قسمت دوم after change🔞 🔞
قسمت دوم after change🔞 🔞
#جانگکوک
...سوارماشین جین شدیمو کل راهو با جینو اوما درباره ی کالج سئول حرف زدم. وقتی که رسیدیم مادرم از روی ذوقش جیغ کشید:وایی رسیدیم دانشگاه تنها پسرم.بعد مشتاق نگام کرد.
سمت خوابگاه دانشجویی رفتیمو جین ماشینو پارک کرد .نمای بیرونی کالج همونجوری که توی گوگل دیده بودم قدیمی ولی در عین حال بزرگو کلاسیک بود.
پیاده شدیمو به سمت مسئول خوایگاه رفتیم تا کلید اتاقمو بگیریم.وسایل زیادی با خودم نیاوردم و جین دیگه مجبور نبود که وسایل زیادیو حمل کنه .اتاق من ۲۲بی بود خودارو شکر تابلوی بزرگ Bرو روی دیوار یکی از راهروها دیدم.سریع گفتم اونجاست.به سمت اتاق رفتم و وایستادم تا مادرم به ما برسه
کلیدو توی در اتاق انداختمو درو باز کردم.اتاق به نسبت کوچیکی بود.دوتا تخت بادو تا میز تحریر با یه کمد به نسبت متوسط و یه دستشویی.سمت راست اتاق
یه پسر ی رو دیدم که روی تخت نشسته وبدنش پر از تتو بود و گوشش پر از سوراخ بودو با خوشحالی به سمتم اومد.بهش سلام کردمو باهاش دست دادمو گفتم: من جونگ کوکم ولی میتونی بهم بگی کوکی!!گفت: وایی از دیدنت خیلی خوشحالم پسر منم جی هوپم بهم بگو هوبی !!پارتی های آخر هفته ی خوبی در انتظارمونه.متوجه نگاه های ناراضی مادرمو جین شدم.یکدفعه در اتاق باز شدو یه دختر بایه پسر وارد اتاق شدن .جفتشون شبیه هوبی پر از تتو بودنو موهاشونو رنگ کرده بودن.دختره جلو اومدو با مهربونی باهام دست داد:من هی رینم از دیدنت خوشحالم. با لبخند گفتم: منم جونگ کوکم از دیدنتون خوشوقتم.ولی اون سره بدون حتا یه سلام کردن یه نیم نگاه بهم انداختو آبنبات توی دهنشو به اون یکی لپش منتقل کرد.اون پسر موهاش قهوهای تیره بود و با اون چشای مشکی بادومیش همخونی داشت. هوبی :خوب بچه ها من آمادم بریم!خداحافظی کردو رفت.تا در بسته شد قرقرای اومام شروع شد.بعد از اینکه راضیش کردم که همین اتاق خوبه وقبول کردو دربارهی ممنوع بودن به رفتن پارتی ودختربازی بالاخره بایه بغل ازم خدافظی کردو رفت تو ماشین نشست.جینو بقل کردمو تو بغلم فشارش دادم .چند اینچ از من بلند تر بود.وبایه قد بلندی کم صورتشو نزدیک صورتم آوردمو لباشو بوسیدم .یکم خجالت کشیدم که یه نفر مارو دید ولی لبامو ازش جدا نکردمو بایکم شیطونی زبونمو رولبش گشیدمو دیدم که اون دهنشو باز کردو باعث شد زبومنامون باهم برخورد کنه یه حس برق گرفتگیی بهم دست دادو با کمبود اکسیژن از لباش جدا شدم.چون تاحالا از این کارا باحاش نکرده بودم باعث شد که به وجد بیاد.باهش خدافظی کردمو اومدم تو اتاق و وسایلمو سر جاش چیدمو بعد نگاهی به ساعت انداختم.۹:۵۸بود و به نظرم که باید به کارایی که برنامه ریزی کرده بودم میرسیدم،پس مسواک زدمو با فکر پسر خابیدم
ادامه دارد.....
