پارت ۳۵*رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۳۵*رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
برگشتم با مشت زدم تو دستش سریع برم گردوند طرف خودش ،اع این که متین ، بعد این که اون عوضی رفت دستشو برداشت از رو دهانم رو کردم سمتش و سرش دادم زدم :متیــــن چــــرااااااااااااااااا
چراااااااا..... جلومو گرفتی هاااااان .... واگر نه الان کشته بودمشــــــ.....
متین : داداشم اروم باش فقط سریع سوار ماشین شو
خواستم حرف بزنم که دستمو گرفت و کشید سمت ماشین همینه که در باز کر با اخم نشستم داخل ماشین یه دنده عقب گرفت با و سریع پشت یه بوته خیلی در هم و پیچیده بین درختا بود ،خواستم داد بزنم سرش که گفت: سسسسسسس ساکت ببین ارسلان پرونده ای که به من دادن ، من یه یک هفته دبی بودم دوتا پرونده محرمانه رو مطالعه کردم چیزای فهمیدم که فراتر از تصور....،و یه خبر خوش که باید زبون به دهن بگیری کسی نفهمه آرام زندست
وووو......
دیگه بقیه حرف های متین رو نشنیدم فقط به این دوتا کلمه که گفت ارام زندست
من .....م...ن ...میدونستم ارام زندست ،ارع شطونک خانم زندست
متین :هوی داداش کجایی؟ ارســــــلاننننننننن
گفتم :کوفت چیه ؟☺
متین :کوفته دلم خواست 😀
با یه اخم وحشتناک نگاهش 😠 😬 😡 کردم که که سریع برگشت داخل جلد نظامیش و گفت :اینجا خطر ناک باید هر چه سعریتر شمال رو ترک کنیم
اگر ساسان تو رو ببینه ممکنه دیگه هیچ وقت نتونین آرامو ببینین
من :ببین متین من باید به خانواده ام بگم که آرام زنده است ،تو خودت میدونی بابا بزرگ و مامان بزرگ الان دو هفته شاید بیشتر بیمارستانن حالا هم زود بریم تهران
متین :داداش نه نباید کسی بدونه آرام زندست تو که اعصابت خط خطی بود چی شد تا من حرف از پرونده و آر..
پریدم وسط حرفش گفتم :زر زر نکن برو بریم ☺
*چهارساعت بعد *
ماشینمو بردم داخل ویلا در ماشین باز کردم که دیدم مامانم و بابام از در خونه زدن بیرون اومدن سمتم سریع پیاده شدم و مامانمو گرفتم تو بغل ،چشماش اشکی بود ،سر و صورتمو بوسید و گفت :مادر فدای قد و بالات ،دورت بگردم کجا بودی سه روز نه زنگی نه خبری نمیگی من دق میکنم ،گریه دیگه نذاشت حرف بزنه دوتا دستاشو بوسیدم 👐 😘
رفتم جلو بابام گفتم سلام که بابام کشیدم تو بغلش
بابام :پسرم دل نگرانت بودیم ،
من :بابا الان اومدم اما با خبرای خوب با خبری که اگر بفهمین خوش حال میشین ولی..... چیز ...
بابام:پسرم هیچی جز ارام حالمون رو خوب نمیکنه که اونم (شونه اش لرزید و گریه کرد )
رفتیم داخل همه جمع شده بودن اینجا خونه بابا بزرگ جواب سلامشون هو ندادم رفتم سمت آشپز خونه ، به خاتون خانم گفتم برام غذا کشید
تند تند غذامو خوردم ،فکر و ذکرم همش درگیر آرام بود ،من نجاتش میدم ،بایـــــد نجاتش بدم ،از راه پله بالا رفتم ،وارد اتاقم شدم ساکم رو از کمد بیرون کشیدم و شروع کردم به چیدن لباسم داخل ساک کارم که کامل تموم شد ،بلند شدم یه پیراهن آستین سه ربع مشکی با شلولر کتان مشکی و پالتو چرم مشکی پوشیدم ،موهام روهم رو به بالا شونه کردم ،تو آینه به خودم نگاهی انداختم ،و گفتم :عجب جیگری شدی ارسلان خان و یه نیمچه لبخندی رپی لبانم جا خوش کرد . وجدان :میدونستی خیلی خیلی خود شیفته ای
من :حقیقته حالا هم خفه وقت ندارم ،
وجدان :خاک تو سرت داری به خودت توهین میکنی
من :چون خیلی زر میزنی حالا هم ساکت .
