پارت بیست و ششم
پارت بیست و ششم
رمان دیدن دوباره ی تو
ووویییی .......
من عاشق این خانم قرآنه بودم.....
خیلی مهربون ...بود.....
با این که من قرآنم افتضاح بود.... ولی لون همیشه باهم مهربون بود.....
خانم قرآن اومد و بعد از کلی شوخی و خنده درس رو شروع کرد......
اخـــــیش........
بالاخره تموم شد.......
خانم قرآن که رفت..... بدری اومد سر جای خانم قرآن نشست و ادای خانم آفتابی رو در میوورد .....
لامصب داخل ادا در اوردن معلم ها.... بدری حرف اول رو میزد......
بدری دختر محجبه و خوبی بود ......
ولی خیلی هم شیطون......و البته پر حرف......
لقبش هم ننه ی کلاس بود.....
کلاس هم بدون اون هیچ مزه ای نداشت.....
داشتم به خصوصیات بدری فکر می کردم که آیلین و عسل و پریا.... هر سه تاشون دستم رو کشیدن....
و منم پرت شدم رو زمین....
ستاره _ هویـــے چتونه.... شماها .... سه کله پوک گودزیلا ... افتادین جون من... بدبخت.....
کل کلاس با این حرف من خندیدن ......
که البته من شیش ساعت تو فکر بودم که اینا چرا خندیدن...
خلاصه.........
این سه کله پوک من رو بردن تو حیاط.....
معلوم نیست هم چشونه.....
پریا _ خب ..... بنال....
ستاره _ من رو خر فرض کردین شما ها.....
چیو بگم آخه.......
عسل در حالی که اخم کرده بود گفت .....
عسل _ خودت و نزن به اون راه .....حتما عمه ی من بود..که دیر اومد سر کلاس......
وااا ...... این عسله خل شده..... این که تا جایی که من میدونم عمه نداشته......
سرم رو خاروندم و گفتم.........
ستاره _ امممممم......عسل..... تو کی عمه دار شدی که من نفهمیدم.......
عسل برو بابایی گفت و دوباره رو به من ادامه داد .....
عسل _ اه..... ستارهــــه .......بننننااال دیگگه......
من در حالی که داشتم خمیازه می کشیدم .....گفتم......
ستاره _ اها...... باشه......
بعد هم با داستان ساختگی خودم ادامه دادم ( والا...اینا که نباید همه چی رو بدونن).......
ستاره _ خب.... راستش...... اولش خانم آفتابی رو دیدم دم در ...و وقتز هم اون من رو دید...... شروع کرد زه اینکه اون چسب ها کار تو بوده..... و..... بعدش هم خانم مدیر اومد ....و از من دفاع کرد....
برای همین یکم طول کشید و من دیر رسیدم سر کلاس....
هر سه تاشون باهم اهانی گفتن.....
منم طیق معمول دست کردم طوی جیبم و یه اسکناس ده تومنی دادم به آیلین تا بره برام چیز بخره ....
چون آیلین هیکل و قدش بزرگ بود راحت می تونست از بین اون همه آدم رد شه و برام چیز بخره ....
آیلین خیلی خوشگل بود .... نه چاق بود نه لاغر ولی هیکل درشتی داشت ....مو هاش هم قهوه ای و فر بود.... چشاش هم قهوه ای در کل خیلی خوشگل بود......
#شروین
مدرسه که تمام شد رفتم خونه ی اشکان اینا......
به خاله مریم و عمو محسن سلام کردم و رفتم طبقه ی بالا یعنی جایی که اتاق اشکان بود.....
وقتی در اتاقش رو باز کردم ....
خـــدایا.... این اشکانه.....
خیلی قیافش خنده دار شده بود ....
کل صورتش پر بود از دونه های قرمز .....
رمان دیدن دوباره ی تو
ووویییی .......
من عاشق این خانم قرآنه بودم.....
خیلی مهربون ...بود.....
با این که من قرآنم افتضاح بود.... ولی لون همیشه باهم مهربون بود.....
خانم قرآن اومد و بعد از کلی شوخی و خنده درس رو شروع کرد......
اخـــــیش........
بالاخره تموم شد.......
خانم قرآن که رفت..... بدری اومد سر جای خانم قرآن نشست و ادای خانم آفتابی رو در میوورد .....
لامصب داخل ادا در اوردن معلم ها.... بدری حرف اول رو میزد......
بدری دختر محجبه و خوبی بود ......
ولی خیلی هم شیطون......و البته پر حرف......
لقبش هم ننه ی کلاس بود.....
کلاس هم بدون اون هیچ مزه ای نداشت.....
داشتم به خصوصیات بدری فکر می کردم که آیلین و عسل و پریا.... هر سه تاشون دستم رو کشیدن....
و منم پرت شدم رو زمین....
ستاره _ هویـــے چتونه.... شماها .... سه کله پوک گودزیلا ... افتادین جون من... بدبخت.....
کل کلاس با این حرف من خندیدن ......
که البته من شیش ساعت تو فکر بودم که اینا چرا خندیدن...
خلاصه.........
این سه کله پوک من رو بردن تو حیاط.....
معلوم نیست هم چشونه.....
پریا _ خب ..... بنال....
ستاره _ من رو خر فرض کردین شما ها.....
چیو بگم آخه.......
عسل در حالی که اخم کرده بود گفت .....
عسل _ خودت و نزن به اون راه .....حتما عمه ی من بود..که دیر اومد سر کلاس......
وااا ...... این عسله خل شده..... این که تا جایی که من میدونم عمه نداشته......
سرم رو خاروندم و گفتم.........
ستاره _ امممممم......عسل..... تو کی عمه دار شدی که من نفهمیدم.......
عسل برو بابایی گفت و دوباره رو به من ادامه داد .....
عسل _ اه..... ستارهــــه .......بننننااال دیگگه......
من در حالی که داشتم خمیازه می کشیدم .....گفتم......
ستاره _ اها...... باشه......
بعد هم با داستان ساختگی خودم ادامه دادم ( والا...اینا که نباید همه چی رو بدونن).......
ستاره _ خب.... راستش...... اولش خانم آفتابی رو دیدم دم در ...و وقتز هم اون من رو دید...... شروع کرد زه اینکه اون چسب ها کار تو بوده..... و..... بعدش هم خانم مدیر اومد ....و از من دفاع کرد....
برای همین یکم طول کشید و من دیر رسیدم سر کلاس....
هر سه تاشون باهم اهانی گفتن.....
منم طیق معمول دست کردم طوی جیبم و یه اسکناس ده تومنی دادم به آیلین تا بره برام چیز بخره ....
چون آیلین هیکل و قدش بزرگ بود راحت می تونست از بین اون همه آدم رد شه و برام چیز بخره ....
آیلین خیلی خوشگل بود .... نه چاق بود نه لاغر ولی هیکل درشتی داشت ....مو هاش هم قهوه ای و فر بود.... چشاش هم قهوه ای در کل خیلی خوشگل بود......
#شروین
مدرسه که تمام شد رفتم خونه ی اشکان اینا......
به خاله مریم و عمو محسن سلام کردم و رفتم طبقه ی بالا یعنی جایی که اتاق اشکان بود.....
وقتی در اتاقش رو باز کردم ....
خـــدایا.... این اشکانه.....
خیلی قیافش خنده دار شده بود ....
کل صورتش پر بود از دونه های قرمز .....
۷.۹k
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.