*راز دل*
*راز دل*
ماه وش:
- ماه وش ...آبجی
چشام باز کردم ونشستم
- دراز بکش آبجی
- مامان
- همینجاست ...چی شده بود ؟!
سکوت کردم
مستانه : ماه وش میگم چی شد چرا زدنت
- بخاطر شما
مستانه برگشت نگاش کرد بازم اخم داشت انگار این فابریکی اینجوری بود
مستانه:چه ربطی به من داره
کیهان : بله شما پی بهتره سوالی نپرسی خواهرت ومادرت امنیت جانی ندارن تو اون محله برای همین از مادرتون خواستم بیان خونه ای من
مستانه متعجب گفت: خونه ای شما
کیهان : بله مشکلی داری
مستانه : تو چرا از من بدت میاد؟
کیهان : من از جنس زنی مثله تو بدم میاد حالا برو بیرون میخوام با خواهرت حرف بزنم
مستانه نگاهی بهم انداخت ورفت بیرون کیهان همونجا وایساده بود گفت: با مادرتون حرف زدم می تونید بیاید خونه ای من
- ولی
کیهان: همینجوری که نمیگم بیاین بخاطر اینکه حال مادرت یکم خوب شده می تونه خونه من آشپزی کنه حقوقشم میدم که اینجوری راحت تر باشه یا به قول خودتون نگید صدقه خودتم می تونی کارای شخصیمو انجام بدی کار سختی نیست مثله مادرتم حقوق دارین وبیمه می شید خیلی وقته کسی خونه ای من نبوده که به کارام رسیدگی کنه اگه هم پشیمون شدید می تونید برگردید خونتون این کارو بخاطر مادرتون انجام میدم نمی تونم ناراحتیشو ببینم اونجا تو اون محلم دیگه آرامش نداشتین
- مادرم راضی شده
کیهان : بله
- ولی من درسم چی میشه
کیهان : درستم می خونی راننده ام می برت میارت از حقوقت کم می کنم
نا باور نگاش کردم گفت: وقتی رفتین خونتون وسایل شخصیتون رو بردارید بخاطر کارتون ورفت آمدم باید مدل لباس پوشیدنتون رو عوض کنید حرفی داری بگو
- حرفی ندارم
سری تکون داد ورفت ومن متحیر رفتنشو نگاه می کردم مستانه اومد داخل وگفت : جریان چیه ؟!
همه چیزو برای مستانه تعریف کردم اونم تعجب کرد ولی انگار تو این دنیا آدم های خوبم پیدا می شد
وسایلمون رو جم کردیم کتابام زیاد بود همون مرده وسایلمون رو برداشت وبرد گذاشت تو ماشین ماهم در رو قفل کردیم ورفتیم سوار ماشین شدیم کل محله با کنجکاوی دم درخونه هاشون وایساده بودن وتماشا می کردن از محله دورشدیم مامانم داشت زیر لبه دعا می خوند نمی دونم چقدر گذشت شیشه ها مشکی بود واصلا بیرون معلوم نبود
- رسیدیم می تونید پیاده بشین
پیاده شدیم من مات ومتعجب نگاه می کردم ولی مامانم توجه نکردوبا راهنمایی اون مرده که هنوز اسمشم نمی دونستم رفتیم طرف ساختمان خونه در ورودی باز شد ویه دختر حدودسی به بالا اومد استقبالمون وگفت: سلام من سارام آقا گفتن راهنمایتون کنم
مامانم : آقا کیهان خودشون نیستن
- نه خانم بفرمایید رفتیم داخل ابروهام پرید بالا خدای من اینجا محشر بود
مامانم: بی چی نگاه می کنی
- چقدر اینجا قشنگه
مامانم : خیلی خوب وقت داری نگاه کنی بیا
دختره مارو برد طرف آشپزتونه وگفت : اینجا آشپزخونه است اون در کناریشم خونه ای شماست وسایلتون رو بزارید یکم استراحت کنید
مامانم : کار ما چیه دخترم
سارا : کار شما فقط تو آشپزخونه است کار دخترتونم رسیدگی به کارای شخصی آقاست که براشون توضیح میدم آقا مهران وسایلشون رو بزارید داخل همراه مامان رفتیم داخل یه اتاق بود که مبله بود ودوتا درم داشت رفتم درها رو باز کردم دوتا خواب بود تو خوابمم همچین چیزی نمی دیدم ولی بخاطر مامانم که شده چیزی نگفتم می دونستم این کار واین خونه دائمی نیست
ماه وش:
- ماه وش ...آبجی
چشام باز کردم ونشستم
- دراز بکش آبجی
- مامان
- همینجاست ...چی شده بود ؟!
