*گل یخ*
*گل یخ*
*فرشته*
عمو وبابا نشسته بودن انگار می خواستن حرف بزنن سکوت کردم عمو آهی کشید وگفت: فکر نمی کردم حال محمد تا این حد بد باشه
چند سال پیش یه دختر اومد محل کارم گفت پسرت دوستم داره ...مهدی رو می گفت با اینکه تعجب کردم ولی خوشحالم شدم اما دوست نداشتم پسرم اینکارو بکنه از دختره اصلا خوشم نیومد بعدم یه مشت نامه گذاشت جلوم دیدم دستخط محمده ...دختره گفت عاشق دوست مهدی شدم اسمشم محمده اون عاشقمه ودوستم داره نفهمیدم چی شد موندم این وسط چه خبره به مهدی گفتم سکوت کردبه محمد گفتم گفت دختره فکر کرده من دوست مهدیم مهدی چیزی نمی دونه یاد حرفای دختره افتادم گفت با محمد رابطه دارم باورم شد فکر کردم محمد به برادرش نامردی کرده فکر کردم محمد هرزه است که احساسات یه دختررو به بازی گرفته وبا آبروش بازی کرده نمی تونستم ببینم پسرم با آبروم وبا احساسات برادرش بازی می کنه محمد رو به بدترین شکل ممکن مجازات کردم نخواستم بدمش دست قانون ...به پسر خودم شک کردم اون شب مهدی خودکشی کردباعث وبانیشو محمد می دونستم خودکشی تو فامیلمون ننگ بود اونم یه مرد .پسر بزرگم صبح بدن بی جونش تو دستای محمد بود محمدو نزاشتم بیاد خاکسپاری برادرش تو یه هفته محمدشدیه آدم دیگه می خواست از خونه بره مادرش به پاش افتاد جلو چشامون داشت نابود می شد هر شبش کابوس بود ...من نه تنها اون شب مهدی رو از دست دادم محمدم از دست دادم حمله های عصبیش زیاد شده بود از خونه بیرون نمی رفت با هیشکی حرف نمی زد سکوتش پیرمون کرد نگاهش سرد بود وپراز نفرت یه مدت زیر نظر روانشناس بودحالش یکم بهتر شد ...یه شب بی خواب شد قرص زیاد خورد فکر کردیم خودکشی کرده ولی وقتی حالش خوب شد وآوردیمش خونه شد یه محمد دیگه عصبی تند خو وهمیشه بی قرار بازم گذشت وبهتر شد خیلی بهتر شد اومدم چند بار دختر فرستادم طرفش پسشون می زد با دکترش حرف زدیم گفت اینجوری پیش بره بد میشه هر چه زودتر ازدواج کنه چون نفرتش به زن ها شدید بود اومدم با پدرت حرف زدم مشکل محمد رو گفتم اولش قبول نکرد به اصرار مادر بزرگت راضی شد می گفت فرشته دل کوه رو هم نرم می کنه وقتی به محمد گفتم اولش دستم انداخت مسخره می کرد وقتی دید جدی ام به شدت مخالفت کرد بهش گفتم از ارث محرومش می کنم اینو گفتم راضی شدبرام تعجب آور بود محمد آدم مادی نبود ولی می دیدم حساباش زود به زود خالی می شد هر کاری کردم سر از کاراش در بیارم نشد نمی دونست دلیل من بخاطر حالشه فکر می کرد بخاطر ارث ومیراثه ...بعدشم که خودت می دونی
- از من می خواید برگردم پیش اون
پدرم با مهربونی گفت: هر چی خودت تصمیم بگیری همون میشه
نمی دونستم چی بگم می دونستم برگشتن پیش کسی که رفتارش دست خودش نیست یعنی حماقت
*فرشته*
عمو وبابا نشسته بودن انگار می خواستن حرف بزنن سکوت کردم عمو آهی کشید وگفت: فکر نمی کردم حال محمد تا این حد بد باشه
چند سال پیش یه دختر اومد محل کارم گفت پسرت دوستم داره ...مهدی رو می گفت با اینکه تعجب کردم ولی خوشحالم شدم اما دوست نداشتم پسرم اینکارو بکنه از دختره اصلا خوشم نیومد بعدم یه مشت نامه گذاشت جلوم دیدم دستخط محمده ...دختره گفت عاشق دوست مهدی شدم اسمشم محمده اون عاشقمه ودوستم داره نفهمیدم چی شد موندم این وسط چه خبره به مهدی گفتم سکوت کردبه محمد گفتم گفت دختره فکر کرده من دوست مهدیم مهدی چیزی نمی دونه یاد حرفای دختره افتادم گفت با محمد رابطه دارم باورم شد فکر کردم محمد به برادرش نامردی کرده فکر کردم محمد هرزه است که احساسات یه دختررو به بازی گرفته وبا آبروش بازی کرده نمی تونستم ببینم پسرم با آبروم وبا احساسات برادرش بازی می کنه محمد رو به بدترین شکل ممکن مجازات کردم نخواستم بدمش دست قانون ...به پسر خودم شک کردم اون شب مهدی خودکشی کردباعث وبانیشو محمد می دونستم خودکشی تو فامیلمون ننگ بود اونم یه مرد .پسر بزرگم صبح بدن بی جونش تو دستای محمد بود محمدو نزاشتم بیاد خاکسپاری برادرش تو یه هفته محمدشدیه آدم دیگه می خواست از خونه بره مادرش به پاش افتاد جلو چشامون داشت نابود می شد هر شبش کابوس بود ...من نه تنها اون شب مهدی رو از دست دادم محمدم از دست دادم حمله های عصبیش زیاد شده بود از خونه بیرون نمی رفت با هیشکی حرف نمی زد سکوتش پیرمون کرد نگاهش سرد بود وپراز نفرت یه مدت زیر نظر روانشناس بودحالش یکم بهتر شد ...یه شب بی خواب شد قرص زیاد خورد فکر کردیم خودکشی کرده ولی وقتی حالش خوب شد وآوردیمش خونه شد یه محمد دیگه عصبی تند خو وهمیشه بی قرار بازم گذشت وبهتر شد خیلی بهتر شد اومدم چند بار دختر فرستادم طرفش پسشون می زد با دکترش حرف زدیم گفت اینجوری پیش بره بد میشه هر چه زودتر ازدواج کنه چون نفرتش به زن ها شدید بود اومدم با پدرت حرف زدم مشکل محمد رو گفتم اولش قبول نکرد به اصرار مادر بزرگت راضی شد می گفت فرشته دل کوه رو هم نرم می کنه وقتی به محمد گفتم اولش دستم انداخت مسخره می کرد وقتی دید جدی ام به شدت مخالفت کرد بهش گفتم از ارث محرومش می کنم اینو گفتم راضی شدبرام تعجب آور بود محمد آدم مادی نبود ولی می دیدم حساباش زود به زود خالی می شد هر کاری کردم سر از کاراش در بیارم نشد نمی دونست دلیل من بخاطر حالشه فکر می کرد بخاطر ارث ومیراثه ...بعدشم که خودت می دونی
- از من می خواید برگردم پیش اون
پدرم با مهربونی گفت: هر چی خودت تصمیم بگیری همون میشه
نمی دونستم چی بگم می دونستم برگشتن پیش کسی که رفتارش دست خودش نیست یعنی حماقت
۸.۴k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.