پارت صدو سی و شیش...
#پارت صدو سی و شیش...
#جانان..
داشتم از پله ها پایین میرفتم که در سالن باز شدو و کامین اومد تو و مستقیم رفت سمت اشپز خونه ...
دیدم بله اقا سر قابلمه میخواد نخونک بزنه محکم یکی زد پشت گردنش که سریع برگشت طرفم و گفت:
اخ فنچول چرا میزنی...
من: اولن من فنچ نیستم بعدم واسه چی با دست کثیف ناخونک میزنی به غذا...
کامین: اه نگاه کن مثل این مامانا حرف میزنه ..
من: مثل هر کی حرف بزنم برو دستت رو بشور و لباس عوض کن بیا الان کارن میاد ناهار میکشم...
کامین: اوههههه این همه کار کنم خوب گشنمه....
من: حالا اینجا وایسا وقت طلف کن خودت دیر تر به غذا میرسی..
کامین : فک کنم یه روح جلاد تو بدنت باشه اخه منه گشنه این انصافه همچین برخوردی باهام بشه...
و همین طوری یه سمت اتاقش رفت...
میز رو چیدم و گذاشتم غذا ها گرم شه بعد از یه ربع کامین اومد پایین و پشت میز نشست و چشمش به گل روی میز افتاد و گفت..
اوه میگم چه خبره گل تو اتاق روی میز میزاری....نکنه عاشق شدی...
کارن وارد سالن شد همون موقع از پشت میز بلند شدم و سلامی و خسته نباشی بهش دادم اونم انگار اصلا حوصله نداشت سرسری جواب منو و کامین و دادو رفت بالا ....
#کارن..
داشتم از سردردمیمردم واقعا خسته بودم و چشمام میسوختن با بی حوصلگی پله ها رو بالا رفتم در اتاق رو که باز کردم بودی گل کل اتاق رو گرفته بود با تعجب نگاهی به اتاق انداختم که گلدون گلی رو روی میز دیدم واقعا با دیدنشون کمی حالم بهتر شد این حتما کار جوجه رنگی بود نا خداگاه لبخندی روی لبم اومد بعد از تعویض لباس و شستن دستام رفتم پایین توی اشپز خونه کامین و جانان طبق معمول داشتن کلکل میکردن با شنیدن حرف کامین گوش تیز کرد ..
کامین: خوب حالا میگم تو عاشق من شدی به نظرت دیر اقدام نکردی واسه گفتن...
یعنی چی عاشق کامین شده...
جانان: یعنی این قدر تو اعتماد به نفس داری؟ من اگه فقط تو مرد روی زمین باشی حاضرم تا اخر عمرم مجرد بمونم...
کامین: از خداتم باشه تازه نه که من الان خواستمت من خودم زن دارم خانم مزاحم نشو...
سریع خودم رو به اشپزخونه رسوندم تا این دوتا بیشتر بهم نپریدن خیالم راحت شده بود که حرفشون جدی نبود صندلی رو کشیدم عقبو نشستم جانان با اومدن من بلند شدو غذا کشید ...
کامین: اخه برادر من کجایی تو من که از گشنگی مردم این جانان هم که بهم غذا نمیده اخه من مظلوم خدا واسه چی انداختی وسط اینا...
من: نمیخواد این قدر مظلوم نمایی کنی اقا کامین ...
با قرار گرفتن غذا روی میز و نشستن جانان هم نشست من یکی عاشق قرمه سبزی و فسنجون بودم ...
چشمام برقی زد سریع نگاه از جانان گرفتم و به غذا خوردن مشغول شدم تا قبل از این که کامین میز رو جارو کنه ...
نظر دوستای من
#جانان..
داشتم از پله ها پایین میرفتم که در سالن باز شدو و کامین اومد تو و مستقیم رفت سمت اشپز خونه ...
دیدم بله اقا سر قابلمه میخواد نخونک بزنه محکم یکی زد پشت گردنش که سریع برگشت طرفم و گفت:
اخ فنچول چرا میزنی...
من: اولن من فنچ نیستم بعدم واسه چی با دست کثیف ناخونک میزنی به غذا...
کامین: اه نگاه کن مثل این مامانا حرف میزنه ..
من: مثل هر کی حرف بزنم برو دستت رو بشور و لباس عوض کن بیا الان کارن میاد ناهار میکشم...
کامین: اوههههه این همه کار کنم خوب گشنمه....
من: حالا اینجا وایسا وقت طلف کن خودت دیر تر به غذا میرسی..
کامین : فک کنم یه روح جلاد تو بدنت باشه اخه منه گشنه این انصافه همچین برخوردی باهام بشه...
و همین طوری یه سمت اتاقش رفت...
میز رو چیدم و گذاشتم غذا ها گرم شه بعد از یه ربع کامین اومد پایین و پشت میز نشست و چشمش به گل روی میز افتاد و گفت..
اوه میگم چه خبره گل تو اتاق روی میز میزاری....نکنه عاشق شدی...
کارن وارد سالن شد همون موقع از پشت میز بلند شدم و سلامی و خسته نباشی بهش دادم اونم انگار اصلا حوصله نداشت سرسری جواب منو و کامین و دادو رفت بالا ....
#کارن..
داشتم از سردردمیمردم واقعا خسته بودم و چشمام میسوختن با بی حوصلگی پله ها رو بالا رفتم در اتاق رو که باز کردم بودی گل کل اتاق رو گرفته بود با تعجب نگاهی به اتاق انداختم که گلدون گلی رو روی میز دیدم واقعا با دیدنشون کمی حالم بهتر شد این حتما کار جوجه رنگی بود نا خداگاه لبخندی روی لبم اومد بعد از تعویض لباس و شستن دستام رفتم پایین توی اشپز خونه کامین و جانان طبق معمول داشتن کلکل میکردن با شنیدن حرف کامین گوش تیز کرد ..
کامین: خوب حالا میگم تو عاشق من شدی به نظرت دیر اقدام نکردی واسه گفتن...
یعنی چی عاشق کامین شده...
جانان: یعنی این قدر تو اعتماد به نفس داری؟ من اگه فقط تو مرد روی زمین باشی حاضرم تا اخر عمرم مجرد بمونم...
کامین: از خداتم باشه تازه نه که من الان خواستمت من خودم زن دارم خانم مزاحم نشو...
سریع خودم رو به اشپزخونه رسوندم تا این دوتا بیشتر بهم نپریدن خیالم راحت شده بود که حرفشون جدی نبود صندلی رو کشیدم عقبو نشستم جانان با اومدن من بلند شدو غذا کشید ...
کامین: اخه برادر من کجایی تو من که از گشنگی مردم این جانان هم که بهم غذا نمیده اخه من مظلوم خدا واسه چی انداختی وسط اینا...
من: نمیخواد این قدر مظلوم نمایی کنی اقا کامین ...
با قرار گرفتن غذا روی میز و نشستن جانان هم نشست من یکی عاشق قرمه سبزی و فسنجون بودم ...
چشمام برقی زد سریع نگاه از جانان گرفتم و به غذا خوردن مشغول شدم تا قبل از این که کامین میز رو جارو کنه ...
نظر دوستای من
۱۱.۲k
۱۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.