*شیرین*
*شیرین*
کارای نمایشگاه خوب پیش رفت بهار کنارم بود بر عکس تصورم کسی ازبچه ها نیومد شمال ساعت از یک ظهر گذشته بود در نمایشگاه بستیم وهمراه بهار برگشتیم ویلای بهار اینا نرگس خانم تو حیاط داشت لباس پهن می کرد با دیدنمون سلام کرد وگفت : مهمون دارین
منو بهار همدیگرو نگاه کردیم ورفتیم داخل با دیدن نفس ومریم از ذوق جیغ زدم
- دیونه ها چطور شد اومدین
مریم : همه اومدیم بچه ها کنار ساحلن
- خوب کی اومده
مریم : فرزام بردیا محمود ایلیا نیما من نفس
خندیدم وگفتم : خوش اومدین خیلی نامردین
نگاهم به نفس افتاد چه آروم بود .
- چیه نفس ساکتی
نفس : چی بگم
- هیچی ترسیدم گفتم موش زبونت خورده بچه ها من لباس عوض کنم الان میام
رفتم بالا یه دوش گرفتم لباس عوض کردم موهام بالای سرم بستم با صدای در برگشتم بردیا بود با دیدنم لبخند زد
- چی شد اومدی
خندید وگفت : اومدم بمونم دیگه خانمی باور کن کار سرم ریخته بود نمی تونستم سرم بخارونم
بهش لبخند زدم آروم بغلم کرد
بردیا: دلم خیلی برات تنگ شده
- بریم پایین
بردیا : نچ
- وا بیرون منتظرن برم پیششون تو هم بیا
رفتم پایین همه بودن بهشون سلام کردم طبق معمول فرزام ومحمود ویلا رو گذاشته بودن رو سرشون نیما که دیگه بودبدتر نرگس خانم میز رو چید وهمه نشستن دور میز بردیا نیومده بود رفتم بالا تو اتاقش بود همون اتاقی که خودم برداشتم رو تخت دراز کشیده بود
- بردیا ...بردیا
تکونش دادم برگشت نگام کرد وگفت : جانم .
- بیا بریم نهار
بردیا : گشنم نیست تو برو بخور عزیزم یکم بخوابم خستم
- نمیشه باید بیای نهار بخوری ...پاشو دیگه .
بردیا : گشنم نیست عزیزم به استراحت نیاز دارم تو برو
- باشه
برگشتم پایین پیش بچه ها نهار که خوردیم چون بچه ها خسته بودن رفتن استراحت کنن منم برگشتم بالا وآروم دراز کشیدم رو تخت که بردیا بیدار نشه انقدر خسته بودم که تا سرمو گذاشتم رو بالش خواب رفتم
- شیرین ...عزیزم .
چشام باز کردم بردیا بود
- چی شده
بردیا : نمی خوای بری نمایشگاه
- خستم ...
دوباره چشام بستم دستشو تو موهام احساس کردم دستشو گرفتم چشام سنگین بود
بردیا :شیرین خانمم پاشو عزیزم
- تو رو خدا بردیا
- باشه گلم بخواب
دم غروب بود بیدارشدم صورتم شستم موها ولباسمو مرتب کردم ورفتم پایین ولی کسی نبود یه قهوه خوردم ورفتم تو حیاط بعدم رفتم طرف دریا هیشکی نبود متحیر برگشتم ویلا شماره بردیا رو گرفتم بعد از چند بوق برداشت
بردیا: جانم
- شما کجایید
بردیا : نمایشگاه
- همه رفتید اونجا
بردیا: آره عزیزم می خوای بیام دنبالت
- نه خودم میام
بردیا : مواظب خودت باش
لباس پوشیدم واومدم پایین سوار ماشین شدم ورفتم نمایشگاه که خیلی هم شلوغ بود
رفتم کنا بردیا بهم لبخند زدوبرگشت طرفم
بردیا: خوب خوابیدی
- عالی بود
خندید با هم رفتیم پیش بچه ها محمود داشت نقشه می کشید بعدداز نمایشگاه بریم گردش
ساعت یازده شب بود نمایشگاه بستیم ورفتیم بیرون که شام بخوریم کباب ودل جیگر واقعا چسبید بعدم برگشتیم ویلا
سکوت بردیا کنجکاوم کرد
- چیزی شده بردیا ؟!