#جانگکوک
...سوارماشین جین شدیمو کل راهو با جینو اوما درباره ی کالج سئول حرف زدم. وقتی که رسیدیم مادرم از روی ذوقش جیغ کشید:وایی رسیدیم دانشگاه تنها پسرم.بعد مشتاق نگام کرد.
سمت خوابگاه دانشجویی رفتیمو جین ماشینو پارک کرد .نمای بیرونی کالج همونجوری که توی گوگل دیده بودم قدیمی ولی در عین حال بزرگو کلاسیک بود.
پیاده شدیمو به سمت مسئول خوایگاه رفتیم تا کلید اتاقمو بگیریم.وسایل زیادی با خودم نیاوردم و جین دیگه مجبور نبود که وسایل زیادیو حمل کنه .اتاق من ۲۲بی بود خودارو شکر تابلوی بزرگ Bرو روی دیوار یکی از راهروها دیدم.سریع گفتم اونجاست.به سمت اتاق رفتم و وایستادم تا مادرم به ما برسه
کلیدو توی در اتاق انداختمو درو باز کردم.اتاق به نسبت کوچیکی بود.دوتا تخت بادو تا میز تحریر با یه کمد به نسبت متوسط و یه دستشویی.سمت راست اتاق
یه پسر ی رو دیدم که روی تخت نشسته وبدنش پر از تتو بود و گوشش پر از سوراخ بودو با خوشحالی به سمتم اومد.بهش سلام کردمو باهاش دست دادمو گفتم: من جونگ کوکم ولی میتونی بهم بگی کوکی!!گفت: وایی از دیدنت خیلی خوشحالم پسر منم جی هوپم بهم بگو هوبی !!پارتی های آخر هفته ی خوبی در انتظارمونه.متوجه نگاه های ناراضی مادرمو جین شدم.یکدفعه در اتاق باز شدو یه دختر بایه پسر وارد اتاق شدن .جفتشون شبیه هوبی پر از تتو بودنو موهاشونو رنگ کرده بودن.دختره جلو اومدو با مهربونی باهام دست داد:من هی رینم از دیدنت خوشحالم. با لبخند گفتم: منم جونگ کوکم از دیدنتون خوشوقتم.ولی اون سره بدون حتا یه سلام کردن یه نیم نگاه بهم انداختو آبنبات توی دهنشو به اون یکی لپش منتقل کرد.اون پسر موهاش قهوهای تیره بود و با اون چشای مشکی بادومیش همخونی داشت. هوبی :خوب بچه ها من آمادم بریم!خداحافظی کردو رفت.تا در بسته شد قرقرای اومام شروع شد.بعد از اینکه راضیش کردم که همین اتاق خوبه وقبول کردو دربارهی ممنوع بودن به رفتن پارتی ودختربازی بالاخره بایه بغل ازم خدافظی کردو رفت تو ماشین نشست.جینو بقل کردمو تو بغلم فشارش دادم .چند اینچ از من بلند تر بود.وبایه قد بلندی کم صورتشو نزدیک صورتم آوردمو لباشو بوسیدم .یکم خجالت کشیدم که یه نفر مارو دید ولی لبامو ازش جدا نکردمو بایکم شیطونی زبونمو رولبش گشیدمو دیدم که اون دهنشو باز کردو باعث شد زبومنامون باهم برخورد کنه یه حس برق گرفتگیی بهم دست دادو با کمبود اکسیژن از لباش جدا شدم.چون تاحالا از این کارا باحاش نکرده بودم باعث شد که به وجد بیاد.باهش خدافظی کردمو اومدم تو اتاق و وسایلمو سر جاش چیدمو بعد نگاهی به ساعت انداختم.۹:۵۸بود و به نظرم که باید به کارایی که برنامه ریزی کرده بودم میرسیدم،پس مسواک زدمو با فکر پسر خابیدم
ادامه دارد.....
۴.۶k
۰۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.