رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۰۸
#اشکان
ددبازشد سرمو بلند کردم نگاه تعجب بار مامان روی صورت زخم شدم بود توجه ای نکردم و خواستم به سمت اتاقم برم که دستم توستش کشیده شد.
-اشکان
-مامان میخوام تنها باشم
چیزی نگفت دراتاقو باز کردم و قبل از واردشدنم گفتم:
-مامان به آر
پریدسرحرفم و گفت:باش بهش نمیگم
درو محکم بستم وپشت به در نشستم چشمامو بستم و امروز رو توی ذهن آشفتم گذروندم.
-بهتره آدرینا رو فراموش کنی تا دیگه نبینیش.
-چی؟
-کاری نکن دیگه آدرینا رو نبینی.
-یعنی چی؟لعنتی مثل آدم صحبت کن.
-آدرینا رو میفرستم کانادا
چشمامو باز کردم از جام بلند شدم به سمت حمام رفتم..لباسامو در اوردم..سرمو زیر دوش بردم..گلوم میسوخت..انگار سنگین شده بود..میگن گرفتی گلو نشانه بغضه!!و البته اشک!!
درجه آبو روی سرد گذاشتم..زخم صورتم گزگز میکرد..ولی درد من صورت زخمو زیلیم نبود..دردمن قلبم بود..چرا ؟نمیریزه اشکی ؟؟این بغض میخواد خفم کنه؟!..میخواد زجرم بده!!.روبه روم آینه بود..صورت رنگ پریدم توی آینه زارمیزد..چشمای سرخ شده که فقط دوای دردش باریدن قطری از اشک بود..دستامو روی کاشی های سرد حمام گذاشتم..وپیشونیمو روی آینه گڋاشتم..آهی کشیدم که سردیش از سردی آب و کاشی بدتر بود..چشمامو بستم صورت خندونش انگار پرده ای جلوی چشمامو گرفته بود..اخمام توی هم رفت..مشتام جمع شدن..فریادم به اسمون رفت..تن مادر از فریادم لرزید..و این
مشتم بود که دردودلی با آینه کرد...
صدای جیغ مامان خونه رو گرفته بود..مشتای که به در میخورد تا باز بشه..فریاد های داداشم..
به دستم خیره شدم خون می اومد خندم گرفت امروز از همه جام خون اومد غیر از دستم که اونم با اومدنش دل ما را خنک کرد..
حولمو دور کمرم بستم روی حوله سفیدم لکه های خون بود توجه ای نکردم درو باز کردم که دست آراز رو به نشونه سیلی جلوی خودم دیدم..لبخند تلخی زدم..با حرص دستشو مشت کرد..صدای جیغ مامان بلند شد
-اشکان دستت
به دستم نگاه کردم و نگاه خسته ای به مامان کردم که داشت گریه میکرد
آراز:مامان برو بیرون
مامان:نه نمیرم دستاش
آراز:مامان لطفا
مامان از اتاق رفت بیرون که ی چک جانانه از داداشمون خوردم
به چشمای آبیش نگاه کردم که فریاد کشید
-میخوای اینطوری آدرینا رو پیش خودت نگه داری..این بچه بازی ها چیه اشکان هــان..
-برو بیرون خستم
خنده ی هیستریکی کرد و گفت:
-منم اگه اونقدر از آدین کتک میخوردم خسته بود..آخه بیشعور تو متوجه هستی آدین مریضه
با تعجب نگاش کردم که گفت:
-از زمانی که تصادف کردن و نور فراموشی گرفت
-چع بیماری؟
-زخم معده
تازه یادم اومد که چرا آدین همش دستشو میزاشت روی معدش و چشماشو از درد میبست وای خدایا من چیکار کردم!
با کمک آراز لباسامو پوشیدم و اونم دستمو پانسمان کرد..
