"شب آخر"
"شب آخر"
سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی ها رو تو هم هرگز نپرسیدی
شبی که شام اخر بود به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه چه جنگ نابرابر بود
چه جنگ نابرابری،چه دستیو چه خنجری
چه قصه ی محقری چه اولو چه آخری
ندانستیم و دل بستیم نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه ها هستیم
سفر با تو چه زیبا بود به زیبایی رویا بود
نمیدیدیمو میرفتیم هزاران سایه با ما بود
در ان هنگامه ی تردید و در ان بن بست بی امید
در ان ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
در ان ساعت هزاران سال به یک لحطه برابر بود
شب اخر تنهایی شب پایان باور بود
#داریوش اقبالی
سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی ها رو تو هم هرگز نپرسیدی
شبی که شام اخر بود به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه چه جنگ نابرابر بود
چه جنگ نابرابری،چه دستیو چه خنجری
چه قصه ی محقری چه اولو چه آخری
ندانستیم و دل بستیم نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه ها هستیم
سفر با تو چه زیبا بود به زیبایی رویا بود
نمیدیدیمو میرفتیم هزاران سایه با ما بود
در ان هنگامه ی تردید و در ان بن بست بی امید
در ان ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
در ان ساعت هزاران سال به یک لحطه برابر بود
شب اخر تنهایی شب پایان باور بود
#داریوش اقبالی
۹۸۲
۱۳ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.