پارت شصت و نه.....
#پارت شصت و نه.....
#جانان...
دیدم کامین نشسته پشت میز و مثلا منتظره ولی داشت واسه خودش ناخونک میزد...
من: خوب چه کاریه ناخونک میزنی مثل ادم واسه خودت بکش بخور...
کامین برگشت طرفم و گفت : اه دختر ترسوندیم بعدم تنهایی مزه نمیده بهم ....گشنمه واسه چی نمیاین شما ها...کارن کو پس...
کارن : من اینجام اقای گرسنه ....میتونی بکشی تا از دست نرفتی...
کامین: ممنون که اجازه صادر کردین ....
وبعد سریع واسه خودش یه بشقاب پر کشید و مشغول شد کارن هم نشست و واسه خودش کشید....
منم واسه خودم کمی کشیدم و مشغول شدم کامین داشت تند تند میخورد که با حرف کارن غذا پرید تو گلوش....
کارن:راجب ترانه تحقیق کردم..
کامین به سرفه افتاد سریع واسش کمی دوغ ریختم و دادم بخوره بعد از این که نفس تونست بکشه گفت:خوب حالا چی شد؟؟؟؟
کارن: من فردا زنگ میزنم واسه اخر هفته ازشون وقت میخوام واسه خاستگاری....خانواده خوبی هستن خانوادگی هم که دکترن و از نظر من تایید شده....ایرانی بودنشون هم خوبه ...
کامین: ممنون داداش ....اممم من دیگه بستمه جانان دستت درد نکنه ...
سریع از پشت میز بلند شد و رفت به طرف اتاقش....دیوونه ما هم که اصلا نفهمیدیم که رفت به ترانه خبر بده.....
کارن به کامین کهداشت از پله بالا میرفت نیم نگاهی کردو لبخند کم رنگی زد....
بعد از شام کارن رفت توی سالن نشست منم واسش قهوه بردم تا اقا واسه خودش بخوره....
من: اومم ببخشید میشه برم اتاقم اگه با من کاری ندارین....
کارن : مشکلی نیست میتونی بری....
#کارن...
وقتی که جانان از خواب بیدارم کرد وقتی خواستم برم پایین دوستم که بهش گفته بودم راجب ترانه و خانوادش تحقیق کنه بهم گفته بود که خانواده با اصل و نصبی هستن و ایرانی بودنشون واقعا خوب بود...مامانش دکتر اطفال و باباش همکار خود کامین بود و دندون پزشک بود و خود ترانه هم ماما بود ....
یاد موقعی افتادم که کامین چطوری ضایع بازی در اورد واسه زود خبر دادن ترانه از سر میز بلند شد و رفت اتاقش....
فردا باید زنگ میزدم و اجازه میگرفتم ازشون...بعد از این که قهوه رو خوردم بردم گذاشتم توی اشپز خونه فنجون رو و رفتم لباس عوض کردم که برم شرکت کمی به کار های عقب رو انجام میدادم.....یه پیراهن مشکی و شلوار مشکی پوشیدم باکفش زرد اسپورت رفتم پایین چون تقربا الان تا برسم اخر وقت کاری بود مشکلی نبود که این جوری و تقریبا غیر رسمی مشکلی نداشتم با این شکل برم شرکت....
رفتم پایین و اومدم برم سمت ماشینم که دیدم کامین هم اونجاست و کلی هم به خودش رسیده.....
من: اوه دادشم چه به خودش رسیده....میری دیدن یار....ولی من میگم بهتر نیست تا اخر هقته کم تر ترانه رو ببینی بد بخت شور و شوقت رو داشته باشه....
کامین: ما همیشه واسه با هم بودن مشتاقیم اق دادش...حالا تو کجا میری ...
من : دارم میرم....
#جانان...
دیدم کامین نشسته پشت میز و مثلا منتظره ولی داشت واسه خودش ناخونک میزد...
من: خوب چه کاریه ناخونک میزنی مثل ادم واسه خودت بکش بخور...
کامین برگشت طرفم و گفت : اه دختر ترسوندیم بعدم تنهایی مزه نمیده بهم ....گشنمه واسه چی نمیاین شما ها...کارن کو پس...
کارن : من اینجام اقای گرسنه ....میتونی بکشی تا از دست نرفتی...
کامین: ممنون که اجازه صادر کردین ....
وبعد سریع واسه خودش یه بشقاب پر کشید و مشغول شد کارن هم نشست و واسه خودش کشید....
منم واسه خودم کمی کشیدم و مشغول شدم کامین داشت تند تند میخورد که با حرف کارن غذا پرید تو گلوش....
کارن:راجب ترانه تحقیق کردم..
کامین به سرفه افتاد سریع واسش کمی دوغ ریختم و دادم بخوره بعد از این که نفس تونست بکشه گفت:خوب حالا چی شد؟؟؟؟
کارن: من فردا زنگ میزنم واسه اخر هفته ازشون وقت میخوام واسه خاستگاری....خانواده خوبی هستن خانوادگی هم که دکترن و از نظر من تایید شده....ایرانی بودنشون هم خوبه ...
کامین: ممنون داداش ....اممم من دیگه بستمه جانان دستت درد نکنه ...
سریع از پشت میز بلند شد و رفت به طرف اتاقش....دیوونه ما هم که اصلا نفهمیدیم که رفت به ترانه خبر بده.....
کارن به کامین کهداشت از پله بالا میرفت نیم نگاهی کردو لبخند کم رنگی زد....
بعد از شام کارن رفت توی سالن نشست منم واسش قهوه بردم تا اقا واسه خودش بخوره....
من: اومم ببخشید میشه برم اتاقم اگه با من کاری ندارین....
کارن : مشکلی نیست میتونی بری....
#کارن...
وقتی که جانان از خواب بیدارم کرد وقتی خواستم برم پایین دوستم که بهش گفته بودم راجب ترانه و خانوادش تحقیق کنه بهم گفته بود که خانواده با اصل و نصبی هستن و ایرانی بودنشون واقعا خوب بود...مامانش دکتر اطفال و باباش همکار خود کامین بود و دندون پزشک بود و خود ترانه هم ماما بود ....
یاد موقعی افتادم که کامین چطوری ضایع بازی در اورد واسه زود خبر دادن ترانه از سر میز بلند شد و رفت اتاقش....
فردا باید زنگ میزدم و اجازه میگرفتم ازشون...بعد از این که قهوه رو خوردم بردم گذاشتم توی اشپز خونه فنجون رو و رفتم لباس عوض کردم که برم شرکت کمی به کار های عقب رو انجام میدادم.....یه پیراهن مشکی و شلوار مشکی پوشیدم باکفش زرد اسپورت رفتم پایین چون تقربا الان تا برسم اخر وقت کاری بود مشکلی نبود که این جوری و تقریبا غیر رسمی مشکلی نداشتم با این شکل برم شرکت....
رفتم پایین و اومدم برم سمت ماشینم که دیدم کامین هم اونجاست و کلی هم به خودش رسیده.....
من: اوه دادشم چه به خودش رسیده....میری دیدن یار....ولی من میگم بهتر نیست تا اخر هقته کم تر ترانه رو ببینی بد بخت شور و شوقت رو داشته باشه....
کامین: ما همیشه واسه با هم بودن مشتاقیم اق دادش...حالا تو کجا میری ...
من : دارم میرم....
۱۴.۷k
۳۰ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.