پارت دویست و بیست و نه...
#پارت دویست و بیست و نه...
#عادل..
روزمین نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که من چی کار کردم با زندگیشون که تیام زد ر شونم و گفت : چته عادل واسه چی اینجا نشستی ...
من: تیام من ...من یه کاری کردم...من...
تیام: چی کارکردی داداش که این همه بهمت ریخته..
کامل قضیه رو واسش توضیح دادم که گفت اون میره خونه که وسایلش رو برداره بره دنبال جانان من ادرس نداشتم و فقط میدونستم که شمال هستش ...
زنگ زدیم سر گوشی جانان که خانمی گوشی رو جواب داد گفت جانان پیش اون زندگی میکرده ...
ادرس ازشرفتم و دادم به تیام ...
حال جانان رو پرسیدم که گفت بهش ارمبخش زدن و الان خوابه...
تیام تونست واسه صبح بلیط بگیره...
رفتیم پیش کامین و کارین که پشت در اتاق مراقبت های ویژه وایساده بودن و کارین داشت گریه میکرد...
دکتر گفته زود رسونده بودیمش و این باعث شده بود که نمیره و زنده بمونه ولی خوب درصدی الکل وارد خونش شده بوده...
بخاطر همین باعث شده بود بره توی کما...
کارین رو به زور فرستادیم خونه ...
ولی خودم پیش کامین موندم ...
#یک هفته بعد #تیام..
کارای جانان رو انجام دادم و امروز پرواز داشتیم وسایلش رو جمع کرده بودیم با طیبه خانم...
جانان این چند روز اصلا حال خوشی نداشت ..
کارن هم سطح هوشیاریش هیچ تغییری نکرده بود...
خیلی نگرانش بودم...
چمدون ها رو گذاشتم توی صندوق تاکسی و جانان بعد از خداحافظی با طیبه خانم سوار شد منم خداحافظی کردمو و سوار شدیم...
یک ساعتی پروازمون تاخیر داشت...
واسه جانان چیزی خریدم بخوره ...
واقعا قیافش بامزه شده بود...
مثل این که دوقلو بارداره ...
خلاصه بعد از این که شماره پروار رو اعلام کردن سوار شدیم و ...
#کامین...
یه هفته ای هست کارن توی کماست ...
عادل واسم همه چی رو تعریف کرد و این که جانان قسمش داده بوده که به ما چیزی نگه ..
تیام رفته دنبالش ایران...
کارین دل تو دلش نیست و خیلی بی قراری میکنه ...
عمو هم خیلی ناراحته...
نشسته بودم مثل تمام این یه هفته پشت در اتاق که دیدم تیام و جانان دارن میان ...
بلند شدم ...
جانان خودش رو انداخت توی بغلم و شروع کرد گریه کردن ...
جانان: کامین ...کارنم...کارنم....تو بگو خوبه...بگو اینا الکی میگن...بگو همش شوخی بود منو بیارین اینجا..
از گریه هاش و صدای بغضش منم گریم گرفت ..
نمی دونستم چی بهش بگم ...
دستش رو گرفتم بردمش پست شیشه اتاق ...
وقتی که کارن رو دید شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
بی حال میخواست بیوفته که گرفتمش ...
تیام پرستار صدا کردو جانان رو بردیم روی تخت خوابوندیم و دکتر واسش سرم زد ...
#عادل..
روزمین نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که من چی کار کردم با زندگیشون که تیام زد ر شونم و گفت : چته عادل واسه چی اینجا نشستی ...
من: تیام من ...من یه کاری کردم...من...
تیام: چی کارکردی داداش که این همه بهمت ریخته..
کامل قضیه رو واسش توضیح دادم که گفت اون میره خونه که وسایلش رو برداره بره دنبال جانان من ادرس نداشتم و فقط میدونستم که شمال هستش ...
زنگ زدیم سر گوشی جانان که خانمی گوشی رو جواب داد گفت جانان پیش اون زندگی میکرده ...
ادرس ازشرفتم و دادم به تیام ...
حال جانان رو پرسیدم که گفت بهش ارمبخش زدن و الان خوابه...
تیام تونست واسه صبح بلیط بگیره...
رفتیم پیش کامین و کارین که پشت در اتاق مراقبت های ویژه وایساده بودن و کارین داشت گریه میکرد...
دکتر گفته زود رسونده بودیمش و این باعث شده بود که نمیره و زنده بمونه ولی خوب درصدی الکل وارد خونش شده بوده...
بخاطر همین باعث شده بود بره توی کما...
کارین رو به زور فرستادیم خونه ...
ولی خودم پیش کامین موندم ...
#یک هفته بعد #تیام..
کارای جانان رو انجام دادم و امروز پرواز داشتیم وسایلش رو جمع کرده بودیم با طیبه خانم...
جانان این چند روز اصلا حال خوشی نداشت ..
کارن هم سطح هوشیاریش هیچ تغییری نکرده بود...
خیلی نگرانش بودم...
چمدون ها رو گذاشتم توی صندوق تاکسی و جانان بعد از خداحافظی با طیبه خانم سوار شد منم خداحافظی کردمو و سوار شدیم...
یک ساعتی پروازمون تاخیر داشت...
واسه جانان چیزی خریدم بخوره ...
واقعا قیافش بامزه شده بود...
مثل این که دوقلو بارداره ...
خلاصه بعد از این که شماره پروار رو اعلام کردن سوار شدیم و ...
#کامین...
یه هفته ای هست کارن توی کماست ...
عادل واسم همه چی رو تعریف کرد و این که جانان قسمش داده بوده که به ما چیزی نگه ..
تیام رفته دنبالش ایران...
کارین دل تو دلش نیست و خیلی بی قراری میکنه ...
عمو هم خیلی ناراحته...
نشسته بودم مثل تمام این یه هفته پشت در اتاق که دیدم تیام و جانان دارن میان ...
بلند شدم ...
جانان خودش رو انداخت توی بغلم و شروع کرد گریه کردن ...
جانان: کامین ...کارنم...کارنم....تو بگو خوبه...بگو اینا الکی میگن...بگو همش شوخی بود منو بیارین اینجا..
از گریه هاش و صدای بغضش منم گریم گرفت ..
نمی دونستم چی بهش بگم ...
دستش رو گرفتم بردمش پست شیشه اتاق ...
وقتی که کارن رو دید شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
بی حال میخواست بیوفته که گرفتمش ...
تیام پرستار صدا کردو جانان رو بردیم روی تخت خوابوندیم و دکتر واسش سرم زد ...
۲۴.۳k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.