پارت صدو هشتاد و هشت...
#پارت صدو هشتاد و هشت...
#کارن..
من: جانان میای بریم پارک ابی ...کارین و تیام با چند تا از دوستاشون میخوان برن...
جانان: اخ جون بریم .....منم موافقم...
من: پس حاضر شو بریم...
پیام دادم به کارین و فتم ما هم میایم جانان هم سریع حاضر شدو و واسه خودم و خودش هم لباس برداشت سوار ماشین شدیم و حرمت کردیم سمت پارک ..
جانان توی راه واسه پوشش اونجا میگفت که من گفتم اشکالی نداره و میتونه راحت باشه چون خودم پیششم خلاصه با یه خورده حرف زدن خانم دلش اروم گرفت تقریبا ...
رسیدیم اونجا زنگ زدم به تیام و جایی که ایستاده بودن رو پرسیدم که ادرس داد رفتیم پیششون و سلام کردیم که همشون با خوش رویی جوابمون رو دادن و کارین مارو به اونا و اونا رو به ما معرفی کرد دوتا مرد بودن و همسراشون که اسمشون: یونس و میثم بود و خانوماشون طاهره و ساره بود تو جمعشون من کوچیک تر از همشون بود و همین طور جانان...
خلاصه با شوخی و مسخره وارد پارک شدیم و بعد از عوض کردن لباسامون رفتیم واسه خودمون بازی ...
#شب... #جانان..
اخ که مردم از خستگی ....چشمام وا نمیشه ..دیگه ...
من: کارن فقط منو برسون خونه که الان همین جا از حال میرم...
کارن: مجبوری اخه اون قدر بازی کنی و یه جا بند نشی که الان بی هوش شی...
من: خوش بود نمی دونی که بعدم بجب دیگه خوابیدم مجبوری خودت بغلم کنیا...از من گفتن بود..
کارن: از دست تو ..
رو به بچه ها که مشغول صحبت و خوردن شام بودن گفت ..
ببخشید بچه ها واقعا جانان از خستگی داره به قول خودش بی هوش میشه تا نشده ما بریم دیگه...خیلی خوش گذشت امید وارم ببینمتون باز...
با بچه ها خداحافظی کردیم و کارن دست منو گرفت که یه وقت نیوفتم و بردم سمت ماشین...
و گذاشتم توی ماشین و خودش هم سوار شدو راه افتاد..چشمام رو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم...
#کارن...
نگاهی به جانان کردن بی هوش شده بود از خستگی از قیافش که با دهن باز خواب رفته بود خندم گرفت اخ این قدر امروز از صبح تا عصر که اونجا بودیم این قدر اینو و اونور رفته بود که وقتی واسه شام به پیشنهاد بچه ها رفتیم رستوران سریع شام خورد و گفت پاشیم بریم خونه ..
رسیدیم خونه و پیاده شدم چون میدونم که عمرا بیدار شه رفتم سمتش و بغل گرفتمش و بردمش اتاق و خوابوندمش روی تخت لباس اوردم و لباس بیرونش رو عوض کردم و لباس خواب تنش کردم خودم هم لباس عوض کردم و بعد از مسواک و اینا اومدم کنارش خوابیدم و کشیدمش توی بغلم...
و گرفتم خوابیدم...
شبتون خوش ...فردا پارت زیاد داریم ...😉
#کارن..
من: جانان میای بریم پارک ابی ...کارین و تیام با چند تا از دوستاشون میخوان برن...
جانان: اخ جون بریم .....منم موافقم...
من: پس حاضر شو بریم...
پیام دادم به کارین و فتم ما هم میایم جانان هم سریع حاضر شدو و واسه خودم و خودش هم لباس برداشت سوار ماشین شدیم و حرمت کردیم سمت پارک ..
جانان توی راه واسه پوشش اونجا میگفت که من گفتم اشکالی نداره و میتونه راحت باشه چون خودم پیششم خلاصه با یه خورده حرف زدن خانم دلش اروم گرفت تقریبا ...
رسیدیم اونجا زنگ زدم به تیام و جایی که ایستاده بودن رو پرسیدم که ادرس داد رفتیم پیششون و سلام کردیم که همشون با خوش رویی جوابمون رو دادن و کارین مارو به اونا و اونا رو به ما معرفی کرد دوتا مرد بودن و همسراشون که اسمشون: یونس و میثم بود و خانوماشون طاهره و ساره بود تو جمعشون من کوچیک تر از همشون بود و همین طور جانان...
خلاصه با شوخی و مسخره وارد پارک شدیم و بعد از عوض کردن لباسامون رفتیم واسه خودمون بازی ...
#شب... #جانان..
اخ که مردم از خستگی ....چشمام وا نمیشه ..دیگه ...
من: کارن فقط منو برسون خونه که الان همین جا از حال میرم...
کارن: مجبوری اخه اون قدر بازی کنی و یه جا بند نشی که الان بی هوش شی...
من: خوش بود نمی دونی که بعدم بجب دیگه خوابیدم مجبوری خودت بغلم کنیا...از من گفتن بود..
کارن: از دست تو ..
رو به بچه ها که مشغول صحبت و خوردن شام بودن گفت ..
ببخشید بچه ها واقعا جانان از خستگی داره به قول خودش بی هوش میشه تا نشده ما بریم دیگه...خیلی خوش گذشت امید وارم ببینمتون باز...
با بچه ها خداحافظی کردیم و کارن دست منو گرفت که یه وقت نیوفتم و بردم سمت ماشین...
و گذاشتم توی ماشین و خودش هم سوار شدو راه افتاد..چشمام رو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم...
#کارن...
نگاهی به جانان کردن بی هوش شده بود از خستگی از قیافش که با دهن باز خواب رفته بود خندم گرفت اخ این قدر امروز از صبح تا عصر که اونجا بودیم این قدر اینو و اونور رفته بود که وقتی واسه شام به پیشنهاد بچه ها رفتیم رستوران سریع شام خورد و گفت پاشیم بریم خونه ..
رسیدیم خونه و پیاده شدم چون میدونم که عمرا بیدار شه رفتم سمتش و بغل گرفتمش و بردمش اتاق و خوابوندمش روی تخت لباس اوردم و لباس بیرونش رو عوض کردم و لباس خواب تنش کردم خودم هم لباس عوض کردم و بعد از مسواک و اینا اومدم کنارش خوابیدم و کشیدمش توی بغلم...
و گرفتم خوابیدم...
شبتون خوش ...فردا پارت زیاد داریم ...😉
۹.۸k
۰۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.