پارت ۷ رمان funny girls
پارت ۷ رمان funny girls
(سولی)بعد از تعریفای انا و سانی و لیصا از شهربازی و اینـ جور مسخره بازیا حوصلم سرید تصمیم گرفتم بازی کنم اما میدونستم هیشکدوم از بچه ها حاضر نیستن بام بازی کنن ، اهاع یافتم میرم با لوسی بازی میکنم (گربه هیومین😐 )رفتم سمت اتاق هیومین، بدون در زدن سرمو مث خر وارد اتاقش کردم ، بعدم کامل رفتم تو ، همه جا در امن و امان بود(الان انتظار داشتی چن تا ببر دور لوسی و هیومین کرده باشن و چن تا کرم اسکاریس مثله تو رو زمین باشن 😕 😕 😕 ) رفتم سمت هیومین که دیدم لوسی رو شکم هیومین خوابیده(جا قحت بود) خندم گرفت لوسی رو اروم برداشتم رفتم بیرون از اتاق داشتم نازش میدادم تو راهروی خوابگاه و در همون حال سمت اتاقم داشتم حرکت میکردم ، که یهو یه صندل از اینایی که روش عروسک خرس داره سمتم پرت شد ، یهو شروع کردم: ای الهی حلواتو خودم بپزم ، ایشالا لوسی رو بیارم سر قبرت جیش کنه ، ای ایشالا سرطان بگیری کچل بشی بت بخندم ، همینطوری داشتم ادامه میدادم که یهو به فکرم رسید کدوم عبضی ای این گوه رو خورده برگشتم به پشت دیدم تیفانی عین این گودزیلا برقیا با شک به من نیگا میکنه عهـ چیهـ خو عصبیم کردی حالا دهنشم عین قار حرا وا کرده برا من اهـ ، بع حرف اومدم و گفتم حالا که عصبیم کردی باید با من باربی بازی کنی لوسی رو ولش کردمو دست تیفانی رو گرفتمو با خودم کشوندم سمت اتاق (تیفانی) ای الهی بمیری تیفانی نکبت حالا باید بری با این عنتر پلاستیکی عین توله سگا بازی کنی اهـ اخه بزغاله بازیم شد بازی(منظورش باربی بازیه) کشوندتم سمت اتاقش و پرتم کرد سمت اسباب بازیاش که کلم خورد به عروسک انابلش وقتی دیدمش یه جیغـــ کشیدم و رفتم پشت سولی قایم شدم ، د اخه یه کره بز و چه به عروسک اونم چه عروسکی انابل😤 😤 😤 هوفـــ ، در همین حال فش دادن به فک و فامیل سولی مخصوصا عمه ی عزیز تر از جانش بودم که دیدم دلشو گرفته و میخنده د بیا ببین من نگران چه اسکلی بودم اهــ حالا خوبه ازش بزرگترما(ازش بزرگتری اما ازش گوساله تری)هیشــ وجی جون ناموسا تو فکو ببند (برو باو هیچ ارثی از لیدر بودنم نبرده مردشورتو ببرن) گمشو باو گوسفند اتوماتیک ، همینطور در کنکاش با وجی ژووون بودم که ننه هیومین وارد شد (هیومین) از خواب یهو پریدم ، خواب دیده بودم ترشک ها و پاستیل هاو لواشک ها روم حمله کرده بودن و میخواستن منو بخورن زود رفتم سمت لوسی که رو میز کارم خواوبیده بود یخوره نازش کردم بعدم رفتم سمت پاستیلام همشو خوردم باید بعدا برم کلی بخرم بسته های ترشکمم داشت تموم میشد دیه ایشــــ رفتم سمت اتاق سولی چون بع وضوح فکر میکردم تیفی ژون تو اتاق سولیه رفتم سمت در و در زدم(نمیگم فقط این ادمه حالا شما هی گوش نکنین) سولی گفت بیا تو ناناسی خودم ، بسم الله اینم بعضی موقع ها جوش میگیره ها رفتم تو اتاق ، دیدم تیفیکه داره با خودش مث این منگلا میحرفه سولیم داره باربیاشو میچینه ، البته حدس میزدم از تیفی درخواست کردع تا باش بازی کنهه(کجایی هیوجونـ حتی کشوندتش بچمو تو اتاقش) من میگم وجدان من منحرفه میگین نه
.
.
.
