پارت هفتاد و هفت...
#پارت هفتاد و هفت...
#کارن....
وقعا خندم گرفته بودموقعی که داشت تعریف میکرد چطوری افتاده روی من...
ولی از اینها گذشته وقتی که داشتم میرفت بیرون لنگ میزد دلم واسش سوخت نه که کار ناراحت باشم نه حقش بود اون من اربابشم و اختیارش دارم باید اون جور که من میخوام رفتار کنه...از روی تخت بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم پایین که دیدم کامین و جانان دارن صبحونه میخورن منم پشت میز نشستم و مشغول شدم ولی جانان معلوم بود واسه اتفاق صبح خجالت میکشه و از من رو میگرفت واقعا خجالت همیچین دختر گستاخی جالب بود واسم تو هین خوردن کامین گفت: میگم داداش ...اممم ...خوب کی زنگ میزنی واسه خانواده ترانه....
من: اووووه چه قدر حولی تو باشه بابا زنگ میزنم...خودتو واسه اخر هفته حاضر کن....خوبه دیگه...
کامین: والا اگه به من بود که میگفتم همین امشب...
به جای من جانان جواب داد...
جانان: اوهه بابا عاشق . ..نوچ تو دیگه از دست رفتی...
کامین : اره خودت عاشق نیستی بفهمی...
جانان: دور از جونم....نفرین میکنی سر صبحی منو کامین ..همین خودت عاشقی بسه واسمون...
کامین اومد جواب بده که با ساکت باشین من هر دوتاشون ساکت شدن...
بعد از صبحونه لباس پوشیدن و اومدم پایین امروز باید میرفتم بیمارستان و عمل داشتم بعد از خدا حافظی سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان...
#سه ساعت بعد...
اخ که مردم از خستگی واقعا عمل سختی بود رفتم سمت اتاقم واقعا به استراحت نیاز داشتم ولی نمیشد و باید بیمار هام رو چک میکردم بعد از خوردن یه قهوه رفتم و بعد از تموم شدن کارم دوباره برگشتم توی اتاق و روی صندلی ولو شدم ...
بعد از چند دقیقه که حالم جا اومد گوشی رو برداشتم و شماره بابای ترانه رو که گیر اورده بودم رو گرفتم بعد از چند بود جواب داد و به عربی شروع به حرف زدن کرد...
ولی من فارسی بهش سلام کرد که اونم ادامه مکالمه رو فارسی صحبت کرد بعد از کسب اجازه واسه رفتن اخر هفتمون تماس رو قطع کرد و به عمو و کارین هم خبر اخر هفته رو دادم که هر دو کلی خوشحال شدن و در اخر هم به کامین زنگ زدم و خبر دادم که نزدیک بود غش کنه از خوشحالی...هی خدا اینو مثل این که نمیخوای عاقل کنی.......
بلند شدم و وسایلم و جمع کردو رفتم سمت خونه وقتی رسیدم جانان توی اشپز خونه بود اروم رفتم سمت اتاقم و خودم رو اناختم روی تخت و خوابیدم...
#جانان...
داشتم طبق فرمایشات کامین خان واسش زرشک پلو و مرغ درست میکردم بعد از تموم شدن کارم و سالاد درست کردن رفتم بالا واسه خودم نگاه کارتون کردم ساعت یک و نیم ظهر بود که کامین اومد اینقدر خوشحال بود با دومش گردو میشکست... رفتم پایین و باهاش سلام کردم وخیته نباشی گفتم که گفت کو کارن منم با تعجب نگاش کردم و گفتم مگه کارن برگشته که گفت اره و ماشینش که توی پارکینگ بود..گفتم ....
#کارن....
وقعا خندم گرفته بودموقعی که داشت تعریف میکرد چطوری افتاده روی من...
ولی از اینها گذشته وقتی که داشتم میرفت بیرون لنگ میزد دلم واسش سوخت نه که کار ناراحت باشم نه حقش بود اون من اربابشم و اختیارش دارم باید اون جور که من میخوام رفتار کنه...از روی تخت بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم پایین که دیدم کامین و جانان دارن صبحونه میخورن منم پشت میز نشستم و مشغول شدم ولی جانان معلوم بود واسه اتفاق صبح خجالت میکشه و از من رو میگرفت واقعا خجالت همیچین دختر گستاخی جالب بود واسم تو هین خوردن کامین گفت: میگم داداش ...اممم ...خوب کی زنگ میزنی واسه خانواده ترانه....
من: اووووه چه قدر حولی تو باشه بابا زنگ میزنم...خودتو واسه اخر هفته حاضر کن....خوبه دیگه...
کامین: والا اگه به من بود که میگفتم همین امشب...
به جای من جانان جواب داد...
جانان: اوهه بابا عاشق . ..نوچ تو دیگه از دست رفتی...
کامین : اره خودت عاشق نیستی بفهمی...
جانان: دور از جونم....نفرین میکنی سر صبحی منو کامین ..همین خودت عاشقی بسه واسمون...
کامین اومد جواب بده که با ساکت باشین من هر دوتاشون ساکت شدن...
بعد از صبحونه لباس پوشیدن و اومدم پایین امروز باید میرفتم بیمارستان و عمل داشتم بعد از خدا حافظی سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان...
#سه ساعت بعد...
اخ که مردم از خستگی واقعا عمل سختی بود رفتم سمت اتاقم واقعا به استراحت نیاز داشتم ولی نمیشد و باید بیمار هام رو چک میکردم بعد از خوردن یه قهوه رفتم و بعد از تموم شدن کارم دوباره برگشتم توی اتاق و روی صندلی ولو شدم ...
بعد از چند دقیقه که حالم جا اومد گوشی رو برداشتم و شماره بابای ترانه رو که گیر اورده بودم رو گرفتم بعد از چند بود جواب داد و به عربی شروع به حرف زدن کرد...
ولی من فارسی بهش سلام کرد که اونم ادامه مکالمه رو فارسی صحبت کرد بعد از کسب اجازه واسه رفتن اخر هفتمون تماس رو قطع کرد و به عمو و کارین هم خبر اخر هفته رو دادم که هر دو کلی خوشحال شدن و در اخر هم به کامین زنگ زدم و خبر دادم که نزدیک بود غش کنه از خوشحالی...هی خدا اینو مثل این که نمیخوای عاقل کنی.......
بلند شدم و وسایلم و جمع کردو رفتم سمت خونه وقتی رسیدم جانان توی اشپز خونه بود اروم رفتم سمت اتاقم و خودم رو اناختم روی تخت و خوابیدم...
#جانان...
داشتم طبق فرمایشات کامین خان واسش زرشک پلو و مرغ درست میکردم بعد از تموم شدن کارم و سالاد درست کردن رفتم بالا واسه خودم نگاه کارتون کردم ساعت یک و نیم ظهر بود که کامین اومد اینقدر خوشحال بود با دومش گردو میشکست... رفتم پایین و باهاش سلام کردم وخیته نباشی گفتم که گفت کو کارن منم با تعجب نگاش کردم و گفتم مگه کارن برگشته که گفت اره و ماشینش که توی پارکینگ بود..گفتم ....
۹.۱k
۰۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.