پارت ۴۱رومان آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۴۱رومان آغوشت آرامش جهانست 🔱
واااااااای .....
نگاهم به جمعیت پشت سرم افتاد ،
اینا اینجا چیکار میکنننن 😐
پوریا ایستاده بود و کنترل ظبط هم هم دستش بود یه چشک برام زد 😉
بدو بدو رفتم طرف عمو محمد طاها ،سه ماه بود که ندیده بودمش ،دستاشو باز کرد و بغلم کرد ،
عمو محمد طاها :دخترم دلم برات تنگ شده بود نمیگی یه عمو دارم که اگر نبینتم دق میکنه
آرام :عمو خوشتیپ من اگر ببینیم دق میکنی از دست کارایی که میکنم ،همون بهتر که نمیبینیم
یکی یکی سلام کردم و احوال پرسی ،
ارسلان هم اومد با همه سلام و احوال پرسی کرد ،با سهیل سلام عیک کردیم خواستم از کنار زن عمو رد بشم برم که لباسم عوض کنم ،با ارسلان رو به رو شدم
ارسلان :سلام ...آ...
نذاشتم ادامه حرفش بزنه میز رو دور زدم و رد شدم رفتم ، رفتم داخل اتاقم ،دمپایی های رو فرشیم رو پوشیدم ، در کمدم باز کردم الان چی بپوشم ،آهان فهمیدم یه تنیک خاکستری که چین دار بود کمرش و پایینش هم گل رز جیگری زمینش بود
یه شلوار جیگری با شال خاکستریم هم برداشتم ،سریع لباس هامو عوض کردم ،آرایشمو پاک کردم و موهامو باز کردم چون سر درد گرفته بودم شونشون کردم و باز بستمش ، شالمو پوشیدم و رفتم پایین
ساحل :آرام 😭 خیلی بدی
با تعجب نگاش کردم رفتم کنارش نشستم
گفتم :چرا بدم !؟؟مگه چیکار کردم ؟؟؟؟؟
ساحل:بیشعور ،بی ادب ،خیلی خری ،چرا نذاشتی این سه ماه بیایم اینجا هاااان نمیگی دلمون برات تنگ میشه
سهیل : بابا دو قدمیته آرامتر حرف بزن
آرام :ستاره (سهیل )خانم شما ساکت،کمتر آبغور بگیر ،یه کم حالم بد بود ،تازشم من گفتم برم جایی دیگه بابا بزرگ قبول نکرد
سمانه :آخه دلم میخواد بزنمت که نگو از بس که این
سه ماه زنگ زدم جواب ندادی 😠
آرام :اوه اوه خواهری گلم خوشگلم اخم نکن صورتت چروک میوفته 😂
حالا این حرف هارو بزارین کنار ،چیزی تا کنکور نمونده چیزی هم خوندین ؟؟؟
سحر :وای واااااای من خوندم اما خیلی سخته
سهیل :ارع جونه عمت خیلی خوندی تو که همش این بازار هارو زیر پا گذاشتی
آرمان : خیلی خونده اصلا غذا نمی خوره
آرام :مسخره خواهرای من نکنین 😡
پوریا اومد و کنار من نشست
پوریا :آرام بهتری ؟
آرام :ارع خوبم
پوریا :متن های که برات فرستادم امیدارم بدردت بخورع
آرام :ارع خیلی بدردم خورد مخصوصا برا شیمیم
راستی پوریا یه دوتا سوال بود بعد برات میفرستمش برام حلش کن
پوریا :باشه . آرام با ارسلان دعواتون شده ؟
آرام :من کاری به غول بیابونی ندارم
پوریا بیچاره خندش گرفت ،
ارسلان اومد رو به رو من نشست لب تابش هم گذاشت رو پاش
ارسلان : خداروشکر این کودک درونت از کار افتاده ،خداروشکر همه در آرامش هستن و عصبی نمیشن
