پارت ۴۰رومان آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۴۰رومان آغوشت آرامش جهانست 🔱
واااااای یه جیغ آبی رو به بنفش کشیدم ،
ارسلان : یه راه رفتن ساده هم نمی تونه میخواد برا من برع دکتر هم بشه
آرام :هوی حرف دهنت رو بفهم ،بعدم چرا بغلم کردی !!!الان هم دستت بکش چون خودم سر پا ایستادم
ارسلان :باید میزاشتم بیوفتی ،دست و پات خورد میشید
آرام : شتر در خواب بیند پنبه دانه خاله قزی
یه لبخند هم زدم که زورش گرفت
بعد ادامه دادم :اگر هم تو نمیگرفتیم آدم زیاده
همون یه کم فاصله رو با یه قدم پر کرد و گفت:نشنید میگیرم این حرفتو 😡 😠
آرام :بیا برو حوصله با تو کَل کَل کردنو ندارم
ارسلان بازومو تو دستش گرفت و فشار داد و داد زد تو صورتم ،حق نداری فهمیدیییییییی، به خدا اگر به زبونش بیاری ...
بابا بزرگ :به زبون بیار چی ؟؟
عمو :آرام چرا جیغ زدی ترسوندیمون ، سالمی
آرام :عمو سالمم فقط پام لیز خورد
ارسلان با یه اخم غلیظ نگاهم کرد و دستشو نشونه گرفت سمتم وگفت : دیگه نمیخوام بشنوم ،البته برا دختری که بی پدر و مادره این حرف هااا عادیه که هی به زبون بیارش
حرفای اسلان برام سنگین بود ، نفهمیدم کی چشمام اشکی شد با چشمای اشکی زل زدم به چشماش خواستم حرف بارش کنم ولی ول کردم رفتم
خوب شد که عمو و بابا بزرگ رفتن داخل حال چون مامان بزرگ نگران من بود
راهرو رو طی کردم حرف های ارسلان داخل سرم اکو میشید 😭 😭 😭 خدا ،پام رو که گذاشتم رو اولین پله
عمو محمد طاها : دختر کجا بیا اینجا پیشمون
هوون جور که سرم پایین بود وچشمام میباریدن گفتم :عمو میخوام تنها باشم ، پوریا اومد بگو کتاب ها و شماره معلم ها و درس وکتاب اینا بزارع پشت در اتاقم
مامان بزرگ :آرام داری گریه میکنی ؟
دستمو کشیدم زیر چشمام و گفتم نه نمی دونم چی رفته داخل چشممم و سریع پله ها رو دوتا یکی رد کردم و رفتم داخل اتاقم ،خودمو انداختم رو تختم و زار زدم به این حالم ،به این زندگی. به این بد بختی های که فقط گریبانگیر منه 😭 😭 😭
خدایا ،چرااااا من .... خدایا این حرفا ،خدا تو باعثش شدی ...،اگر بابام و مامانم الان اینجا بودن ،نمیزاشتن که بهم بگن بی پدر و مادر😭
از رو تخت اومدم پایین ،در بالکنو باز کردم ،پتو رو از رو تخت کشیدم و بردم بیرون ،پتو رو دور خودم پیچوندم و رو صندلی نشستم و به آسمون نگاه کردم دوتا ستاره کنار هم بودن که چشمک میزدن ....
احساس میکردم این دوتا ستاره مامان و بابامن 😭
حال روحیم افتظاح بود ،پالتوم رو پرداشتم ،از در اتاق زدم بیرون پله هارو دوتا یکی طی کردم به پایین پله رسیدم
عمو رو به روم بود ،وقتی دید دارم گریه میکنم اومد طرفم ،
عمو محمد طاها: دخترم ،آرام ...
