پارت ۳۸رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۳۸رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
سرشو نزدیک گردنم کرد. فاصله نمونده بود. بینمون که لبش به گردنم بخورع،شکستم ارع من شکستم دیگه همه چی برا من تمومه تموم ،خدا ببین منو دارم چه درد هایی رو تحمل میکنم ،خدا من همیشه مهربون بودم و در حق همه با محبت بودم حتی جواب بدی هاشون رو با خوبی دادم،خدااااااا این انصاف نیست ،😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 خدا یه نگاهی بهم کن ،آیـییییییی قلبم نفس هام هی تنگتر و تنگ تر میشد ،دیگه نا امید شد بودم ،دلم نمیخواست لمسم کنه که یکی با سرعت کشیدش کنار چشمام نیمه باز بود ،اونی که نجاتم داد رو مَحو میدمش نشسته بود رو سینه آیدین و با مشت میزدش ،
نفس دیگه خیلی کم آوردم خیلی که دستمو بردم سمت یقه لباسم و هی دست میکشیدم رو گردنم ناجیم وقتی دید دارم تقلا میکنم برا نفس کشیدن اومد سمتم و و نفهمیدم چی شد فقط یه جای گردم فرو رفتم و دستش رو کمرم بود دقیقأ جای که قلبم قرار داشت و شروع کرد ماساژ دادن .....
الان دیدم بهتر شد همون جور که چشمام نیمه بسته بود بدنم بی حس بود فقط این گرما و این بوی عطر برام آشنا بود و متمعنم شدم ارسلان ،اینقدر ماساژ داد که دید چشمام کامل به حالت عادیش برگشت و میتونستم درست و بدون کوچیکترین اذیتی نفس بکشم ....
ارسلان :آرام نفس بکششششش .....دختر زود باش .... نفس بکش ....زودباش
آروم زمزمه کردم خوبم خوبم ...
یه کم که دید حالم خوب برگشت که برع سمت آیدین رحمان آشغال حمله کرد سمتش ،آروم با تیکه داد به صندلی کنارم بلند شدم رفتم سمت ارسلان صداش زدم :ارسلاننننننن سمت چپت ....
با پا زد گردن رحمان که دادش بلند شد و سریع رفت سمت آیدین ، عبدالله دوست رحمان بدو رفت سمت رحمان و بندش کرد خواستن برن سمت ارسلان ولی وقتی دیدن تفنگ دستشه ،اومدن سمتم ،و شروع کردن با پا زدنم ،آییییییی ، دوتا دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدام بلند نشه آخ خداااااا .....
رحمان :رئیس رو ول کن واگر نه این دختر رو میکشم
ارسلان :نابودت میکنم ، اگر یه تار مو از موهاش کم بشه
به جر و بحث ارسلان و رحمان گوش ندادم و خودمو با تمام جونی که داشتم کشیدم سمت کنار مبل آیدین پاشد و تفنگ رو رو سر ارسلان گرفت ،با هر توانی بلند و داد زدم : خداااااا کم آوردم دیگه نمیکشم ،مامانمو ازم گرفتی و همین طور بابامو خدا بسمه
دیگه توان این همه غم رو آخ آییئییییی قلب....م....
رحمان تفنگشو در آورد و نشونه گرفت سمت ارسلان ، داد زدم آیدینننننننن مگه تو من رو نمی خوای هاااان ،من مال تو ، خودم باهات میام بدون کلمه ای حرف میام هر چی تو بگی فقط داغ ارسلان رو رو دل عموم و پدر بزرگ و مادر بزرگم نزار بزارع برع ....