با لبخند نگام کرد وگفت: چی مثلا عزیزم
- نمی دونم
بردیا : خیلی خسته میشی هان .
- چند روز دیگه مونده
بردیا : شایدم نه
- چطور
یکی اومده کل تابلوهات خریده اونم با قیمت بالاتر از قیمتی که خودت گفتی تابلو منم می خواست ندادم هر چی قیمت برد بالا راضی نشدم .ناراحت نمیشی که
- نه اون مال توه حالا اینی که میگی گفت تابلوها رو الان میخواد
بردیا : آره گفت دیگه نزارید نمایشگاه
- آها
بردیا : فردا می ریم که حساب کتاب کنید وتابلو ها رو بدی
- بردیا
بردیا : جان بردیا
- پس چرا انقدر ناراحتی
بردیا : نیستم عزیزم فقط یکم درد دارم باید استراحت کنم
- وایسو من رانندگی کنم
بردیا : نه انقدر
به ویلا که رسیدیم یه نفس راحت کشیدم نگران بردیا بودم دوش گرفت لباس عوض کرد واومد درا کشید
- قرص هات رو خوردی
بردیا : آره گلم نگران نباش بخاطر این مدت کارم سنگین بود یکم اذیت شدم
- حق نداری دیگه این کارو بکنی خسته میشی سلامتیت از هر چیزی مهمتره
با مهربونی بهم لبخند زد وگفت: چشم خانم دکتر
خندیدم انقدر کنارش موندم تا آروم خوابید یواش رفتم پایین فقط نفس نشسته بود
- چطوری نفس .چای می خوری
نفس : اره
چای آوردم برای هر دوتامون و گفتم : نمی خوای بگی چی شده انقدرساکتی
نفس : چیزی نیست شیرین جان
- منم گوشام درازه
نفس برگشت نگام کرد وگفت : شیرین نمی دونم چیکار کنم
- چی رو
سرش انداخت پایین وسکوت کرد
**********
کارای نمایشگاه خوب پیش رفت بهار کنارم بود بر عکس تصورم کسی ازبچه ها نیومد شمال ساعت از یک ظهر گذشته بود در نمایشگاه بستیم وهمراه بهار برگشتیم ویلای بهار اینا نرگس خانم تو حیاط داشت لباس پهن می کرد با دیدنمون سلام کرد وگفت : مهمون دارین
منو بهار همدیگرو نگاه کردیم ورفتیم داخل با دیدن نفس ومریم از ذوق جیغ زدم
- دیونه ها چطور شد اومدین
مریم : همه اومدیم بچه ها کنار ساحلن
- خوب کی اومده
مریم : فرزام بردیا محمود ایلیا نیما من نفس
خندیدم وگفتم : خوش اومدین خیلی نامردین
نگاهم به نفس افتاد چه آروم بود .
- چیه نفس ساکتی
نفس : چی بگم
- هیچی ترسیدم گفتم موش زبونت خورده بچه ها من لباس عوض کنم الان میام
رفتم بالا یه دوش گرفتم لباس عوض کردم موهام بالای سرم بستم با صدای در برگشتم بردیا بود با دیدنم لبخند زد
- چی شد اومدی
خندید وگفت : اومدم بمونم دیگه خانمی باور کن کار سرم ریخته بود نمی تونستم سرم بخارونم
بهش لبخند زدم آروم بغلم کرد
بردیا: دلم خیلی برات تنگ شده
- بریم پایین
بردیا : نچ
- وا بیرون منتظرن برم پیششون تو هم بیا
رفتم پایین همه بودن بهشون سلام کردم طبق معمول فرزام ومحمود ویلا رو گذاشته بودن رو سرشون نیما که دیگه بودبدتر نرگس خانم میز رو چید وهمه نشستن دور میز بردیا نیومده بود رفتم بالا تو اتاقش بود همون اتاقی که خودم برداشتم رو تخت دراز کشیده بود
- بردیا ...بردیا
تکونش دادم برگشت نگام کرد وگفت : جانم .