دستمو جلو عمو گرفتم گفتم جلو نیا ،نه
همه از جاشون بلند شده بودن و داشتن با تعجب نگاهم میکردن حتی ارسلان
داد زدم به خدا من ،دختر بد کاره نیستممممم ،باور کنین ،من دختر دروغگو نیستم ، من با دوز و کلک وارد این خانواده نشدم، من هیچی نمی خوامممممم نه میراثی نه پولی ،فقط یه سر پناه و یه خانواده میخوام 😭 😭 😭 😭
بسه بسه مهدیس من بخاطر پول و ثروت بابا بزرگ برنگشتم همش مال تو همش رو میدم به آدم هاااا من فقط خانواده میخوامممم
بی حال شدم زانو زدم ،و گفتم :من پدر و مادرمو میخوام ،تو رو خدااااااا به چشم یه هرزه نگام نکنین بسه خداااااا
عمو اومد جلو که بغلم کنه ؛نهههههه نیا جلو کافیه من به ترحُم نیاز ندارم
رفتم جلو مهدیس خدا رو میشناسی تو رو به جان همون خدای که میپرستی نکن نکن درمورد بد نگو (مهدیس دختر عمه ملکوت بود که چند روز بود که دیده بودمش هنوز نرسید کلی حرف بارم کرده بود و تلفنی داشت حرف میزد و بد گویمو میکرد)
عمو به زور گرفتم داخل بغلش ،چشماش اشکی بود مامان بزرگ هم گریه میکرد
عمو محمدطاها: آروممممممم باش دخترم ،آرام آروم باش
از بغل عمومحمدطاها به زور اومدم بیرون ،
بدو بدو رفتم سمت در حال که پوریا اومد جلوم
پوریا :آرام ازت خواهش میکنم ،بریم اتاقت باهم حرف میزنیم
آرام :نه برو کنار ،نمیخوام
پوریا :ازت خواهش میکنم
مامان بزرگ :دخترم تو رو خدا به خودت فشار نیار
دستشو گذاشت رو سرش ،حالش یه کم بد شد
گفتم :میرم الان اتاقم 😢 مامان بزرگ جونم آروم باش
سریع پلی هارو طی کردم و رفتم داخل اتاقم ،خواست در اتاق ببندم که پوریا در اتاق رو گرفت
پوریا :بزار بیام داخل ،برا خبر های خوش دارم
یه نگاهی بهش کردم ،از اون نگاه ها که یعپی داری بچه گول میزنی
کتاب هارو گذاشت کنار میزی که مخصوص ل
واااااای یه جیغ آبی رو به بنفش کشیدم ،
ارسلان : یه راه رفتن ساده هم نمی تونه میخواد برا من برع دکتر هم بشه
آرام :هوی حرف دهنت رو بفهم ،بعدم چرا بغلم کردی !!!الان هم دستت بکش چون خودم سر پا ایستادم
ارسلان :باید میزاشتم بیوفتی ،دست و پات خورد میشید
آرام : شتر در خواب بیند پنبه دانه خاله قزی
یه لبخند هم زدم که زورش گرفت
بعد ادامه دادم :اگر هم تو نمیگرفتیم آدم زیاده
همون یه کم فاصله رو با یه قدم پر کرد و گفت:نشنید میگیرم این حرفتو 😡 😠
آرام :بیا برو حوصله با تو کَل کَل کردنو ندارم
ارسلان بازومو تو دستش گرفت و فشار داد و داد زد تو صورتم ،حق نداری فهمیدیییییییی، به خدا اگر به زبونش بیاری ...
