پارت دویست و بیست و پنج...
#پارت دویست و بیست و پنج...
#جانان...
پیاده رفتم سمت دریا ...
چند ساعتی رو اون جا نشستم و فکر کردم بعد پاشدم برم خونه ...
توی راه کمی هم شیرینی خامه ای خریدم و کمی هم لواشک...
رفتم خونه ...
رسیدم وقتی به طیبه خانم گفتم که دوقلو دارم از خوشحالی پرید بغلم و چند تا ماچم کرد...
کلی بهش خندیدم...
ناهار رو که خوردیم اون وفت استراحت کنه منم رفتم واسه خودم روی تاب توی حیاط نشستم و فکر کردم...
دلم خیلی گرفته بود...
دلم تنگ عشق بی وفام بود...
الان اگه بود لابد کلی قربون صدقم میرفت...
#کارن- شب قرار با سورین...
اومدم خونه عصبی شروع کردم سیگار کشیدن و راه رفتن نمیفهمیدم ربط سورین به جانان چیه وهمین عصبیم میکرد...
صدای زنگ خونه اومد درو باز کردم که بعد از چند دقیقه سورین توی درگاه در قرار گرفت..
سلامی کرد که تعارف کردم بیاد تو ..
اومد داخل نگاهی به خونه تاریک و نا مرتب انداخت و گفت:
چقدر نبودش توی خونت احساس میشه ...
من: بشینم حرفت رو بزن...
سورین نشست و گفت : بهتره اول دوتا قهوه بیاری که چیزی رو که میخوام تعریف کنم کمی طولانیه ...
بی حوصله پاشدم و رفتم سریع درست کردم و اوردم ...
گذاشتم که برداشت..
من: خوب اینم قهوه شروع کن...
سورین: اینی رو که میخوام یه خورده واسم سخته...
سویل الان توی کماست...
من: واقعا...متاسفم واقعا..واسه چی...بعد این چه ربطی به جانان من داره...
سورین : ساکت بمون بعد از این که کامل تعریف کردم اگه سوالی داشتی بپرس..
سری تکون دادمو ساکت شدم..
سورین: سویل خودکشی کرده...دوروزی هست توی کماست ..
سویل تو رو چند سالی هست که دوست داشت ...خیلی هم تلاش کرد به چشمت بیاد ..
وقتی که توی تولدش گفتی که جانان زنته شبش کلی گریه کرد....
شروع کرد نقشه کشیدن واسه جدا کردنتون که فایده نداشت تا این که یه روز خوشحال اومد خونه بهش گفتم چته که گفت چیزی نیست و زیر جواب دادن در رفت ...
بیرون میرفت و باکسی یواشکی قرار میزاشت...
تا این که خبر جدا شدنتون رو شنیدم کلی اون روز خوشحال بود و فکر مکرد از حالا به بعد میتونه بهت نزدیک شه ولی یه روز که رفت بیرون شب دیر موقعه با وضعی افتضاح اومد خونه حالش خیلی بود...
اینجا که رسید گریه اش گرفت ...
با این که تعجب کرده بود ولی چیزی نگفتم ...کمی که اروم شد بازم ادامه داد...
شب توی حموم اتاقش پیداش کردم غرق توی خون...
واسم یه نامه گذاشته بود...
توش نوشه بود که با کمک مردی به اسم جابر واسه جانان نقشه کشیدن یه روز مثل این که توی اب داروی بی هوشی میریزن و جانان رو لخت میکنن و ازش عکس میگیرن...
و اون روزی که جانان رو تو توی تخت میبینی اونا بهش دارو تزریق کرده بودن و اون تقریبا میشه گفت هیچی نفهمیده بوده...
فکر میکردن تو جانان رو میندازی بیرون و اون مردک به جانان میرسه و سویل به تو ...
ادامه کامنت ...
#جانان...
پیاده رفتم سمت دریا ...
چند ساعتی رو اون جا نشستم و فکر کردم بعد پاشدم برم خونه ...
توی راه کمی هم شیرینی خامه ای خریدم و کمی هم لواشک...
رفتم خونه ...
رسیدم وقتی به طیبه خانم گفتم که دوقلو دارم از خوشحالی پرید بغلم و چند تا ماچم کرد...
کلی بهش خندیدم...
ناهار رو که خوردیم اون وفت استراحت کنه منم رفتم واسه خودم روی تاب توی حیاط نشستم و فکر کردم...
دلم خیلی گرفته بود...
دلم تنگ عشق بی وفام بود...
الان اگه بود لابد کلی قربون صدقم میرفت...
#کارن- شب قرار با سورین...
اومدم خونه عصبی شروع کردم سیگار کشیدن و راه رفتن نمیفهمیدم ربط سورین به جانان چیه وهمین عصبیم میکرد...
صدای زنگ خونه اومد درو باز کردم که بعد از چند دقیقه سورین توی درگاه در قرار گرفت..
سلامی کرد که تعارف کردم بیاد تو ..
اومد داخل نگاهی به خونه تاریک و نا مرتب انداخت و گفت:
چقدر نبودش توی خونت احساس میشه ...
من: بشینم حرفت رو بزن...
سورین نشست و گفت : بهتره اول دوتا قهوه بیاری که چیزی رو که میخوام تعریف کنم کمی طولانیه ...
بی حوصله پاشدم و رفتم سریع درست کردم و اوردم ...
گذاشتم که برداشت..
من: خوب اینم قهوه شروع کن...
سورین: اینی رو که میخوام یه خورده واسم سخته...
سویل الان توی کماست...
من: واقعا...متاسفم واقعا..واسه چی...بعد این چه ربطی به جانان من داره...
سورین : ساکت بمون بعد از این که کامل تعریف کردم اگه سوالی داشتی بپرس..
سری تکون دادمو ساکت شدم..
سورین: سویل خودکشی کرده...دوروزی هست توی کماست ..
سویل تو رو چند سالی هست که دوست داشت ...خیلی هم تلاش کرد به چشمت بیاد ..
وقتی که توی تولدش گفتی که جانان زنته شبش کلی گریه کرد....
شروع کرد نقشه کشیدن واسه جدا کردنتون که فایده نداشت تا این که یه روز خوشحال اومد خونه بهش گفتم چته که گفت چیزی نیست و زیر جواب دادن در رفت ...
بیرون میرفت و باکسی یواشکی قرار میزاشت...
تا این که خبر جدا شدنتون رو شنیدم کلی اون روز خوشحال بود و فکر مکرد از حالا به بعد میتونه بهت نزدیک شه ولی یه روز که رفت بیرون شب دیر موقعه با وضعی افتضاح اومد خونه حالش خیلی بود...
اینجا که رسید گریه اش گرفت ...
با این که تعجب کرده بود ولی چیزی نگفتم ...کمی که اروم شد بازم ادامه داد...
شب توی حموم اتاقش پیداش کردم غرق توی خون...
واسم یه نامه گذاشته بود...
توش نوشه بود که با کمک مردی به اسم جابر واسه جانان نقشه کشیدن یه روز مثل این که توی اب داروی بی هوشی میریزن و جانان رو لخت میکنن و ازش عکس میگیرن...
و اون روزی که جانان رو تو توی تخت میبینی اونا بهش دارو تزریق کرده بودن و اون تقریبا میشه گفت هیچی نفهمیده بوده...
فکر میکردن تو جانان رو میندازی بیرون و اون مردک به جانان میرسه و سویل به تو ...
ادامه کامنت ...
۴.۱k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.