رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۴۹
#نور
همونطوری که در حال گذاشتن وسایل روی میز صبحانه بودم توجم به تخم مرغ سوخته ای جلب شد.وا این چرا اینطوریع
-آدرینا
-هوممم
-ی لحظه بیا
اومد پیشم و بادیدن ظرف تخم مرغ توی دستم رنگش پرید و شروع کرد به خندهای مصنوعی یا همون الکی و به اطراف نگاه میکردو دنبال راه فرار بود.
-آدرینا؟
-به خدا من کاری نکردم فقط میخواستم تخم مرغ دست کنم که سوخت باشع تروخدا به مامان نگو کاره منه وگرنه جِرم نه ببخشید یعنی مرا بر می اندازد میگم اصلا تو نگران نباش میدم اشکان بخوره دیگع ریخته نحسشو نبی
پریدم سر حرفش و گفتم:
-خیلی خوب.. باشع.. نمیگم تو آروم باش
خواستم به سمت سطل برم که صدای اشکان اومد که گفت:
-Bonjour jolides dames (سلام خانم های زیبا)
آدرینا:خا فهمیدیم شما فرانسوی بلدی ایش
وبعد به اشکان چشم غره رفت. اشکانهم که از در اوردن حرص آدرینا حال کرده بود لبخند شیطونی زد وگفت:
-اینجا بودی حسادت نمیاد نورجون؟
لبخند شیطونی زدم و روبه اشکان گفتم:
-منظورت همون بوی سوختنیه دیگه؟
با گفتن این حرفم آدرینا سریع برگشت سمتم و برام چشم ابرو میومد که چیزی نگم منم برای ازیت کردنش لبخند شیطونی زدم و سرمو به سمت اشکان برگردوندم که اشکان گفت:
-آره راست میگیا خیلی اینجا
یهو با دیدن ظرف تخم مرغ تو دستم که تعمب کرد و با چشمای ریز شده ی نگاه به آدرینل و ی نگاه به تخم مرغ کرد و بعد زدزیر خنده بعد از اینکه خنده هاش تموم شد. شروع به دست زدن کردوروبه آدرینا گفت :
-very good (خیلی خوبه)
وباز زد زیر خنده آدرینا هم که از اعصبانیت قرمز شده بود با عصبانیت به اشکان گفت:
-نخند..
ولی باز اشکان میخندید..آدرینا نفس عمیقی کشیدو دباره گفت:
-گفتم نخند
اشکان بلند تر شروع به خندیدن کرد.اینبار آدرینا با عصبونیت گفت؛
-میگم نخند.
اشکان ی لحظه ساکت شد ولی دباره لبخند روی لباش اومد و شروع به خندیدن کرد.اینبار آدرینا دیگه جیغ کشید.. جیغا
-نــــــــــــخــــــــــــنــــــــــــــد
اشکان یهو ساکت شدو با تعجب به آدرینا نگاه کردوگفت:
-آدرینا ناراحت شدی؟من نمی..
یهو اخم کردو بالحن بدی گفت:
-آدرینا خیلی بچه ننه شدی...یکی گریه کن گریه کن...
آدرینا با چشمای از حدقه در اومده بهش زل زد وخواست چیزی بگه که اشکان گفت:
-خا نمیخواد جواب منو بدی اول یاد بگیر جنبه داشته باشی.
بعد رفت این چه طرز صحبت کردن بود به آدرینا نگاه کردم سرشو انداخت بود پایین و دستو پاش میلرزید سریع به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم که با صدای گرفته که شامل بغضی که بین گلوش بود گفت؛
-آ..آجی نور..من..من بد باهاش حرف زدم.
بیشتر به خودم فشردمش و گفتم:
-نه قربونت بدم،پسرا همشون اینجورین.
-ولی داداشی اینجوری نیست.
-داداشی تو مثل هیچ کس نیست اون خیلی...
-خیلی چی؟
از بغلم بیرون اومد روی گونه هاش قطر های اشک بود...دریای چشماش طوفانی شده بود..گونشو بوسیدم و که گفت:
-نگفتی.
سکوت کردم و چیزی نگفتم آدرینا گونمو بوسید و گفت:
-امیدوارم هیچ وقت عشقتون رویا نشه.
زیرلب گفتم:امیدوارم.