بلند شدم رو به روش گفتم :ببین جوجو اخمو هر وقت تونستی فکر کنی بعد حرف بزنی بیا برا من ژست جراح قلب رو بگیر مغرور ،یک دنده
خواست حرف بزنه پاشدم رفتم ،پیش بابا بزرگ
آرام :بابا بزرگ من باید برم ،
بابابزرگ نگاهی به ساعت کرد و گفت : باشه دختر برو ولی مراقب خودت باش ،به اسحاق گفتم ببرت
آرام : بابا بزرگ نگرانم نباش عزیزم ،زود میام
دستشو بوسیدم و رفتم ، تیپ بزنم
یه مانتو ساده مشکی که تا بالای زانوم بود ،با یه شلوار و شال یخی ، کیفمو برداشتم با وسایل نقاشیم ،از اتاقم زدم بیرون ،رفتم داخل حال ،رو به بقیه گفتم :شرمنده من کلاس دارم باید برم ،
پوریا :آرام صبر کن خودم میرسونمت ،چه کلاسی داری ؟
عموم هم همون لحظه بلند شد
آرام :عمو جان نیاز نیست با راننده میرم
پوریا دستت درد نکنه ،تازه از بیمارستان اومدی خونه ،دیشبم که شیفت بودی بشین سر جات من با راننده میرم
مامان بزرگ چشماش پر اشک بود رفتم جلو پاش زانو زدم دستش بوسیدم
مامان بزرگ :نگرانتم ،میترسم چیزیت بشه
خواستم جوابش بدم که پوریا گفت :مامان بزرگ خودم میبرمش نگران نباش
دیگه چیزی نگفتم ،سریع از در حال زدم بیرون ،سوار ماشین شدم پوریا هم پشت فرمون نشست
پوریا :آرام درک کن ناراحت نشو خیلی نگرانته مامان بزرگ
آرام :ناراحت نیستم ،فقط من لیاقت این همه نگرانی ندارم
پوریا خواست حرف بزنه ،گفتم :دُکی یه آهنگ خارجی بزار ،سریع هم منو برسون که دیر نرسم
دو ساعت بعد
کلاس نقاشیم یه دوساعتی طول داد ،رفتم پیش استاد (چون حرفه ای کار میکرد صداش میزدیم استاد )
یه چشم داخل ذهنم تصور کردم کشیده بودم نشون استاد دادمش
استاد : خانم بزرگ نیا نقاشیتون بی نقص ،واقعا عالیه ،کمکم کنید تا تمام نقاشی هارو بزنم به تابلو و نمره کامل کلاس رو اعلام کنم
نقاشی هارو زدیم به تابلو
نگاه به ساعت کردم ۴۵دقیقه بیشتر وقت نداشتم ،برا کلاس کاراته
رو به استاد گفتم :استاد واقعا معذرت میخوام من ب
واااااااای .....
نگاهم به جمعیت پشت سرم افتاد ،
اینا اینجا چیکار میکنننن 😐
پوریا ایستاده بود و کنترل ظبط هم هم دستش بود یه چشک برام زد 😉
بدو بدو رفتم طرف عمو محمد طاها ،سه ماه بود که ندیده بودمش ،دستاشو باز کرد و بغلم کرد ،
عمو محمد طاها :دخترم دلم برات تنگ شده بود نمیگی یه عمو دارم که اگر نبینتم دق میکنه
آرام :عمو خوشتیپ من اگر ببینیم دق میکنی از دست کارایی که میکنم ،همون بهتر که نمیبینیم
یکی یکی سلام کردم و احوال پرسی ،
ارسلان هم اومد با همه سلام و احوال پرسی کرد ،با سهیل سلام عیک کردیم خواستم از کنار زن عمو رد بشم برم که لباسم عوض کنم ،با ارسلان رو به رو شدم
ارسلان :سلام ...آ...