اخم کوچیکی کردم و از اتاق زدم بیرون
مامانم :کجا ارسلان مادر چرا ساک بستی؟
گفتم شرمنده مامان جان یهویی شد ،دیگه برای یه مدتی با دوستم متین میخوام برم دوبی
مامان :حالا چرا یهویی مامان جان ؟
ارسلان :کار دیگه پیش میاد سعی میکنم زود برگردم ،کاری نداری مامان من باید زود برم فرودگاه
مامان :نه عزیزم برو به سلامت خدا پشت و پناهت
باشه ساکم رو گذاشتم صندوق عقب و سوار ماشین شدم و پامو رو رو پدال گاز گذاشتم و حرکت کردم ،
وارد فرودگاه که شدم متین رو کنار باجه دیدم به سمتش رفتم
ارسلان :سلام
متین :به آقا ارسلان خوبی ؟
ارسلان :خشک جواب دادم ممنون
به روی خودش نیورد گوشیش رو در آورد و با کسی تماس گرفت .مشغول صحبت بود که بلند گو اعلام کرد :
مســـافرین محترم پرواز* ۶۱۲* به مقصد دوبی در حال پرواز است ،با متین به سوی باگیری رفتیم،وقتی ساک هامونو تحویل دادیم ،وارد هواپیما شدیم ،بعد از یک ساعت و بیست دقیقه به مقصدمون دوبی رسیدیم از فرودگاه خارج شدیم ،
متین به سمت یه بنز مشکی حرکت کرد ساک هامونو صندوق عقب گذاشتیم و سوار شدیم .
پرسیدم میریم هتل
متین :نه میریم خونه من 😄
ارسلان :مگه تو خونه داری ؟ درزم نیشتو ببند 😊
متین :ستاد خودش بر
برگشتم با مشت زدم تو دستش سریع برم گردوند طرف خودش ،اع این که متین ، بعد این که اون عوضی رفت دستشو برداشت از رو دهانم رو کردم سمتش و سرش دادم زدم :متیــــن چــــرااااااااااااااااا
چراااااااا..... جلومو گرفتی هاااااان .... واگر نه الان کشته بودمشــــــ.....
متین : داداشم اروم باش فقط سریع سوار ماشین شو
خواستم حرف بزنم که دستمو گرفت و کشید سمت ماشین همینه که در باز کر با اخم نشستم داخل ماشین یه دنده عقب گرفت با و سریع پشت یه بوته خیلی در هم و پیچیده بین درختا بود ،خواستم داد بزنم سرش که گفت: سسسسسسس ساکت ببین ارسلان پرونده ای که به من دادن ، من یه یک هفته دبی بودم دوتا پرونده محرمانه رو مطالعه کردم چیزای فهمیدم که فراتر از تصور....،و یه خبر خوش که باید زبون به دهن بگیری کسی نفهمه آرام زندست
وووو......
دیگه بقیه حرف های متین رو نشنیدم فقط به این دوتا کلمه که گفت ارام زندست
من .....م...ن ...میدونستم ارام زندست ،ارع شطونک خانم زندست
متین :هوی داداش کجایی؟ ارســــــلاننننننننن
گفتم :کوفت چیه ؟☺
متین :کوفته دلم خواست 😀
با یه اخم وحشتناک نگاهش 😠 😬 😡 کردم که که سریع برگشت داخل جلد نظامیش و گفت :اینجا خطر ناک باید هر چه سعریتر شمال رو ترک کنیم
اگر ساسان تو رو ببینه ممکنه دیگه هیچ وقت نتونین آرامو ببینین
من :ببین متین من باید به خانواده ام بگم که آرام زنده است ،تو خودت میدونی بابا بزرگ و مامان بزرگ الان دو هفته شاید بیشتر بیمارستانن حالا هم زود بریم تهران
متین :داداش نه نباید کسی بدونه آرام زندست تو که اعصابت خط خطی بود چی شد تا من حرف از پرونده و آر..
