*گل یخ*
*گل یخ*
*فرشته*
وسایلمون رو جمع کردم وگفتم : محمد چیزی جا نزاشتی
- نه
- من آماده ام بریم
- بریم
محمد وسایلو گذاشت تو ماشین واومد در ویلا رو قفل کرد وگفت : تا بخوایم برگردیم شب میشه
- جایی که میریم دوره
- می خوای نریم
- می ترسم
محمد خندید وگفت : با دوستام چند بار رفتیم نترس اونجا آدمم هست
- اِ انگار می خوایم بریم کجا اینجوری بیشتر می ترسونیم
- عزیزدلم چیزی واسه ترسیدن نیست
جایی که محمد می گفت رو دوست داشتم ببینم ولی حس خوبی نداشتم همش استرس داشتم محمدم فقط می خندید
تا مقصد طول می کشید هنوز خورشید طلوع نکرده بودبه شدت خوابم میومد وخمیازه می کشیدم
- اگه خوابت میاد چرا نمی خوابی
- نه خوبه
خندید وگفت : از بی خوابی داری بی هوش میشی
ماشین نگه داشت وگفت : برو پشت بخواب رسیدیم صدات می زنم
- یکم می خوابم زود بیدار میشم
- باشه عزیزم تو بخواب
رفتم پایین ورفتم صندلی عقب دراز کشیدم محمدم راست می گفت مثله گربه ها تنبل بودم ودلم می خواست فقط بخوابم
- فرشته....بلند شو دیگه
چشام نیمه باز گذاشتم لبخند زد وگفت : پیاده شو رسیدیم
خوابالود پیاده شدم دهنم باز موند انقدر قشنگ بود محمد زد به شونم وگفت : چته
- وای اینجا چقدر خوشگله ..کو ادماش
خندید وگفت : تو بیا
یه خونه روستایی کاه گلی که پر گل بود همه جای خونه گل بود محشر بود راه پله ای سنگی که می رفتی بالا دو طرفش گلدون بود وگلدونا پر گلهای سفید
- خیلی بد جنسی محمد فکر کردم الان منو می بری تو چادر
- سوپرایزبودحالا باغ هاشون رو ندیدی
- تو چراهمه جارو بلدی منو باش فکر می کردم دنیا تو همون عمارتمون ومدرسه خلاصه میشه
محمد در زد یه پیرزن اومد در رو باز کرد با دیدن محمد ناباور گفت : محمد ...خودتی
- خوبی مامان جون مهربونم .
متعجب نگاشون می کردم پیرزنه که سیر قربون صدقه محمد رفت رو به من گفت : این کیه مادر
- زنمه فرشته
- زنت؟!
پیرزنه یهو بغلم کرد وگفت : ماشالله مثله ماه می مونه مادر چه بی خبر یک ساله ندیدت بودم
- حاجی هست
- تو باغ مادر بیاین تو
رفتیم داخل یه پذیرای ساده وقشنگ دور تا دور پذیرای پشتی بود یه شومینه هم یه طرف بود یه اتاقکم بود فکر کنم آشپزخونه بود کنارشم پله می خورد می رفت بالا
- بچه ام کنجکاوه ...یکم .
متعجب محمد رو نگاه کردم این حرفو زده خندید پیرزنه لبخند زد وگفت : پاشو مادر خوب نگاه کن محمدم اومد اینجا همینقدر کنجکاو بود
- مامان جون چه خبر از امین ازش خبری دارین
- اره مادر خونش تهرانه سالی یکی دوبار میاد سر می زنه
- زن نداره
پیر زنه خندید وگفت : نه مادر همه که مثله تو اقبالشون بلند نیست
محمد با لبخند نگام کرد وگفت : کوچلوی دوست داشتنی خودمه
- ماه عسل اومدین
- نه مامان جون برای تفریح اومدیم
- خوش اومدین مادر جون
- مزاحم شما نمیشیم تو حاشیه دریاچه هست که ویلا میدن اجاره اونجا ویلا کرایه کردیم گفتم یه سریم به مامان جون بزنم
- مگه حاجی می زاره باید شب بمونید
محمد نگام کرد ولبخند زد منم لبخند زدم خیلی دوست داشتم بمونم مخصوصا با وجود این پیر زن مهربون
- من میرم پیش حاجی بچه ام دست شما امانت
- محمد
خندید وگفت : خوب بچه ای دیگه.
