پارت بیست و چهارم
پارت بیست و چهارم
رمان دیدن دوباره ی تو
خیلی آروم یه تشکر زیر لبی کردم......
که شروین یکی از دست هاش رو گذاشت پشت گوشش و گفت.......
شروین _ یه حسی بهم می گه... از پنج کیلومتر اونورتر صدای ... وز وز پشه میاد..... توهم میشنوی......
دیگه کارد میزدی خونم در نمی یومد........
خــدایا.... این بشر چقدر پروعه....
برای این که حاش رو گرفته باشم داد زدم......
ستاره _ ششششررررووییینننن.... جججججاااان...ازز اــینکهه... من روووو.... اززز.... دسسسست.... اونننن خانمممم نجاتتت...دادییی......ممنونم........
بعد هم با صدای آروم تری گفتم.......
ستاره _ حالا فمیدی.......
شروین در حالی که با دست آزادش یکی از گوش هاش رو گرفته بود..... گفت.....
شروین _ نشششنیدممم..... مگه با دادی که تو زدی مگه میشه نشنیده باشم.......
بلکه پرده ی گوشم هم به زرات ریز....تقسیم شد ... و به مولوکولات ریز معلق در هوا پیوست.......
خب اینکه ... میگه شنیده .....پس چرا هنوز دست من رو ول نکرده......
#شروین
حرفی که زده بود رو قشنگ فهمیده بودم ......
ولی نمیدونم چرا دوست نداشتم دستش رو ول کنم.....
دلم میخواست ساعت ها.... توی چشماش زل بزنم و نگاش کنم.....
چشماش خیلی قشنگ بود ..... مخصوصا رنگش..... رنگش مثل آسمون آبی بود .... و مثل دریا پاک و مظلوم البته بر عکس خودش ....
داشتم چشماش رو نگاه میکردم که گفت......
ستاره _ اهوووی..... عمووووو..... کجاییی... تو هپروتی.....
بعد هم به دستم که هنوز توی دستم بود اشاره کرد.....
فورا دستش رو ول کردم......
با این حرکتم یه خداحافظی کرد و رفت......
منم با رفتن اون رفتم توی مدرسم.......
مثل اینکه ..... هنوز اشکان نیو مده بود....
یعنی این بشر کجاست......
اخه اشکان سابقه نداشت دیر بیاد مدرسه......
سونه ای بالا انداختم که.... آقای حسینی وارد شد....
ولی هنوز اشکان نیومده بود........
دیگه کم کم داشتم بهش شک می کردم.....
اوففففف......
الان حدودا یه دو ساعتی از مدرسه گذشته ولی این اشکان خان هنوز نیومده......
باید حتما بعد امتحان برم خونشون ببینم... اصلا زندست یا مرده......
من سال آخری بودم و امسال هم کنکور داشتم ...
میخوام توی امتحان تجربی شرکت کنم.....
و دوست دارم پزشکی داخلی بخونم.....
پدرم ... هم جراح قلبه....
مادرم هم متخصص اطفال....
و بیشتر وقط رو خونه نیستن.....
وقتی هم میان همش پیش همن .... راستش پدر و مادر من ... بعد سی سال زندگی باهم هنوز هم عاشق همن.....
و عشق هیچ وقت از خونه ی ما بیرون نمیره.....
(ببخشید که نمیتونم زیاد بزارم ....
دیشب چون پسر خالم از گرما متنفره .. کولر اتاقم رو روشن کرد.. الان هم من بد جور سرما خوردم...... بازم ببخشید)
رمان دیدن دوباره ی تو
خیلی آروم یه تشکر زیر لبی کردم......
که شروین یکی از دست هاش رو گذاشت پشت گوشش و گفت.......
شروین _ یه حسی بهم می گه... از پنج کیلومتر اونورتر صدای ... وز وز پشه میاد..... توهم میشنوی......
دیگه کارد میزدی خونم در نمی یومد........
خــدایا.... این بشر چقدر پروعه....
برای این که حاش رو گرفته باشم داد زدم......
ستاره _ ششششررررووییینننن.... جججججاااان...ازز اــینکهه... من روووو.... اززز.... دسسسست.... اونننن خانمممم نجاتتت...دادییی......ممنونم........
بعد هم با صدای آروم تری گفتم.......
ستاره _ حالا فمیدی.......
شروین در حالی که با دست آزادش یکی از گوش هاش رو گرفته بود..... گفت.....
شروین _ نشششنیدممم..... مگه با دادی که تو زدی مگه میشه نشنیده باشم.......
بلکه پرده ی گوشم هم به زرات ریز....تقسیم شد ... و به مولوکولات ریز معلق در هوا پیوست.......
خب اینکه ... میگه شنیده .....پس چرا هنوز دست من رو ول نکرده......
#شروین
حرفی که زده بود رو قشنگ فهمیده بودم ......
ولی نمیدونم چرا دوست نداشتم دستش رو ول کنم.....
دلم میخواست ساعت ها.... توی چشماش زل بزنم و نگاش کنم.....
چشماش خیلی قشنگ بود ..... مخصوصا رنگش..... رنگش مثل آسمون آبی بود .... و مثل دریا پاک و مظلوم البته بر عکس خودش ....
داشتم چشماش رو نگاه میکردم که گفت......
ستاره _ اهوووی..... عمووووو..... کجاییی... تو هپروتی.....
بعد هم به دستم که هنوز توی دستم بود اشاره کرد.....
فورا دستش رو ول کردم......
با این حرکتم یه خداحافظی کرد و رفت......
منم با رفتن اون رفتم توی مدرسم.......
مثل اینکه ..... هنوز اشکان نیو مده بود....
یعنی این بشر کجاست......
اخه اشکان سابقه نداشت دیر بیاد مدرسه......
سونه ای بالا انداختم که.... آقای حسینی وارد شد....
ولی هنوز اشکان نیومده بود........
دیگه کم کم داشتم بهش شک می کردم.....
اوففففف......
الان حدودا یه دو ساعتی از مدرسه گذشته ولی این اشکان خان هنوز نیومده......
باید حتما بعد امتحان برم خونشون ببینم... اصلا زندست یا مرده......
من سال آخری بودم و امسال هم کنکور داشتم ...
میخوام توی امتحان تجربی شرکت کنم.....
و دوست دارم پزشکی داخلی بخونم.....
پدرم ... هم جراح قلبه....
مادرم هم متخصص اطفال....
و بیشتر وقط رو خونه نیستن.....
وقتی هم میان همش پیش همن .... راستش پدر و مادر من ... بعد سی سال زندگی باهم هنوز هم عاشق همن.....
و عشق هیچ وقت از خونه ی ما بیرون نمیره.....
(ببخشید که نمیتونم زیاد بزارم ....
دیشب چون پسر خالم از گرما متنفره .. کولر اتاقم رو روشن کرد.. الان هم من بد جور سرما خوردم...... بازم ببخشید)
۵.۵k
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.