بابا بزرگ :به زبون بیار چی ؟؟
عمو :آرام چرا جیغ زدی ترسوندیمون ، سالمی
آرام :عمو سالمم فقط پام لیز خورد
ارسلان با یه اخم غلیظ نگاهم کرد و دستشو نشونه گرفت سمتم وگفت : دیگه نمیخوام بشنوم ،البته برا دختری که بی پدر و مادره این حرف هااا عادیه که هی به زبون بیارش
حرفای اسلان برام سنگین بود ، نفهمیدم کی چشمام اشکی شد با چشمای اشکی زل زدم به چشماش خواستم حرف بارش کنم ولی ول کردم رفتم
خوب شد که عمو و بابا بزرگ رفتن داخل حال چون مامان بزرگ نگران من بود
راهرو رو طی کردم حرف های ارسلان داخل سرم اکو میشید 😭 😭 😭 خدا ،پام رو که گذاشتم رو اولین پله
عمو محمد طاها : دختر کجا بیا اینجا پیشمون
هوون جور که سرم پایین بود وچشمام میباریدن گفتم :عمو میخوام تنها باشم ، پوریا اومد بگو کتاب ها و شماره معلم ها و درس وکتاب اینا بزارع پشت در اتاقم
مامان بزرگ :آرام داری گریه میکنی ؟
دستمو کشیدم زیر چشمام و گفتم نه نمی دونم چی رفته داخل چشممم و سریع پله ها رو دوتا یکی رد کردم و رفتم داخل اتاقم ،خودمو انداختم رو تختم و زار زدم به این حالم ،به این زندگی. به این بد بختی های که فقط گریبانگیر منه 😭 😭 😭
خدایا ،چرااااا من .... خدایا این حرفا ،خدا تو باعثش شدی ...،اگر بابام و مامانم الان اینجا بودن ،نمیزاشتن که بهم بگن بی پدر و مادر😭
از رو تخت اومدم پایین ،در بالکنو باز کردم ،پتو رو از رو تخت کشیدم و بردم بیرون ،پتو رو دور خودم پیچوندم و رو صندلی نشستم و به آسمون نگاه کردم دوتا ستاره کنار هم بودن که چشمک میزدن ....
احساس میکردم این دوتا ستاره مامان و بابامن 😭
حال روحیم افتظاح بود ،پالتوم رو پرداشتم ،از در اتاق زدم بیرون پله هارو دوتا یکی طی کردم به پایین پله رسیدم
عمو رو به روم بود ،وقتی دید دارم گریه میکنم اومد طرفم ،
عمو محمد طاها: دخترم ،آرام ...
دستمو جلو عمو گرفتم گفتم جلو نیا ،نه
همه از جاشون بلند شده بودن و داشتن با تعجب نگاهم میکردن حتی ارسلان
داد زدم به خدا من ،دختر بد کاره نیستممممم ،باور کنین ،من دختر دروغگو نیستم ، من با دوز و کلک وارد این خانواده نشدم، من هیچی نمی خوامممممم نه میراثی نه پولی ،فقط یه سر پناه و یه خانواده میخوام 😭 😭 😭 😭
بسه بسه مهدیس من بخاطر پول و ثروت بابا بزرگ برنگشتم همش مال تو همش رو میدم به آدم هاااا من فقط خانواده میخوامممم
بی حال شدم زانو زدم ،و گفتم :من پدر و مادرمو میخوام ،تو رو خدااااااا به چشم یه هرزه نگام نکنین بسه خداااااا
عمو اومد جلو که بغلم کنه ؛نهههههه نیا جلو کافیه من به ترحُم نیاز ندارم
رفتم جلو مهدیس خدا رو میشناسی تو رو به جان همون خدای که میپرستی نکن نکن درمورد بد نگو (مهدیس دختر عمه ملکوت بود که چند روز بود که دیده بودمش هنوز نرسید کلی حرف بارم کرده بود و تلفنی داشت حرف میزد و بد گویمو میکرد)
عمو به زور گرفتم داخل بغلش ،چشماش اشکی بود مامان بزرگ هم گریه میکرد
عمو محمدطاها: آروممممممم باش دخترم ،آرام آروم باش
از بغل عمومحمدطاها به زور اومدم بیرون ،
بدو بدو رفتم سمت در حال که پوریا اومد جلوم
پوریا :آرام ازت خواهش میکنم ،بریم اتاقت باهم حرف میزنیم
آرام :نه برو کنار ،نمیخوام
پوریا :ازت خواهش میکنم
مامان بزرگ :دخترم تو رو خدا به خودت فشار نیار
دستشو گذاشت رو سرش ،حالش یه کم بد شد
گفتم :میرم الان اتاقم 😢 مامان بزرگ جونم آروم باش
سریع پلی هارو طی کردم و رفتم داخل اتاقم ،خواست در اتاق ببندم که پوریا در اتاق رو گرفت
پوریا :بزار بیام داخل ،برا خبر های خوش دارم
یه نگاهی بهش کردم ،از اون نگاه ها که یعپی داری بچه گول میزنی
کتاب هارو گذاشت کنار میزی که مخصوص ل
۳۴.۳k
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.