- بیا بریم نهار
بردیا : گشنم نیست تو برو بخور عزیزم یکم بخوابم خستم
- نمیشه باید بیای نهار بخوری ...پاشو دیگه .
بردیا : گشنم نیست عزیزم به استراحت نیاز دارم تو برو
- باشه
برگشتم پایین پیش بچه ها نهار که خوردیم چون بچه ها خسته بودن رفتن استراحت کنن منم برگشتم بالا وآروم دراز کشیدم رو تخت که بردیا بیدار نشه انقدر خسته بودم که تا سرمو گذاشتم رو بالش خواب رفتم
- شیرین ...عزیزم .
چشام باز کردم بردیا بود
- چی شده
بردیا : نمی خوای بری نمایشگاه
- خستم ...
دوباره چشام بستم دستشو تو موهام احساس کردم دستشو گرفتم چشام سنگین بود
بردیا :شیرین خانمم پاشو عزیزم
- تو رو خدا بردیا
- باشه گلم بخواب
دم غروب بود بیدارشدم صورتم شستم موها ولباسمو مرتب کردم ورفتم پایین ولی کسی نبود یه قهوه خوردم ورفتم تو حیاط بعدم رفتم طرف دریا هیشکی نبود متحیر برگشتم ویلا شماره بردیا رو گرفتم بعد از چند بوق برداشت
بردیا: جانم
- شما کجایید
بردیا : نمایشگاه
- همه رفتید اونجا
بردیا: آره عزیزم می خوای بیام دنبالت
- نه خودم میام
بردیا : مواظب خودت باش
لباس پوشیدم واومدم پایین سوار ماشین شدم ورفتم نمایشگاه که خیلی هم شلوغ بود
رفتم کنا بردیا بهم لبخند زدوبرگشت طرفم
بردیا: خوب خوابیدی
- عالی بود
خندید با هم رفتیم پیش بچه ها محمود داشت نقشه می کشید بعدداز نمایشگاه بریم گردش
ساعت یازده شب بود نمایشگاه بستیم ورفتیم بیرون که شام بخوریم کباب ودل جیگر واقعا چسبید بعدم برگشتیم ویلا
سکوت بردیا کنجکاوم کرد
- چیزی شده بردیا ؟!
با لبخند نگام کرد وگفت: چی مثلا عزیزم
- نمی دونم
بردیا : خیلی خسته میشی هان .
- چند روز دیگه مونده
بردیا : شایدم نه
- چطور
یکی اومده کل تابلوهات خریده اونم با قیمت بالاتر از قیمتی که خودت گفتی تابلو منم می خواست ندادم هر چی قیمت برد بالا راضی نشدم .ناراحت نمیشی که
- نه اون مال توه حالا اینی که میگی گفت تابلوها رو الان میخواد
بردیا : آره گفت دیگه نزارید نمایشگاه
- آها
بردیا : فردا می ریم که حساب کتاب کنید وتابلو ها رو بدی
- بردیا
بردیا : جان بردیا
- پس چرا انقدر ناراحتی
بردیا : نیستم عزیزم فقط یکم درد دارم باید استراحت کنم
- وایسو من رانندگی کنم
بردیا : نه انقدر
به ویلا که رسیدیم یه نفس راحت کشیدم نگران بردیا بودم دوش گرفت لباس عوض کرد واومد درا کشید
- قرص هات رو خوردی
بردیا : آره گلم نگران نباش بخاطر این مدت کارم سنگین بود یکم اذیت شدم
- حق نداری دیگه این کارو بکنی خسته میشی سلامتیت از هر چیزی مهمتره
با مهربونی بهم لبخند زد وگفت: چشم خانم دکتر
خندیدم انقدر کنارش موندم تا آروم خوابید یواش رفتم پایین فقط نفس نشسته بود
- چطوری نفس .چای می خوری
نفس : اره
چای آوردم برای هر دوتامون و گفتم : نمی خوای بگی چی شده انقدرساکتی
نفس : چیزی نیست شیرین جان
- منم گوشام درازه
نفس برگشت نگام کرد وگفت : شیرین نمی دونم چیکار کنم
- چی رو
سرش انداخت پایین وسکوت کرد
**********
۱۷.۱k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.