بعد از خوردن صبحانه طبقه بالا رفتم تا لباسمو عوض کنم که با دیدن آدین توی تراس و درحال خوردن قهوش بود به سمتش رفتم.آروم در شیشه ای تراسو زدم و وارد شدم.آدین هیچ تکونی نخورد و همینطور که به دریا دریا نگاه میگردولی غرق افکارش بود انگارجنگی توی وجودش به وجود اومده بود کنارش رفتم و آروم کنارش وایستادم...بخاطر باد موهاش توی صورتش شناور بودن ...آروم اسمشو صدا زدم که گفت:
-جانم
لبخندروی لبام اومد کاش میتونستم بگم انقدر نگو جانم این جانت نباشه من نیستمااا.
سرشو به سمتم برگردوند اما یهو نگاش فرق کرد با دیدنم انگار ناراحت شد..چرا اینطوری نگام کرد انگار سیخ داغی وارد قلبم شده بود و قلبمو میسوزوند...توروخدا آدینم اینجوری نگام نکن -نور
با چشمای نگران خیره به چشمای خاصش شدم.کاش میتونستم بگم جان دلم آدینم...
-نور حالم خیلی بده..
-آدین چی شده؟..تب کردی؟..
بعد سریع دستمو روی پیشونیش گڋاشتم..نه تبی نداشت...دستش روی دستم قرار گرفت وهمونطور که دستم روی پیشونیش بود گفت:
-این خیلی درگیره.
-کی درگیرش گرده؟
-ی دختر.
حتا مکثم نکرده بود واسه حرفش یعنی ممکن آدین دیگه دوسم نداشته باشه.
خواستم دستمو از روی پیشونیش بردارم که دیتمو گرفت و به سمت قلبش برد وگفت:
- اون دختر قلبمو لرزوند.
نه..نه..آدین..توروخدا ولم نکن...آدین...این کارو با قلبم نکن میمیرم...توروخدا..
پشونیش رو پیشونیم قرار گرفت..ی دستمو روی شونش گذاشتم تا ازم فاصله بگیر ولی ی دست دیگش پشت کمرم رو گرفت و دست دیگمو روی قلبش گرفته بود...
-آخ نمی دونی چشماش عقلو از سرم عجیب پروند.
بارید...بارون نه.. اشکام بارید..چشمامو بستم...چرا چشمای منو نگاه کنه چشمای اون دختره عقل براش نزاشته..پس چدا منو اینجوری نگاه میکنی آدین...لبمو گ
پارت ۴۹
#نور
همونطوری که در حال گذاشتن وسایل روی میز صبحانه بودم توجم به تخم مرغ سوخته ای جلب شد.وا این چرا اینطوریع
-آدرینا
-هوممم
-ی لحظه بیا
اومد پیشم و بادیدن ظرف تخم مرغ توی دستم رنگش پرید و شروع کرد به خندهای مصنوعی یا همون الکی و به اطراف نگاه میکردو دنبال راه فرار بود.
-آدرینا؟
-به خدا من کاری نکردم فقط میخواستم تخم مرغ دست کنم که سوخت باشع تروخدا به مامان نگو کاره منه وگرنه جِرم نه ببخشید یعنی مرا بر می اندازد میگم اصلا تو نگران نباش میدم اشکان بخوره دیگع ریخته نحسشو نبی
پریدم سر حرفش و گفتم:
-خیلی خوب.. باشع.. نمیگم تو آروم باش
خواستم به سمت سطل برم که صدای اشکان اومد که گفت:
-Bonjour jolides dames (سلام خانم های زیبا)
آدرینا:خا فهمیدیم شما فرانسوی بلدی ایش
وبعد به اشکان چشم غره رفت. اشکانهم که از در اوردن حرص آدرینا حال کرده بود لبخند شیطونی زد وگفت:
-اینجا بودی حسادت نمیاد نورجون؟
لبخند شیطونی زدم و روبه اشکان گفتم:
-منظورت همون بوی سوختنیه دیگه؟
با گفتن این حرفم آدرینا سریع برگشت سمتم و برام چشم ابرو میومد که چیزی نگم منم برای ازیت کردنش لبخند شیطونی زدم و سرمو به سمت اشکان برگردوندم که اشکان گفت:
-آره راست میگیا خیلی اینجا
یهو با دیدن ظرف تخم مرغ تو دستم که تعمب کرد و با چشمای ریز شده ی نگاه به آدرینل و ی نگاه به تخم مرغ کرد و بعد زدزیر خنده بعد از اینکه خنده هاش تموم شد. شروع به دست زدن کردوروبه آدرینا گفت :
-very good (خیلی خوبه)
وباز زد زیر خنده آدرینا هم که از اعصبانیت قرمز شده بود با عصبانیت به اشکان گفت:
-نخند..
