*راز دل*
*راز دل*
ماه وش:
عصر بود وهوا بارونی داشتم از پنجره بارونو نگاه می کردم ماشین کیهان وارد حیاط شد پیاده شد وچترشو باز کردوتند تند راه می رفت که بیاد داخل اومد داخل ودر رو بست بهش سلام کردم سری تکون داد پالتو وچترشو طرفم گرفت ازش گرفتم وچتروپالتوش رو اویزون کردم کفشهاشو در آورد متعجب نگاش کردم متوجه شد وگفت : گلی شده
- بزارید براتون پاک می کنم
نگاهم کرد نگاهش دقیق بود
کیهان : ممنون میشه چیزی بدین بپوشم
از جا کفشی کنار در یه جفت صندل دراوردم گذاشتم جلو پاش اخم کرده بود رفت طرف سالن وگفت: یه قهوه غلیظ برام بیار
- بله آقا
برگشت نگام کرد متعجب نگاش کردم
کیهان : میشه انقدر نگی آقا از کی تا حالا این حرف افتاده تو دهنت از آقا کیهان به آقا تبدیل شدم
- پس چی بگم
کیهان بی حوصله گفت : هیچی ...
راهشو کج کرد رفت بالا رفتم آشپزخونه وقهوه درست کردم ورفتم بالا به اتاقش رسیدم در زدم جوابمو نداد رفتم داخل نشسته بود رو مبل وپاهاش رو گذاشته بود رو میز
- براتون قهوه آوردم
چشاشو باز کرد وگفت : از اون کشو یه بسته شکلات برام بیار
قهوه رو گذاشتم رو گل میز وگفتم : کدوم کشو
کیهان : دومی
کشو رو باز کردم انواع شکلات بود همه هم کاکائویی چیزی که موردعلاقه ای من بود
- چه مزه ای بیارم ؟
کیهان: فرقی نداره
یه بسته دراوردم ورفتم گرفتم طرفش ازم گرفت ودرشو باز کرد
- یه کتابم بیار
به قفسه نگاه کردم نمی دونستم چی بردارم بلاخره تصمیم گرفتم یکیشو برداشتم بازش کردم یه کتاب شعر خارجی بودروش نوشته بود ( پل الوار)
- این خوبه
کیهان : هر چی باشه خوبه یکی از شعراش رو بخون
- من
بی تفاوت قهوه اش رو مزه کرد
این یعنی باید بخونم شانسی یه صفحه اش رو باز کردم
مرا نمی توان شناخت
مرا نمی توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند.
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام.
"پل الوار"
ماه وش:
عصر بود وهوا بارونی داشتم از پنجره بارونو نگاه می کردم ماشین کیهان وارد حیاط شد پیاده شد وچترشو باز کردوتند تند راه می رفت که بیاد داخل اومد داخل ودر رو بست بهش سلام کردم سری تکون داد پالتو وچترشو طرفم گرفت ازش گرفتم وچتروپالتوش رو اویزون کردم کفشهاشو در آورد متعجب نگاش کردم متوجه شد وگفت : گلی شده
- بزارید براتون پاک می کنم
نگاهم کرد نگاهش دقیق بود
کیهان : ممنون میشه چیزی بدین بپوشم
از جا کفشی کنار در یه جفت صندل دراوردم گذاشتم جلو پاش اخم کرده بود رفت طرف سالن وگفت: یه قهوه غلیظ برام بیار
- بله آقا
برگشت نگام کرد متعجب نگاش کردم
کیهان : میشه انقدر نگی آقا از کی تا حالا این حرف افتاده تو دهنت از آقا کیهان به آقا تبدیل شدم
- پس چی بگم
کیهان بی حوصله گفت : هیچی ...
راهشو کج کرد رفت بالا رفتم آشپزخونه وقهوه درست کردم ورفتم بالا به اتاقش رسیدم در زدم جوابمو نداد رفتم داخل نشسته بود رو مبل وپاهاش رو گذاشته بود رو میز
- براتون قهوه آوردم
چشاشو باز کرد وگفت : از اون کشو یه بسته شکلات برام بیار
قهوه رو گذاشتم رو گل میز وگفتم : کدوم کشو
کیهان : دومی
کشو رو باز کردم انواع شکلات بود همه هم کاکائویی چیزی که موردعلاقه ای من بود
- چه مزه ای بیارم ؟
کیهان: فرقی نداره
یه بسته دراوردم ورفتم گرفتم طرفش ازم گرفت ودرشو باز کرد
- یه کتابم بیار
به قفسه نگاه کردم نمی دونستم چی بردارم بلاخره تصمیم گرفتم یکیشو برداشتم بازش کردم یه کتاب شعر خارجی بودروش نوشته بود ( پل الوار)
- این خوبه
کیهان : هر چی باشه خوبه یکی از شعراش رو بخون
- من
بی تفاوت قهوه اش رو مزه کرد
این یعنی باید بخونم شانسی یه صفحه اش رو باز کردم
مرا نمی توان شناخت
مرا نمی توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند.
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام.
"پل الوار"
۴.۳k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.