ادامه پست قبل
ادامه پست قبل
◾ ️نمیدانم چرا از تمام کتاب «ملت عشق» این بخش، عجیب توی ذهنم مانده است. وقتی خبر قتل را شنیدم رفتم سراغش.
الیف شافاک مینویسد: «راستش را بخواهید برای همه، بدون استثنا، لحظهای میرسد که میتوانند یکی را بکشند، اما این را اکثر آدمها نمیدانند. نمیخواهند بپذیرند. تا وقتی حادثهای غیرمنتظره باعث میشود خون جلو چشمشان را بگیرد. چقدر هم مطمئنند که دستشان هیچوقت به خون آلوده نمیشود و جان کسی را نمیگیرند. حال آنکه همهچیز به تصادفی بند است. گاهی حرکت چشم و ابرو کافی است تا خون کسی به جوش بیاید. از کاه، کوهی بسازد و سر هیچوپوچ دعوا و کتککاری راه بیندازد. راستش حتی در زمان و مکان اشتباه بودن کافی است برای آنکه حیوان درون آدمهای پاک و تمیز و باشرف یکدفعه آشکار شود. همه میتوانند آدم بکشند».
◾ ️فارغ از "کارِ خودشونه"گفتنها،
اینکه حقش بود یا نه؟
باید اعدام بشود یا نه؟
چرا خونسرد چای مینوشد و بعد مثل یک بازدید اداری از کلانتری دست میدهد؟
چرا لبخند میزند و جوری مقابل دوربین درمورد فاجعه حرف میزند که انگار گزارش افتتاح یک پل را میدهد؟
اینکه آلت قتاله دست خبرنگار تلویزیون چه میکند
و آیا پخش اعتراف قانونی است یا نه؟
همهی اینها به کنار، بگذاریم به حساب دادگاه و محکمه و اولیای دم.
فقط یادمان نرود که هرکدام از ما میتوانیم آدم بکشیم. با گلوله، با کلمههایمان. حتی ما که موقع راه رفتن مراقب هستیم روی مورچهها پا نگذاریم.
فقط خدا کند لحظهاش نرسد. ثانیهاش نرسد.
و اینکه از رنج و درد دیگران شادی نکنیم،
تسویهحساب سیاسی نکنیم
و یادمان باشد که هرکس به زخم دیگری خندید، روزگار کنار اسمش تیک زد و یکروز، یکوقت و یکجا به او زخمی زد تا دیگران بخندند. به دردش. به رنجش.
▪ ️میترا استاد حالا در سردخانه خوابیده.
توی همان کیسههایی که زیپش را میکشند و هُلت میدهند داخل یک کشوی کوچک.
آنقدر تنگ است که نمیتوانی سلفی بگیری.
این پایان قصهی زنی شد که میگفت او و نجفی عاشق هم هستند و دیگران حسودی میکنند.
حالا آسوده از قضاوتها خوابیده است،
خبرها را نمیخواند،
نگران به هم ریختن آشپزخانهاش نیست،
و البته هیچ زنی به او حسودی نمیکند.
◾ ️دارم با صدای بلند شجریان گوش میدهم:
جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش
ملول از جان شیرینم
◾ ️به عکس و لبخندها و سلفیهای سرخوشانهی دیگران حسادت نکنیم، خیلی هم باورشان نکنیم، فقط دعا کنیم خدا کند آن لحظهی شوم را نرساند، لحظهای که خشم، ارباب مغزت شود.
احسان محمدی
عصر ایران
◾ ️نمیدانم چرا از تمام کتاب «ملت عشق» این بخش، عجیب توی ذهنم مانده است. وقتی خبر قتل را شنیدم رفتم سراغش.
الیف شافاک مینویسد: «راستش را بخواهید برای همه، بدون استثنا، لحظهای میرسد که میتوانند یکی را بکشند، اما این را اکثر آدمها نمیدانند. نمیخواهند بپذیرند. تا وقتی حادثهای غیرمنتظره باعث میشود خون جلو چشمشان را بگیرد. چقدر هم مطمئنند که دستشان هیچوقت به خون آلوده نمیشود و جان کسی را نمیگیرند. حال آنکه همهچیز به تصادفی بند است. گاهی حرکت چشم و ابرو کافی است تا خون کسی به جوش بیاید. از کاه، کوهی بسازد و سر هیچوپوچ دعوا و کتککاری راه بیندازد. راستش حتی در زمان و مکان اشتباه بودن کافی است برای آنکه حیوان درون آدمهای پاک و تمیز و باشرف یکدفعه آشکار شود. همه میتوانند آدم بکشند».
◾ ️فارغ از "کارِ خودشونه"گفتنها،
اینکه حقش بود یا نه؟
باید اعدام بشود یا نه؟
چرا خونسرد چای مینوشد و بعد مثل یک بازدید اداری از کلانتری دست میدهد؟
چرا لبخند میزند و جوری مقابل دوربین درمورد فاجعه حرف میزند که انگار گزارش افتتاح یک پل را میدهد؟
اینکه آلت قتاله دست خبرنگار تلویزیون چه میکند
و آیا پخش اعتراف قانونی است یا نه؟
همهی اینها به کنار، بگذاریم به حساب دادگاه و محکمه و اولیای دم.
فقط یادمان نرود که هرکدام از ما میتوانیم آدم بکشیم. با گلوله، با کلمههایمان. حتی ما که موقع راه رفتن مراقب هستیم روی مورچهها پا نگذاریم.
فقط خدا کند لحظهاش نرسد. ثانیهاش نرسد.
و اینکه از رنج و درد دیگران شادی نکنیم،
تسویهحساب سیاسی نکنیم
و یادمان باشد که هرکس به زخم دیگری خندید، روزگار کنار اسمش تیک زد و یکروز، یکوقت و یکجا به او زخمی زد تا دیگران بخندند. به دردش. به رنجش.
▪ ️میترا استاد حالا در سردخانه خوابیده.
توی همان کیسههایی که زیپش را میکشند و هُلت میدهند داخل یک کشوی کوچک.
آنقدر تنگ است که نمیتوانی سلفی بگیری.
این پایان قصهی زنی شد که میگفت او و نجفی عاشق هم هستند و دیگران حسودی میکنند.
حالا آسوده از قضاوتها خوابیده است،
خبرها را نمیخواند،
نگران به هم ریختن آشپزخانهاش نیست،
و البته هیچ زنی به او حسودی نمیکند.
◾ ️دارم با صدای بلند شجریان گوش میدهم:
جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش
ملول از جان شیرینم
◾ ️به عکس و لبخندها و سلفیهای سرخوشانهی دیگران حسادت نکنیم، خیلی هم باورشان نکنیم، فقط دعا کنیم خدا کند آن لحظهی شوم را نرساند، لحظهای که خشم، ارباب مغزت شود.
احسان محمدی
عصر ایران
۳.۹k
۰۹ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.