محمد رفت مامان جون هم لبخند زد وگفت : خوش اومدی دخترم غریبی نکن
لبخند زدم مامان جون رفت تو همون اتاقی که بهش می گفتن آشپزخونه منم کنجکاو رفتم بالا یه اتاق بود ویه پذیرای درست شکل پذیرای پایینی تو اتاقم یه کمد بود ورخت خواب روش چیده بود یه کمد لباسم بود ویه میز وچندتا کتاب وقاب عکس هایی که از یه پسر جووون بود ویه مرد که فکر کنم همین حاجی بود تو یکی از عکس ها محمدم بود انگار محمد دوست پسره بود رفتم کنار پنجره که یه بالکن بزرگ داشت درشو باز کردم ورفتم بالکن با لذت اونجا رو نگاه می کردم واقعا قشنک بود همه جا پر درخت بود از دور محمد رو دیدم که داشت می رفت طرف باغ ها
*فرشته*
وسایلمون رو جمع کردم وگفتم : محمد چیزی جا نزاشتی
- نه
- من آماده ام بریم
- بریم
محمد وسایلو گذاشت تو ماشین واومد در ویلا رو قفل کرد وگفت : تا بخوایم برگردیم شب میشه
- جایی که میریم دوره
- می خوای نریم
- می ترسم
محمد خندید وگفت : با دوستام چند بار رفتیم نترس اونجا آدمم هست
- اِ انگار می خوایم بریم کجا اینجوری بیشتر می ترسونیم
- عزیزدلم چیزی واسه ترسیدن نیست
جایی که محمد می گفت رو دوست داشتم ببینم ولی حس خوبی نداشتم همش استرس داشتم محمدم فقط می خندید
تا مقصد طول می کشید هنوز خورشید طلوع نکرده بودبه شدت خوابم میومد وخمیازه می کشیدم
- اگه خوابت میاد چرا نمی خوابی
- نه خوبه
خندید وگفت : از بی خوابی داری بی هوش میشی
ماشین نگه داشت وگفت : برو پشت بخواب رسیدیم صدات می زنم
- یکم می خوابم زود بیدار میشم
- باشه عزیزم تو بخواب
رفتم پایین ورفتم صندلی عقب دراز کشیدم محمدم راست می گفت مثله گربه ها تنبل بودم ودلم می خواست فقط بخوابم
- فرشته....بلند شو دیگه
چشام نیمه باز گذاشتم لبخند زد وگفت : پیاده شو رسیدیم
خوابالود پیاده شدم دهنم باز موند انقدر قشنگ بود محمد زد به شونم وگفت : چته
- وای اینجا چقدر خوشگله ..کو ادماش
خندید وگفت : تو بیا
یه خونه روستایی کاه گلی که پر گل بود همه جای خونه گل بود محشر بود راه پله ای سنگی که می رفتی بالا دو طرفش گلدون بود وگلدونا پر گلهای سفید
- خیلی بد جنسی محمد فکر کردم الان منو می بری تو چادر
- سوپرایزبودحالا باغ هاشون رو ندیدی
- تو چراهمه جارو بلدی منو باش فکر می کردم دنیا تو همون عمارتمون ومدرسه خلاصه میشه
محمد در زد یه پیرزن اومد در رو باز کرد با دیدن محمد ناباور گفت : محمد ...خودتی
- خوبی مامان جون مهربونم .
متعجب نگاشون می کردم پیرزنه که سیر قربون صدقه محمد رفت رو به من گفت : این کیه مادر
- زنمه فرشته
- زنت؟!
پیرزنه یهو بغلم کرد وگفت : ماشالله مثله ماه می مونه مادر چه بی خبر یک ساله ندیدت بودم
- حاجی هست
- تو باغ مادر بیاین تو
رفتیم داخل یه پذیرای ساده وقشنگ دور تا دور پذیرای پشتی بود یه شومینه هم یه طرف بود یه اتاقکم بود فکر کنم آشپزخونه بود کنارشم پله می خورد می رفت بالا
- بچه ام کنجکاوه ...یکم .
متعجب محمد رو نگاه کردم این حرفو زده خندید پیرزنه لبخند زد وگفت : پاشو مادر خوب نگاه کن محمدم اومد اینجا همینقدر کنجکاو بود
- مامان جون چه خبر از امین ازش خبری دارین
- اره مادر خونش تهرانه سالی یکی دوبار میاد سر می زنه
- زن نداره
پیر زنه خندید وگفت : نه مادر همه که مثله تو اقبالشون بلند نیست
محمد با لبخند نگام کرد وگفت : کوچلوی دوست داشتنی خودمه
- ماه عسل اومدین
- نه مامان جون برای تفریح اومدیم
- خوش اومدین مادر جون
- مزاحم شما نمیشیم تو حاشیه دریاچه هست که ویلا میدن اجاره اونجا ویلا کرایه کردیم گفتم یه سریم به مامان جون بزنم
- مگه حاجی می زاره باید شب بمونید
محمد نگام کرد ولبخند زد منم لبخند زدم خیلی دوست داشتم بمونم مخصوصا با وجود این پیر زن مهربون
- من میرم پیش حاجی بچه ام دست شما امانت
- محمد
خندید وگفت : خوب بچه ای دیگه.
محمد رفت مامان جون هم لبخند زد وگفت : خوش اومدی دخترم غریبی نکن
لبخند زدم مامان جون رفت تو همون اتاقی که بهش می گفتن آشپزخونه منم کنجکاو رفتم بالا یه اتاق بود ویه پذیرای درست شکل پذیرای پایینی تو اتاقم یه کمد بود ورخت خواب روش چیده بود یه کمد لباسم بود ویه میز وچندتا کتاب وقاب عکس هایی که از یه پسر جووون بود ویه مرد که فکر کنم همین حاجی بود تو یکی از عکس ها محمدم بود انگار محمد دوست پسره بود رفتم کنار پنجره که یه بالکن بزرگ داشت درشو باز کردم ورفتم بالکن با لذت اونجا رو نگاه می کردم واقعا قشنک بود همه جا پر درخت بود از دور محمد رو دیدم که داشت می رفت طرف باغ ها
۱۶.۷k
۲۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.