چقدر تلاش کردم بخندم
چقدر تلاش کردم بخندم
مبادا بفهمند چه دردی درونم نهفته
چه صحبت هایی که با خودم کردم
تا کسی نتواند ضربه هایش را نثارم کند
چه آرزوهایی که دود شد و
تنها کاری که کردم ، دیدن سوختنش بود
آن زمان که به جای فریاد
سکوت کردم
غمی در اعماق وجودم ریشه کرد ،
رشد کرد و آرام آرام تمامم را فرا گرفت
حالا
با خورشیدی که غروب می کند
غروب می کنم
بی آنکه نگاهم کنند...
مبادا بفهمند چه دردی درونم نهفته
چه صحبت هایی که با خودم کردم
تا کسی نتواند ضربه هایش را نثارم کند
چه آرزوهایی که دود شد و
تنها کاری که کردم ، دیدن سوختنش بود
آن زمان که به جای فریاد
سکوت کردم
غمی در اعماق وجودم ریشه کرد ،
رشد کرد و آرام آرام تمامم را فرا گرفت
حالا
با خورشیدی که غروب می کند
غروب می کنم
بی آنکه نگاهم کنند...
۷۳۲
۰۵ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.