روی تختم داراز کشیدمو چشمامو بستم
پارت۱۰۸
#اشکان
ددبازشد سرمو بلند کردم نگاه تعجب بار مامان روی صورت زخم شدم بود توجه ای نکردم و خواستم به سمت اتاقم برم که دستم توستش کشیده شد.
-اشکان
-مامان میخوام تنها باشم
چیزی نگفت دراتاقو باز کردم و قبل از واردشدنم گفتم:
-مامان به آر
پریدسرحرفم و گفت:باش بهش نمیگم
درو محکم بستم وپشت به در نشستم چشمامو بستم و امروز رو توی ذهن آشفتم گذروندم.
-بهتره آدرینا رو فراموش کنی تا دیگه نبینیش.
-چی؟
-کاری نکن دیگه آدرینا رو نبینی.
-یعنی چی؟لعنتی مثل آدم صحبت کن.
-آدرینا رو میفرستم کانادا
چشمامو باز کردم از جام بلند شدم به سمت حمام رفتم..لباسامو در اوردم..سرمو زیر دوش بردم..گلوم میسوخت..انگار سنگین شده بود..میگن گرفتی گلو نشانه بغضه!!و البته اشک!!
درجه آبو روی سرد گذاشتم..زخم صورتم گزگز میکرد..ولی درد من صورت زخمو زیلیم نبود..دردمن قلبم بود..چرا ؟نمیریزه اشکی ؟؟این بغض میخواد خفم کنه؟!..میخواد زجرم بده!!.روبه روم آینه بود..صورت رنگ پریدم توی آینه زارمیزد..چشمای سرخ شده که فقط دوای دردش باریدن قطری از اشک بود..دستامو روی کاشی های سرد حمام گذاشتم..وپیشونیمو روی آینه گڋاشتم..آهی کشیدم که سردیش از سردی آب و کاشی بدتر بود..چشمامو بستم صورت خندونش انگار پرده ای جلوی چشمامو گرفته بود..اخمام توی هم رفت..مشتام جمع شدن..فریادم به اسمون رفت..تن مادر از فریادم لرزید..و این
مشتم بود که دردودلی با آینه کرد...
صدای جیغ مامان خونه رو گرفته بود..مشتای که به در میخورد تا باز بشه..فریاد های داداشم..
به دستم خیره شدم خون می اومد خندم گرفت امروز از همه جام خون اومد غیر از دستم که اونم با اومدنش دل ما را خنک کرد..
حولمو دور کمرم بستم روی حوله سفیدم لکه های خون بود توجه ای نکردم درو باز کردم که دست آراز رو به نشونه سیلی جلوی خودم دیدم..لبخند تلخی زدم..با حرص دستشو مشت کرد..صدای جیغ مامان بلند شد
-اشکان دستت
به دستم نگاه کردم و نگاه خسته ای به مامان کردم که داشت گریه میکرد
آراز:مامان برو بیرون
مامان:نه نمیرم دستاش
آراز:مامان لطفا
مامان از اتاق رفت بیرون که ی چک جانانه از داداشمون خوردم
به چشمای آبیش نگاه کردم که فریاد کشید
-میخوای اینطوری آدرینا رو پیش خودت نگه داری..این بچه بازی ها چیه اشکان هــان..
-برو بیرون خستم
خنده ی هیستریکی کرد و گفت:
-منم اگه اونقدر از آدین کتک میخوردم خسته بود..آخه بیشعور تو متوجه هستی آدین مریضه
با تعجب نگاش کردم که گفت:
-از زمانی که تصادف کردن و نور فراموشی گرفت
-چع بیماری؟
-زخم معده
تازه یادم اومد که چرا آدین همش دستشو میزاشت روی معدش و چشماشو از درد میبست وای خدایا من چیکار کردم!
با کمک آراز لباسامو پوشیدم و اونم دستمو پانسمان کرد..
روی تختم داراز کشیدمو چشمامو بستم
۹.۴k
۲۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.