تو....رو...خ..دا ازت خواهشش می...ک...ن...م
رحمان : برو کنار دیوار دستتو بزار رو سرت (اینا رو به ارسلان میگفت )
رو میز کناریم که بهش تکیه کرده بودم و بلند شده بودم یه چاقو گذاشته بود ، چاقو رو تو دستم گرفتم و دستمو بردم پست سرم 😭 آیدین اومد سمتم دستشو کشید رو شونم و گفت :آفرین به تو من یه لذت وصف نا شدنی میخوام ازت ،ببین من حسم نصبت به تو با بقیه دخترا فرق میکنه ، من به تو اون حسی که به بقیه اشون که هم خوابم میشدن نداشتم الان یه حس متفاوت بهت دارم فکر میکنم که عاشقتم..... داشت همین جور حرف میزد ،نگاهم رو به چشمای ارسلان گرفتم که پر از یه غرور مردانه بود ،پر از یه حسی که رو اعصابش بود که جلو چشمش یه غریبه ناموسش رو لمس کنه با یه حرکت سریع رحمان رو پهن زمین کرد.
لب آیدین نزدیک گونم بود که چاقو رو آوردم جلو و کشیدم پشت دستش که داد زد ، تفنگ رو برداشت و گرفت سمت ارسلان بکه چاقو رو بردم بالا گفتم مگه منو نمیخوای چاقو رو بردم بالا و با تمام قدرتم زدمش داخل شکمم. .....
مامان دارم میام پیشت ،بابا دختر تک دونت دارع میاد ،صدای آژیر پلیس میومد ، آیدین اومد جلو خواست بغلم کنه داد زدم: به....م...د...ست ن...زن
ارسلان با نمیدونم چی زد تو سر آیدین و دستمو تو دستش گفت :چرااا این کارو کردی چراااااا .... آرام تو نوه تک بابا بزرگی نه تو نباید این کارو میکردی
آرام :ارسلا....ن ...من ... لیاق....ت خانواده... شروع کردم سرفه کردن
ارسلان ساکت شو حرف نزن
آرام :به.... با..با بزرگ نگو من زندم ...بهش بگو خیلی دوستش دادم ....به عمو بگو ..... نامه های مهمم بابام ....داخل ...با..غچه ....
از زبان ارسلان
نه نه چشماتو نبند نهههههههههههه .....
آرام باز کن چشماتو آرامممممممممممم
متین با هر زوری بود منو از آرام جدا کـــرد ، سه نفر برانکارد اوردن و آرام رو گذاشتن روش و بردن سوار آنبولانس 😠 😬
ا
سرشو نزدیک گردنم کرد. فاصله نمونده بود. بینمون که لبش به گردنم بخورع،شکستم ارع من شکستم دیگه همه چی برا من تمومه تموم ،خدا ببین منو دارم چه درد هایی رو تحمل میکنم ،خدا من همیشه مهربون بودم و در حق همه با محبت بودم حتی جواب بدی هاشون رو با خوبی دادم،خدااااااا این انصاف نیست ،😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 خدا یه نگاهی بهم کن ،آیـییییییی قلبم نفس هام هی تنگتر و تنگ تر میشد ،دیگه نا امید شد بودم ،دلم نمیخواست لمسم کنه که یکی با سرعت کشیدش کنار چشمام نیمه باز بود ،اونی که نجاتم داد رو مَحو میدمش نشسته بود رو سینه آیدین و با مشت میزدش ،
نفس دیگه خیلی کم آوردم خیلی که دستمو بردم سمت یقه لباسم و هی دست میکشیدم رو گردنم ناجیم وقتی دید دارم تقلا میکنم برا نفس کشیدن اومد سمتم و و نفهمیدم چی شد فقط یه جای گردم فرو رفتم و دستش رو کمرم بود دقیقأ جای که قلبم قرار داشت و شروع کرد ماساژ دادن .....
الان دیدم بهتر شد همون جور که چشمام نیمه بسته بود بدنم بی حس بود فقط این گرما و این بوی عطر برام آشنا بود و متمعنم شدم ارسلان ،اینقدر ماساژ داد که دید چشمام کامل به حالت عادیش برگشت و میتونستم درست و بدون کوچیکترین اذیتی نفس بکشم ....
ارسلان :آرام نفس بکششششش .....دختر زود باش .... نفس بکش ....زودباش
آروم زمزمه کردم خوبم خوبم ...
یه کم که دید حالم خوب برگشت که برع سمت آیدین رحمان آشغال حمله کرد سمتش ،آروم با تیکه داد به صندلی کنارم بلند شدم رفتم سمت ارسلان صداش زدم :ارسلاننننننن سمت چپت ....