پریدم وسط حرفش گفتم :زر زر نکن برو بریم ☺
*چهارساعت بعد *
ماشینمو بردم داخل ویلا در ماشین باز کردم که دیدم مامانم و بابام از در خونه زدن بیرون اومدن سمتم سریع پیاده شدم و مامانمو گرفتم تو بغل ،چشماش اشکی بود ،سر و صورتمو بوسید و گفت :مادر فدای قد و بالات ،دورت بگردم کجا بودی سه روز نه زنگی نه خبری نمیگی من دق میکنم ،گریه دیگه نذاشت حرف بزنه دوتا دستاشو بوسیدم 👐 😘
رفتم جلو بابام گفتم سلام که بابام کشیدم تو بغلش
بابام :پسرم دل نگرانت بودیم ،
من :بابا الان اومدم اما با خبرای خوب با خبری که اگر بفهمین خوش حال میشین ولی..... چیز ...
بابام:پسرم هیچی جز ارام حالمون رو خوب نمیکنه که اونم (شونه اش لرزید و گریه کرد )
رفتیم داخل همه جمع شده بودن اینجا خونه بابا بزرگ جواب سلامشون هو ندادم رفتم سمت آشپز خونه ، به خاتون خانم گفتم برام غذا کشید
تند تند غذامو خوردم ،فکر و ذکرم همش درگیر آرام بود ،من نجاتش میدم ،بایـــــد نجاتش بدم ،از راه پله بالا رفتم ،وارد اتاقم شدم ساکم رو از کمد بیرون کشیدم و شروع کردم به چیدن لباسم داخل ساک کارم که کامل تموم شد ،بلند شدم یه پیراهن آستین سه ربع مشکی با شلولر کتان مشکی و پالتو چرم مشکی پوشیدم ،موهام روهم رو به بالا شونه کردم ،تو آینه به خودم نگاهی انداختم ،و گفتم :عجب جیگری شدی ارسلان خان و یه نیمچه لبخندی رپی لبانم جا خوش کرد . وجدان :میدونستی خیلی خیلی خود شیفته ای
من :حقیقته حالا هم خفه وقت ندارم ،
وجدان :خاک تو سرت داری به خودت توهین میکنی
من :چون خیلی زر میزنی حالا هم ساکت .
اخم کوچیکی کردم و از اتاق زدم بیرون
مامانم :کجا ارسلان مادر چرا ساک بستی؟
گفتم شرمنده مامان جان یهویی شد ،دیگه برای یه مدتی با دوستم متین میخوام برم دوبی
مامان :حالا چرا یهویی مامان جان ؟
ارسلان :کار دیگه پیش میاد سعی میکنم زود برگردم ،کاری نداری مامان من باید زود برم فرودگاه
مامان :نه عزیزم برو به سلامت خدا پشت و پناهت
باشه ساکم رو گذاشتم صندوق عقب و سوار ماشین شدم و پامو رو رو پدال گاز گذاشتم و حرکت کردم ،
وارد فرودگاه که شدم متین رو کنار باجه دیدم به سمتش رفتم
ارسلان :سلام
متین :به آقا ارسلان خوبی ؟
ارسلان :خشک جواب دادم ممنون
به روی خودش نیورد گوشیش رو در آورد و با کسی تماس گرفت .مشغول صحبت بود که بلند گو اعلام کرد :
مســـافرین محترم پرواز* ۶۱۲* به مقصد دوبی در حال پرواز است ،با متین به سوی باگیری رفتیم،وقتی ساک هامونو تحویل دادیم ،وارد هواپیما شدیم ،بعد از یک ساعت و بیست دقیقه به مقصدمون دوبی رسیدیم از فرودگاه خارج شدیم ،
متین به سمت یه بنز مشکی حرکت کرد ساک هامونو صندوق عقب گذاشتیم و سوار شدیم .
پرسیدم میریم هتل
متین :نه میریم خونه من 😄
ارسلان :مگه تو خونه داری ؟ درزم نیشتو ببند 😊
متین :ستاد خودش بر
۵۰.۲k
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.