشت
- اره ببین جاش موند
ریز خندید خندید وبا شیطنت گفت : یه نگاه به خودت تو آینه بنداز خیلی با حال شدی
خواستم بلند شم سرشو گذاشت رو سینم وگفت : نرو کیهان
- الان دیگه احسان پیداش میشه
نازنین : خوب بشه مگه تو عشق من نیستی منم عشق تو
- چرا
نازنین : پس چرا یه جوری رفتار می کنی انگار باید به احسان جواب پس بدی
- من برای خودت میگم عزیزم
متعجب رو ارنج دستاش تکیه داد وگفت : برای من یعنی چی
- یه وقت ....
نازنین : هی وایسا وایسا
- چی شده
من فکر کسی برام مهم نیست یا حرفاشون مهم تویی ومن
- پس اگه اینجوره رفتیم ایران باید زن من بشی
نازنین : خوب الانم زنتم
متعجب نگاش کردم لبخندی زد وگفت : مهم دلامونه نه شناسنامه هامون
- هر چیزی یه اصولی داره خانم
نازنین : من فکر می کردم تو طرفدار آزادی هستی وروشن فکر
- چی میگی نازنین ؟
نشستم ونگاش کردم اونم نشست وگفت : چیه کیهان
- من اعتقادم رو یه چیزای دیگه است اینکه تو زن من بشی اسمت بره تا شناسنامه ام ولی این فکر وعقایدتو نمی تونم بپذیرم
نگاهم کرد وبلند شد رفت طرف کتابهام وگفت : تو که انقدر حرف از اعتقاد می زنی چرا تو اتاقت قرآن نیست
- چی میگی نازنین چه ربطی داره
نازنین : ببین کیهان گفتم به من فرصت بده بهت گفتم تو چیزی از من نمی دونی
- خوب بگو
نازنین : فعلا نمی تونم بگم ...من میرم
با رفتنش اخم کردم چی تو سر نازنین می گذشت اگه منو دوست داشت که باید قبول می کرد ازدواج کنیم دلیلش چی می تونست باشه
بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم ووسایلمو آماده کردم برای فردا که می خواستیم برگردیم ایران عصبی بود ونیاز داشتم برم بیرون مثله همیشه برای پیاده روی آماده شدم ورفتم بیرون هوا یکم سرد بود کلاهمو پوشیدم ورفتم طرف پارک گوشیم زنگ خورد احسان بود ومی خواست برگردم خونه که بریم خرید برگشتم خونه همه اماده بودن نازنین نگاهم کرد واومد کنارم وگفت: چرا ناراحتی کیهان چرا درکم نمی کنی یکم فرصت بده الان رابطمون رو دوست نداری ؟
- چرا دوست دارم ولی می خوام رسمی باشه اینجوری راحترم
نازنین : می تونم صیغه ات بشم
متحیر نگاش کردم وگفتم : شوخی می کنی ؟
نازنین : بعدا حرف می زنیم
رفتیم وسوار ماشین شدیم وبعدم رفتیم مرکز خرید برای نازنین من خرید کردم شیطنت هاش مثله بچه های کوچیک بود انقدر موقع خرید خندیده بودیم احسان اعتراض می کرد که منم دلم از این خنده ها می خواد بعدم از اینکه کلی خرید کردیم وهمه دستامون پر بود رفتیم یه رستوران فسد فود وکلی هله هول خوردیم وبرگشتیم خونه تا نیمه شب بازی می کردیم ومی زدیم تو سرو کله ای هم بعدم دخترا خداحافظی کردن ورفتن ولی نازنین موند ویکم حرف زدیم اونم عازم رفتن شد تا دم در باهاش رفتم نه اون دل می کند نه من
همونجا دم در همدیگرو بغل کرده بودیم وآخرش من راهیش کردم رفت بالا دل تو دلم نبود تا برگردم ایران باید با مامانم در مورد نازنین حرف می زدم
۱۰.۷k
۱۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.