با پا زد گردن رحمان که دادش بلند شد و سریع رفت سمت آیدین ، عبدالله دوست رحمان بدو رفت سمت رحمان و بندش کرد خواستن برن سمت ارسلان ولی وقتی دیدن تفنگ دستشه ،اومدن سمتم ،و شروع کردن با پا زدنم ،آییییییی ، دوتا دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدام بلند نشه آخ خداااااا .....
رحمان :رئیس رو ول کن واگر نه این دختر رو میکشم
ارسلان :نابودت میکنم ، اگر یه تار مو از موهاش کم بشه
به جر و بحث ارسلان و رحمان گوش ندادم و خودمو با تمام جونی که داشتم کشیدم سمت کنار مبل آیدین پاشد و تفنگ رو رو سر ارسلان گرفت ،با هر توانی بلند و داد زدم : خداااااا کم آوردم دیگه نمیکشم ،مامانمو ازم گرفتی و همین طور بابامو خدا بسمه
دیگه توان این همه غم رو آخ آییئییییی قلب....م....
رحمان تفنگشو در آورد و نشونه گرفت سمت ارسلان ، داد زدم آیدینننننننن مگه تو من رو نمی خوای هاااان ،من مال تو ، خودم باهات میام بدون کلمه ای حرف میام هر چی تو بگی فقط داغ ارسلان رو رو دل عموم و پدر بزرگ و مادر بزرگم نزار بزارع برع ....
تو....رو...خ..دا ازت خواهشش می...ک...ن...م
رحمان : برو کنار دیوار دستتو بزار رو سرت (اینا رو به ارسلان میگفت )
رو میز کناریم که بهش تکیه کرده بودم و بلند شده بودم یه چاقو گذاشته بود ، چاقو رو تو دستم گرفتم و دستمو بردم پست سرم 😭 آیدین اومد سمتم دستشو کشید رو شونم و گفت :آفرین به تو من یه لذت وصف نا شدنی میخوام ازت ،ببین من حسم نصبت به تو با بقیه دخترا فرق میکنه ، من به تو اون حسی که به بقیه اشون که هم خوابم میشدن نداشتم الان یه حس متفاوت بهت دارم فکر میکنم که عاشقتم..... داشت همین جور حرف میزد ،نگاهم رو به چشمای ارسلان گرفتم که پر از یه غرور مردانه بود ،پر از یه حسی که رو اعصابش بود که جلو چشمش یه غریبه ناموسش رو لمس کنه با یه حرکت سریع رحمان رو پهن زمین کرد.
لب آیدین نزدیک گونم بود که چاقو رو آوردم جلو و کشیدم پشت دستش که داد زد ، تفنگ رو برداشت و گرفت سمت ارسلان بکه چاقو رو بردم بالا گفتم مگه منو نمیخوای چاقو رو بردم بالا و با تمام قدرتم زدمش داخل شکمم. .....
مامان دارم میام پیشت ،بابا دختر تک دونت دارع میاد ،صدای آژیر پلیس میومد ، آیدین اومد جلو خواست بغلم کنه داد زدم: به....م...د...ست ن...زن
ارسلان با نمیدونم چی زد تو سر آیدین و دستمو تو دستش گفت :چرااا این کارو کردی چراااااا .... آرام تو نوه تک بابا بزرگی نه تو نباید این کارو میکردی
آرام :ارسلا....ن ...من ... لیاق....ت خانواده... شروع کردم سرفه کردن
ارسلان ساکت شو حرف نزن
آرام :به.... با..با بزرگ نگو من زندم ...بهش بگو خیلی دوستش دادم ....به عمو بگو ..... نامه های مهمم بابام ....داخل ...با..غچه ....
از زبان ارسلان
نه نه چشماتو نبند نهههههههههههه .....
آرام باز کن چشماتو آرامممممممممممم
متین با هر زوری بود منو از آرام جدا کـــرد ، سه نفر برانکارد اوردن و آرام رو گذاشتن روش و بردن سوار آنبولانس 😠 😬
ا
۸۲.۱k
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.