سکوت کردم
مستانه : ماه وش میگم چی شد چرا زدنت
- بخاطر شما
مستانه برگشت نگاش کرد بازم اخم داشت انگار این فابریکی اینجوری بود
مستانه:چه ربطی به من داره
کیهان : بله شما پی بهتره سوالی نپرسی خواهرت ومادرت امنیت جانی ندارن تو اون محله برای همین از مادرتون خواستم بیان خونه ای من
مستانه متعجب گفت: خونه ای شما
کیهان : بله مشکلی داری
مستانه : تو چرا از من بدت میاد؟
کیهان : من از جنس زنی مثله تو بدم میاد حالا برو بیرون میخوام با خواهرت حرف بزنم
مستانه نگاهی بهم انداخت ورفت بیرون کیهان همونجا وایساده بود گفت: با مادرتون حرف زدم می تونید بیاید خونه ای من
- ولی
کیهان: همینجوری که نمیگم بیاین بخاطر اینکه حال مادرت یکم خوب شده می تونه خونه من آشپزی کنه حقوقشم میدم که اینجوری راحت تر باشه یا به قول خودتون نگید صدقه خودتم می تونی کارای شخصیمو انجام بدی کار سختی نیست مثله مادرتم حقوق دارین وبیمه می شید خیلی وقته کسی خونه ای من نبوده که به کارام رسیدگی کنه اگه هم پشیمون شدید می تونید برگردید خونتون این کارو بخاطر مادرتون انجام میدم نمی تونم ناراحتیشو ببینم اونجا تو اون محلم دیگه آرامش نداشتین
- مادرم راضی شده
کیهان : بله
- ولی من درسم چی میشه
کیهان : درستم می خونی راننده ام می برت میارت از حقوقت کم می کنم
نا باور نگاش کردم گفت: وقتی رفتین خونتون وسایل شخصیتون رو بردارید بخاطر کارتون ورفت آمدم باید مدل لباس پوشیدنتون رو عوض کنید حرفی داری بگو
- حرفی ندارم
سری تکون داد ورفت ومن متحیر رفتنشو نگاه می کردم مستانه اومد داخل وگفت : جریان چیه ؟!
همه چیزو برای مستانه تعریف کردم اونم تعجب کرد ولی انگار تو این دنیا آدم های خوبم پیدا می شد
وسایلمون رو جم کردیم کتابام زیاد بود همون مرده وسایلمون رو برداشت وبرد گذاشت تو ماشین ماهم در رو قفل کردیم ورفتیم سوار ماشین شدیم کل محله با کنجکاوی دم درخونه هاشون وایساده بودن وتماشا می کردن از محله دورشدیم مامانم داشت زیر لبه دعا می خوند نمی دونم چقدر گذشت شیشه ها مشکی بود واصلا بیرون معلوم نبود
- رسیدیم می تونید پیاده بشین
پیاده شدیم من مات ومتعجب نگاه می کردم ولی مامانم توجه نکردوبا راهنمایی اون مرده که هنوز اسمشم نمی دونستم رفتیم طرف ساختمان خونه در ورودی باز شد ویه دختر حدودسی به بالا اومد استقبالمون وگفت: سلام من سارام آقا گفتن راهنمایتون کنم
مامانم : آقا کیهان خودشون نیستن
- نه خانم بفرمایید رفتیم داخل ابروهام پرید بالا خدای من اینجا محشر بود
مامانم: بی چی نگاه می کنی
- چقدر اینجا قشنگه
مامانم : خیلی خوب وقت داری نگاه کنی بیا
دختره مارو برد طرف آشپزتونه وگفت : اینجا آشپزخونه است اون در کناریشم خونه ای شماست وسایلتون رو بزارید یکم استراحت کنید
مامانم : کار ما چیه دخترم
سارا : کار شما فقط تو آشپزخونه است کار دخترتونم رسیدگی به کارای شخصی آقاست که براشون توضیح میدم آقا مهران وسایلشون رو بزارید داخل همراه مامان رفتیم داخل یه اتاق بود که مبله بود ودوتا درم داشت رفتم درها رو باز کردم دوتا خواب بود تو خوابمم همچین چیزی نمی دیدم ولی بخاطر مامانم که شده چیزی نگفتم می دونستم این کار واین خونه دائمی نیست
۹.۹k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.