نذاشتم ادامه حرفش بزنه میز رو دور زدم و رد شدم رفتم ، رفتم داخل اتاقم ،دمپایی های رو فرشیم رو پوشیدم ، در کمدم باز کردم الان چی بپوشم ،آهان فهمیدم یه تنیک خاکستری که چین دار بود کمرش و پایینش هم گل رز جیگری زمینش بود
یه شلوار جیگری با شال خاکستریم هم برداشتم ،سریع لباس هامو عوض کردم ،آرایشمو پاک کردم و موهامو باز کردم چون سر درد گرفته بودم شونشون کردم و باز بستمش ، شالمو پوشیدم و رفتم پایین
ساحل :آرام 😭 خیلی بدی
با تعجب نگاش کردم رفتم کنارش نشستم
گفتم :چرا بدم !؟؟مگه چیکار کردم ؟؟؟؟؟
ساحل:بیشعور ،بی ادب ،خیلی خری ،چرا نذاشتی این سه ماه بیایم اینجا هاااان نمیگی دلمون برات تنگ میشه
سهیل : بابا دو قدمیته آرامتر حرف بزن
آرام :ستاره (سهیل )خانم شما ساکت،کمتر آبغور بگیر ،یه کم حالم بد بود ،تازشم من گفتم برم جایی دیگه بابا بزرگ قبول نکرد
سمانه :آخه دلم میخواد بزنمت که نگو از بس که این
سه ماه زنگ زدم جواب ندادی 😠
آرام :اوه اوه خواهری گلم خوشگلم اخم نکن صورتت چروک میوفته 😂
حالا این حرف هارو بزارین کنار ،چیزی تا کنکور نمونده چیزی هم خوندین ؟؟؟
سحر :وای واااااای من خوندم اما خیلی سخته
سهیل :ارع جونه عمت خیلی خوندی تو که همش این بازار هارو زیر پا گذاشتی
آرمان : خیلی خونده اصلا غذا نمی خوره
آرام :مسخره خواهرای من نکنین 😡
پوریا اومد و کنار من نشست
پوریا :آرام بهتری ؟
آرام :ارع خوبم
پوریا :متن های که برات فرستادم امیدارم بدردت بخورع
آرام :ارع خیلی بدردم خورد مخصوصا برا شیمیم
راستی پوریا یه دوتا سوال بود بعد برات میفرستمش برام حلش کن
پوریا :باشه . آرام با ارسلان دعواتون شده ؟
آرام :من کاری به غول بیابونی ندارم
پوریا بیچاره خندش گرفت ،
ارسلان اومد رو به رو من نشست لب تابش هم گذاشت رو پاش
ارسلان : خداروشکر این کودک درونت از کار افتاده ،خداروشکر همه در آرامش هستن و عصبی نمیشن
بلند شدم رو به روش گفتم :ببین جوجو اخمو هر وقت تونستی فکر کنی بعد حرف بزنی بیا برا من ژست جراح قلب رو بگیر مغرور ،یک دنده
خواست حرف بزنه پاشدم رفتم ،پیش بابا بزرگ
آرام :بابا بزرگ من باید برم ،
بابابزرگ نگاهی به ساعت کرد و گفت : باشه دختر برو ولی مراقب خودت باش ،به اسحاق گفتم ببرت
آرام : بابا بزرگ نگرانم نباش عزیزم ،زود میام
دستشو بوسیدم و رفتم ، تیپ بزنم
یه مانتو ساده مشکی که تا بالای زانوم بود ،با یه شلوار و شال یخی ، کیفمو برداشتم با وسایل نقاشیم ،از اتاقم زدم بیرون ،رفتم داخل حال ،رو به بقیه گفتم :شرمنده من کلاس دارم باید برم ،
پوریا :آرام صبر کن خودم میرسونمت ،چه کلاسی داری ؟
عموم هم همون لحظه بلند شد
آرام :عمو جان نیاز نیست با راننده میرم
پوریا دستت درد نکنه ،تازه از بیمارستان اومدی خونه ،دیشبم که شیفت بودی بشین سر جات من با راننده میرم
مامان بزرگ چشماش پر اشک بود رفتم جلو پاش زانو زدم دستش بوسیدم
مامان بزرگ :نگرانتم ،میترسم چیزیت بشه
خواستم جوابش بدم که پوریا گفت :مامان بزرگ خودم میبرمش نگران نباش
دیگه چیزی نگفتم ،سریع از در حال زدم بیرون ،سوار ماشین شدم پوریا هم پشت فرمون نشست
پوریا :آرام درک کن ناراحت نشو خیلی نگرانته مامان بزرگ
آرام :ناراحت نیستم ،فقط من لیاقت این همه نگرانی ندارم
پوریا خواست حرف بزنه ،گفتم :دُکی یه آهنگ خارجی بزار ،سریع هم منو برسون که دیر نرسم
دو ساعت بعد
کلاس نقاشیم یه دوساعتی طول داد ،رفتم پیش استاد (چون حرفه ای کار میکرد صداش میزدیم استاد )
یه چشم داخل ذهنم تصور کردم کشیده بودم نشون استاد دادمش
استاد : خانم بزرگ نیا نقاشیتون بی نقص ،واقعا عالیه ،کمکم کنید تا تمام نقاشی هارو بزنم به تابلو و نمره کامل کلاس رو اعلام کنم
نقاشی هارو زدیم به تابلو
نگاه به ساعت کردم ۴۵دقیقه بیشتر وقت نداشتم ،برا کلاس کاراته
رو به استاد گفتم :استاد واقعا معذرت میخوام من ب
۶۶.۶k
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.