پارت دویست پانزده...
#پارت دویست پانزده...
#کارن...
به سر درد چشمام رو باز کردم که خودمو توی اتاق جانان دیدم...
اطراف رو نگاه کردم ولی ندیدمش رفتم سمت دست شویی که اونجا هم نبود دستی به جیبم کشیدم دیدم کلیدا نیست لعنتی گفتم بدو رفتم سمت در اتاق ...
رفتم سمت ماشین توی حیاط..
سوار شدمو زدم بیرون ..شروع کردم به گشتن..
لعنتی....هر چی میگشتم و هیچی اثری ازش پیدا نمیکردم..
زد کنار و سرم رو گذاشتم رو فرمون...
لعنتی ...امروز زیاد خورده بودم...گندت بزنن کارن...
حرصی چند باری داد زدم که شاید کمی اروم شم که هیچ اثری نداشت..
اومدم زنگ بزنم ادمام هم بگردن دنبالش که دیدم گوشیم نیست....
بی اعصاب روندم طرف خونه..
رفتم تو که هر چی گشتم ندیدمش که احتمالا خانم با خودش برده...
با تلفن خونه یه زنگ زدم به کامین که شاید رفته اونجا..
که گفت که با ترانه و عادل و ارزو رفتن بیرون ...
پس اونجا نرفته..
قطع کردم گوشی رو زنگ زدم به کارین که ونم انگار خبری نداشت....
حرصی واسه بپه ها زنگ زدم و بگردن دنبالش..
خودم دوباره سوار شدم و زدم بیرون...
#جانان..
کمی اطرافم رو که نگاه کردم نمیدونستم که کجا باید برم حالا ..
اگه میزفتم پیش بچه حتما پیدام میکرد..
واسه همین شروع کردم راه رفتن فعلا ببینم چی کار کنم..
تا شب فقط راه میرفتم ...
هر چی فکر میکردم به جایی نمیرسیدم ..
پاهام درد میکردن و ضعف داشتم شدید...
کمی دیگه راه رفتم که رسیدم به ساحل ...
یه گوشه نشستم و همین جوری فکر میکردم ببینم باید چی کار کنم..
تو فکر بودم که ..
گوشی کارن زنگ خورد که شماره عادل افتاد..
اره ...
گوشی رو جواب دادم که بعد از سلام و احوال پرسی گفت که اومدن دبی..
بهش گفتم باید ببینمش که گفت واسه چی ..
گفتم بهت میگم فقط یواشکی بیا ساحل ...
کلی تعجب کرد ولی قبول کرد..
قطع کردم و منتظر موندم ....
نمیدونستم کارم درسته یا نه ولی من چاره ای دیگه نداشتم...
با کلی استرس منتظرش موندم..
یه چهل دقیقه ای بودم که با صدا زدن اسمم به عقب برگشتم که عادل رو دیدم....
اومد سمتم و گفت سلام دختر ...این چه قیافه ای ...کارن کجاست...اصلا تو مگه الان نباید ابوظبی باشی..
من: وایسا میگم واست..
نشستم که اونم کنارم نشست ...
شروع کردم واسش تعریف کردن ماجرا کامل و اخرش گفتم:
این داستان زندگی من بود تا همین الان که اینجام حالا من کمک میخوام ...کمکم میکنی...و بعد زدم زیر گریه..
عادل توی بغلم گرفت و گفتم : حتما گلم ...حتما...پاشو بریم ...
من: ممنون کمکم میکنی...ممنونم..کجا میریم...
عادل: ببرمت خونه یکی از دوستامون فعلا اونجا بمون تا یه تصمیم بگیریم میخوای چی کار کنی..
من: میتونی یه کاری کنی بردم ایران...
عادل: میدونم کارن خیلی اشتباه کرده ولی نمیخوای بمونی..
اون دوست داره..
من: اره خیلی دوستم داره ..خیلی...
#کارن...
به سر درد چشمام رو باز کردم که خودمو توی اتاق جانان دیدم...
اطراف رو نگاه کردم ولی ندیدمش رفتم سمت دست شویی که اونجا هم نبود دستی به جیبم کشیدم دیدم کلیدا نیست لعنتی گفتم بدو رفتم سمت در اتاق ...
رفتم سمت ماشین توی حیاط..
سوار شدمو زدم بیرون ..شروع کردم به گشتن..
لعنتی....هر چی میگشتم و هیچی اثری ازش پیدا نمیکردم..
زد کنار و سرم رو گذاشتم رو فرمون...
لعنتی ...امروز زیاد خورده بودم...گندت بزنن کارن...
حرصی چند باری داد زدم که شاید کمی اروم شم که هیچ اثری نداشت..
اومدم زنگ بزنم ادمام هم بگردن دنبالش که دیدم گوشیم نیست....
بی اعصاب روندم طرف خونه..
رفتم تو که هر چی گشتم ندیدمش که احتمالا خانم با خودش برده...
با تلفن خونه یه زنگ زدم به کامین که شاید رفته اونجا..
که گفت که با ترانه و عادل و ارزو رفتن بیرون ...
پس اونجا نرفته..
قطع کردم گوشی رو زنگ زدم به کارین که ونم انگار خبری نداشت....
حرصی واسه بپه ها زنگ زدم و بگردن دنبالش..
خودم دوباره سوار شدم و زدم بیرون...
#جانان..
کمی اطرافم رو که نگاه کردم نمیدونستم که کجا باید برم حالا ..
اگه میزفتم پیش بچه حتما پیدام میکرد..
واسه همین شروع کردم راه رفتن فعلا ببینم چی کار کنم..
تا شب فقط راه میرفتم ...
هر چی فکر میکردم به جایی نمیرسیدم ..
پاهام درد میکردن و ضعف داشتم شدید...
کمی دیگه راه رفتم که رسیدم به ساحل ...
یه گوشه نشستم و همین جوری فکر میکردم ببینم باید چی کار کنم..
تو فکر بودم که ..
گوشی کارن زنگ خورد که شماره عادل افتاد..
اره ...
گوشی رو جواب دادم که بعد از سلام و احوال پرسی گفت که اومدن دبی..
بهش گفتم باید ببینمش که گفت واسه چی ..
گفتم بهت میگم فقط یواشکی بیا ساحل ...
کلی تعجب کرد ولی قبول کرد..
قطع کردم و منتظر موندم ....
نمیدونستم کارم درسته یا نه ولی من چاره ای دیگه نداشتم...
با کلی استرس منتظرش موندم..
یه چهل دقیقه ای بودم که با صدا زدن اسمم به عقب برگشتم که عادل رو دیدم....
اومد سمتم و گفت سلام دختر ...این چه قیافه ای ...کارن کجاست...اصلا تو مگه الان نباید ابوظبی باشی..
من: وایسا میگم واست..
نشستم که اونم کنارم نشست ...
شروع کردم واسش تعریف کردن ماجرا کامل و اخرش گفتم:
این داستان زندگی من بود تا همین الان که اینجام حالا من کمک میخوام ...کمکم میکنی...و بعد زدم زیر گریه..
عادل توی بغلم گرفت و گفتم : حتما گلم ...حتما...پاشو بریم ...
من: ممنون کمکم میکنی...ممنونم..کجا میریم...
عادل: ببرمت خونه یکی از دوستامون فعلا اونجا بمون تا یه تصمیم بگیریم میخوای چی کار کنی..
من: میتونی یه کاری کنی بردم ایران...
عادل: میدونم کارن خیلی اشتباه کرده ولی نمیخوای بمونی..
اون دوست داره..
من: اره خیلی دوستم داره ..خیلی...
۱۷.۶k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.