ولی باز اشکان میخندید..آدرینا نفس عمیقی کشیدو دباره گفت:
-گفتم نخند
اشکان بلند تر شروع به خندیدن کرد.اینبار آدرینا با عصبونیت گفت؛
-میگم نخند.
اشکان ی لحظه ساکت شد ولی دباره لبخند روی لباش اومد و شروع به خندیدن کرد.اینبار آدرینا دیگه جیغ کشید.. جیغا
-نــــــــــــخــــــــــــنــــــــــــــد
اشکان یهو ساکت شدو با تعجب به آدرینا نگاه کردوگفت:
-آدرینا ناراحت شدی؟من نمی..
یهو اخم کردو بالحن بدی گفت:
-آدرینا خیلی بچه ننه شدی...یکی گریه کن گریه کن...
آدرینا با چشمای از حدقه در اومده بهش زل زد وخواست چیزی بگه که اشکان گفت:
-خا نمیخواد جواب منو بدی اول یاد بگیر جنبه داشته باشی.
بعد رفت این چه طرز صحبت کردن بود به آدرینا نگاه کردم سرشو انداخت بود پایین و دستو پاش میلرزید سریع به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم که با صدای گرفته که شامل بغضی که بین گلوش بود گفت؛
-آ..آجی نور..من..من بد باهاش حرف زدم.
بیشتر به خودم فشردمش و گفتم:
-نه قربونت بدم،پسرا همشون اینجورین.
-ولی داداشی اینجوری نیست.
-داداشی تو مثل هیچ کس نیست اون خیلی...
-خیلی چی؟
از بغلم بیرون اومد روی گونه هاش قطر های اشک بود...دریای چشماش طوفانی شده بود..گونشو بوسیدم و که گفت:
-نگفتی.
سکوت کردم و چیزی نگفتم آدرینا گونمو بوسید و گفت:
-امیدوارم هیچ وقت عشقتون رویا نشه.
زیرلب گفتم:امیدوارم.
بعد از خوردن صبحانه طبقه بالا رفتم تا لباسمو عوض کنم که با دیدن آدین توی تراس و درحال خوردن قهوش بود به سمتش رفتم.آروم در شیشه ای تراسو زدم و وارد شدم.آدین هیچ تکونی نخورد و همینطور که به دریا دریا نگاه میگردولی غرق افکارش بود انگارجنگی توی وجودش به وجود اومده بود کنارش رفتم و آروم کنارش وایستادم...بخاطر باد موهاش توی صورتش شناور بودن ...آروم اسمشو صدا زدم که گفت:
-جانم
لبخندروی لبام اومد کاش میتونستم بگم انقدر نگو جانم این جانت نباشه من نیستمااا.
سرشو به سمتم برگردوند اما یهو نگاش فرق کرد با دیدنم انگار ناراحت شد..چرا اینطوری نگام کرد انگار سیخ داغی وارد قلبم شده بود و قلبمو میسوزوند...توروخدا آدینم اینجوری نگام نکن -نور
با چشمای نگران خیره به چشمای خاصش شدم.کاش میتونستم بگم جان دلم آدینم...
-نور حالم خیلی بده..
-آدین چی شده؟..تب کردی؟..
بعد سریع دستمو روی پیشونیش گڋاشتم..نه تبی نداشت...دستش روی دستم قرار گرفت وهمونطور که دستم روی پیشونیش بود گفت:
-این خیلی درگیره.
-کی درگیرش گرده؟
-ی دختر.
حتا مکثم نکرده بود واسه حرفش یعنی ممکن آدین دیگه دوسم نداشته باشه.
خواستم دستمو از روی پیشونیش بردارم که دیتمو گرفت و به سمت قلبش برد وگفت:
- اون دختر قلبمو لرزوند.
نه..نه..آدین..توروخدا ولم نکن...آدین...این کارو با قلبم نکن میمیرم...توروخدا..
پشونیش رو پیشونیم قرار گرفت..ی دستمو روی شونش گذاشتم تا ازم فاصله بگیر ولی ی دست دیگش پشت کمرم رو گرفت و دست دیگمو روی قلبش گرفته بود...
-آخ نمی دونی چشماش عقلو از سرم عجیب پروند.
بارید...بارون نه.. اشکام بارید..چشمامو بستم...چرا چشمای منو نگاه کنه چشمای اون دختره عقل براش نزاشته..پس چدا منو اینجوری نگاه میکنی آدین...لبمو گ
۱۵.۱k
۰۳ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.