💭
💭
به سرم زده بود از همه چیز بگذرم. تمام روزهای گذشته، و عشقی که در خفا نثارش کرده بودم را فراموش کنم. یک نگاه به پشت سرم انداختم و فقط او را دیدم. یک نگاه به جلو انداختم و کسی شبیه او را پیدا نکردم. دوست داشتم همانجا در نیمههای راه بنشینم و به حالِ خودم که بین همه چیز و هیچ چیز مانده، گریه کنم. «هیچچیز» همین بود؛ غمانگیز ترین حالت! در بیان این که نمیتوانی هم، ناتوان باشی...و «همهچیز» بستگی به او داشت. اگر میماند من هم بودم، اگر نمیماند هم باز من بودم. چون در نیمههای راه، روبه «گذشتهام» نشستم...
به سرم زده بود از همه چیز بگذرم. تمام روزهای گذشته، و عشقی که در خفا نثارش کرده بودم را فراموش کنم. یک نگاه به پشت سرم انداختم و فقط او را دیدم. یک نگاه به جلو انداختم و کسی شبیه او را پیدا نکردم. دوست داشتم همانجا در نیمههای راه بنشینم و به حالِ خودم که بین همه چیز و هیچ چیز مانده، گریه کنم. «هیچچیز» همین بود؛ غمانگیز ترین حالت! در بیان این که نمیتوانی هم، ناتوان باشی...و «همهچیز» بستگی به او داشت. اگر میماند من هم بودم، اگر نمیماند هم باز من بودم. چون در نیمههای راه، روبه «گذشتهام» نشستم...
۴۴۹
۰۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.