بچه ها پارت ۸ هم بعدا نوشته میشه😉 😉 😉
(سولی)بعد از تعریفای انا و سانی و لیصا از شهربازی و اینـ جور مسخره بازیا حوصلم سرید تصمیم گرفتم بازی کنم اما میدونستم هیشکدوم از بچه ها حاضر نیستن بام بازی کنن ، اهاع یافتم میرم با لوسی بازی میکنم (گربه هیومین😐 )رفتم سمت اتاق هیومین، بدون در زدن سرمو مث خر وارد اتاقش کردم ، بعدم کامل رفتم تو ، همه جا در امن و امان بود(الان انتظار داشتی چن تا ببر دور لوسی و هیومین کرده باشن و چن تا کرم اسکاریس مثله تو رو زمین باشن 😕 😕 😕 ) رفتم سمت هیومین که دیدم لوسی رو شکم هیومین خوابیده(جا قحت بود) خندم گرفت لوسی رو اروم برداشتم رفتم بیرون از اتاق داشتم نازش میدادم تو راهروی خوابگاه و در همون حال سمت اتاقم داشتم حرکت میکردم ، که یهو یه صندل از اینایی که روش عروسک خرس داره سمتم پرت شد ، یهو شروع کردم: ای الهی حلواتو خودم بپزم ، ایشالا لوسی رو بیارم سر قبرت جیش کنه ، ای ایشالا سرطان بگیری کچل بشی بت بخندم ، همینطوری داشتم ادامه میدادم که یهو به فکرم رسید کدوم عبضی ای این گوه رو خورده برگشتم به پشت دیدم تیفانی عین این گودزیلا برقیا با شک به من نیگا میکنه عهـ چیهـ خو عصبیم کردی حالا دهنشم عین قار حرا وا کرده برا من اهـ ، بع حرف اومدم و گفتم حالا که عصبیم کردی باید با من باربی بازی کنی لوسی رو ولش کردمو دست تیفانی رو گرفتمو با خودم کشوندم سمت اتاق (تیفانی) ای الهی بمیری تیفانی نکبت حالا باید بری با این عنتر پلاستیکی عین توله سگا بازی کنی اهـ اخه بزغاله بازیم شد بازی(منظورش باربی بازیه) کشوندتم سمت اتاقش و پرتم کرد سمت اسباب بازیاش که کلم خورد به عروسک انابلش وقتی دیدمش یه جیغـــ کشیدم و رفتم پشت سولی قایم شدم ، د اخه یه کره بز و چه به عروسک اونم چه عروسکی انابل😤 😤 😤 هوفـــ ، در همین حال فش دادن به فک و فامیل سولی مخصوصا عمه ی عزیز تر از جانش بودم که دیدم دلشو گرفته و میخنده د بیا ببین من نگران چه اسکلی بودم اهــ حالا خوبه ازش بزرگترما(ازش بزرگتری اما ازش گوساله تری)هیشــ وجی جون ناموسا تو فکو ببند (برو باو هیچ ارثی از لیدر بودنم نبرده مردشورتو ببرن) گمشو باو گوسفند اتوماتیک ، همینطور در کنکاش با وجی ژووون بودم که ننه هیومین وارد شد (هیومین) از خواب یهو پریدم ، خواب دیده بودم ترشک ها و پاستیل هاو لواشک ها روم حمله کرده بودن و میخواستن منو بخورن زود رفتم سمت لوسی که رو میز کارم خواوبیده بود یخوره نازش کردم بعدم رفتم سمت پاستیلام همشو خوردم باید بعدا برم کلی بخرم بسته های ترشکمم داشت تموم میشد دیه ایشــــ رفتم سمت اتاق سولی چون بع وضوح فکر میکردم تیفی ژون تو اتاق سولیه رفتم سمت در و در زدم(نمیگم فقط این ادمه حالا شما هی گوش نکنین) سولی گفت بیا تو ناناسی خودم ، بسم الله اینم بعضی موقع ها جوش میگیره ها رفتم تو اتاق ، دیدم تیفیکه داره با خودش مث این منگلا میحرفه سولیم داره باربیاشو میچینه ، البته حدس میزدم از تیفی درخواست کردع تا باش بازی کنهه(کجایی هیوجونـ حتی کشوندتش بچمو تو اتاقش) من میگم وجدان من منحرفه میگین نه
.
.
.
بچه ها پارت ۸ هم بعدا نوشته میشه😉 😉 😉
۵.۸k
۱۹ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.