پارت صدو بیست و پنج...
#پارت صدو بیست و پنج...
#کارن...
دستم رو دور خواهری حلقه کردم که دلم واسش ضعف رفته بود ..
کارین: اخ کارن دلم واست یه ریزه شده بود ....
من: ممنون عزیزم ...حالت خوبه گلی من...
کارین: اره خوبم .....وای بیا توی اصلا من از ذوق دیدنت اینجا نگهت داشتم ...
من: بریم من ببینم این دو قل پدر سوخته رو ...
تیام توی چهار چوب در ایستاده بود که گفت:
چه کار به من داری این وسط میخوای قربونشون بری من بد بخت رو واسه چی میسوزونی...
کامین: میگم تو نباید الان ادای بابا های عاشق رو در میاوردی و ذوق میکرد...
تیام : چه ذوقی بابا اینا زلزله هستن نه بچه که ...از موقعی که اومدن یه خواب نزاشتن واسه ما بخدا...
سری از تاسف تکون دادم و رفتم داخل ...
چشم چرخوندم که شیطون کوچولوی خودم رو شاید ببینم که ندیدمش روی مبل نشستم که کارین واسم شربت اومد تشکری کرد و خبری از بچه ها گرفتم که گفت خوابن و جانان هم از خستگی کنارشون خواب رفته توی اتاقشون...
دلم واسش پر میزد ولی مجبور شدم به صبر ....
#چند ساعتی بعد...
چند ساعتی هست که نشستیم و با تیام و کامین مشغول حرف زدن هستیم سر کارای شرکت کامین میگه که خیلی از رقبا از این که ما رو قبول کرده این شرکت عصبی هستن و بعضی ها تحدید کردن تا قرار داد رو فسخ کنیم ولی من مسر بودم که این کارو انجام بدم با این که مثلا خودم رو مشغول میکردم ولی دلم توی اتاق میخواست باشم و ببینم اون شیطونی که معصومیتش توی خواب به پای هیچ فرشته ای نمیرسه.....
تیام داشت راجب شرکت میگفت که بالا خره اومد با قیافه ای به هم ریخته و شلخته با چشمایی که داشت میمالوند اومد توی سالن با دیدنش فهمیدم که دل تنگی این مدتم چقدر زیاد بوده...
حواسش نبود و چشماش بسته بود ما رو ندید از کنارمون رد شد رفت سمت اشپز خونه...
خنده ام گرفته بود اخ که دلم واسه این شلخته خانم چقدر تنگ شده بود....
منتظر بودم صدای جیقش بلند شه که .....
اها اومد...خندیدم ...
کامین: این چش شد...بلند تر...جانان خوبی....
جانان بدو اومد توی سالن و زول زد بهم .....هیچ واکنشی نشون نمیداد ..
تیام : چی شدی دختر کجایی ....
جانان.: سلام خوش اومدین....
من: ممنون...
سری تکون دادو سریع رفت سمت اتاق بچه ها.....
فک میکردم ....اخ دل من اخه عاشق شدنت به این دختری که ذره ای دوست نداره چی بود بعد از کلی تنفر....
دلم شکست تو فکرای خودم غرق بودم که با صدای بچه ها به خودم اومد کارین و تیام سریع رفتن سمت اتاق بچه ها بخاطر این که ببینمشون به سمت اتاق رفتم نگاهی به دو تا پتو کردم که یکی دست کارین و اون یکی دست جانان بود به سمتشون رفتم بچه ها داشتن شید میخوردن نگاهی بهشون کردم خیلی خوشکل بودن و شبیه به هم ..
من: وای خوشکل های دایی رو نگاه کن ...
کارین این که بغلت کودمه.
کارین: این که بغل منه اسمش تکین هستش..
و اون که بغ جانانه تگین.
#کارن...
دستم رو دور خواهری حلقه کردم که دلم واسش ضعف رفته بود ..
کارین: اخ کارن دلم واست یه ریزه شده بود ....
من: ممنون عزیزم ...حالت خوبه گلی من...
کارین: اره خوبم .....وای بیا توی اصلا من از ذوق دیدنت اینجا نگهت داشتم ...
من: بریم من ببینم این دو قل پدر سوخته رو ...
تیام توی چهار چوب در ایستاده بود که گفت:
چه کار به من داری این وسط میخوای قربونشون بری من بد بخت رو واسه چی میسوزونی...
کامین: میگم تو نباید الان ادای بابا های عاشق رو در میاوردی و ذوق میکرد...
تیام : چه ذوقی بابا اینا زلزله هستن نه بچه که ...از موقعی که اومدن یه خواب نزاشتن واسه ما بخدا...
سری از تاسف تکون دادم و رفتم داخل ...
چشم چرخوندم که شیطون کوچولوی خودم رو شاید ببینم که ندیدمش روی مبل نشستم که کارین واسم شربت اومد تشکری کرد و خبری از بچه ها گرفتم که گفت خوابن و جانان هم از خستگی کنارشون خواب رفته توی اتاقشون...
دلم واسش پر میزد ولی مجبور شدم به صبر ....
#چند ساعتی بعد...
چند ساعتی هست که نشستیم و با تیام و کامین مشغول حرف زدن هستیم سر کارای شرکت کامین میگه که خیلی از رقبا از این که ما رو قبول کرده این شرکت عصبی هستن و بعضی ها تحدید کردن تا قرار داد رو فسخ کنیم ولی من مسر بودم که این کارو انجام بدم با این که مثلا خودم رو مشغول میکردم ولی دلم توی اتاق میخواست باشم و ببینم اون شیطونی که معصومیتش توی خواب به پای هیچ فرشته ای نمیرسه.....
تیام داشت راجب شرکت میگفت که بالا خره اومد با قیافه ای به هم ریخته و شلخته با چشمایی که داشت میمالوند اومد توی سالن با دیدنش فهمیدم که دل تنگی این مدتم چقدر زیاد بوده...
حواسش نبود و چشماش بسته بود ما رو ندید از کنارمون رد شد رفت سمت اشپز خونه...
خنده ام گرفته بود اخ که دلم واسه این شلخته خانم چقدر تنگ شده بود....
منتظر بودم صدای جیقش بلند شه که .....
اها اومد...خندیدم ...
کامین: این چش شد...بلند تر...جانان خوبی....
جانان بدو اومد توی سالن و زول زد بهم .....هیچ واکنشی نشون نمیداد ..
تیام : چی شدی دختر کجایی ....
جانان.: سلام خوش اومدین....
من: ممنون...
سری تکون دادو سریع رفت سمت اتاق بچه ها.....
فک میکردم ....اخ دل من اخه عاشق شدنت به این دختری که ذره ای دوست نداره چی بود بعد از کلی تنفر....
دلم شکست تو فکرای خودم غرق بودم که با صدای بچه ها به خودم اومد کارین و تیام سریع رفتن سمت اتاق بچه ها بخاطر این که ببینمشون به سمت اتاق رفتم نگاهی به دو تا پتو کردم که یکی دست کارین و اون یکی دست جانان بود به سمتشون رفتم بچه ها داشتن شید میخوردن نگاهی بهشون کردم خیلی خوشکل بودن و شبیه به هم ..
من: وای خوشکل های دایی رو نگاه کن ...
کارین این که بغلت کودمه.
کارین: این که بغل منه اسمش تکین هستش..
و اون که بغ جانانه تگین.
۱۱.۲k
۱۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.