پارت ۳۳*رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۳۳*رمان آغوشت آرامش جهانست 🔱
خدایا کم آوردم دیگه نمیکشم ،چرا....!!؟؟؟چرا این مرد لعنتی بعد این همه دختر گیر داده به من ،درد من یکی دو تا نیست که آقا خوش اشتها هم هست ،واسه من قانون ردیف میکنه ،اهههههههـــ.......
لعنت به معده درد ،کل این خونه هم که همه جاش زیر و رو کردم ولی راه فراری پیدا نکردم ،تنها راه فرار از دست این مرد محافظ هاست که اینا هم مترسن ازش ،هیچ کاری هم از دستم برنمیاد ،شالی هم که سگ حلقه به گوش این آیدینه، یعنی وقتی به حرف الانش که گفت فکر میکنم ،دود از کلم میزنه بیرون ،تو ذهن خودم داشتم از اول کل این خونه رو مرور میکردم که چجوری برم از این آشغال خونه ،
که صدای نحس بادیگارد آیدین ،رحمان،که مخاطبش من بودم بلند شد
رحمان :آقا گفته برین پیشش،زود باشین
من :بهت یاد ندادن سلام کنی،البته رئیست اخلاقش سگیه پس توهم تولش یه جورایی به حساب میایی پس انتطاری ازت نمیره
رحمان :درستتتتت حرف بزن 😬 واگررررررررنههه.....
برو خداروشکر کن که برا آقا خیلی مهمی
با یه پوز خنده بهش زدم و از بالا تا پایین اسکنش کردم و گفتم:ریز میبینمت
که صدای دندون قروچه ی رحمان به گوشم خورد ،
یه پوزخند بهش زدمو از کنارش رد شدم ،
آروم آروم به سمت در ورودی خونه حرکت کردم
باید برم انباری لینا و لوسی رو ببینم از کنار گل های رز خوشگل مشکی گذشتم و رفتم سمت انباری که وسط باغ بود ، خدیجه رو دیدم که سرش پایین و رو به روه رحمان وایستاده رحمان هم با محبت اول بعد هم با شهوت نگاهش میکنه ،رحمان نمیدونم چی بهش گفت که هم خجالت کشید هم اعصبانی شد ،خدیجه اومد سمت من و رحمان هم با اخم های درهم رفت سمت احمد ،
صداش زدم خدیجه ،
خدیجه :بله خانم
من :به لینا و لوسی غذا دادین
خدیجه :خانم چیز ... آخه چیز.....
من :جوابش یک کلمه هست 😠 😟
خدیجه :خانم چیزی بهشون ندادیم چون خیلی سر وصدا کرده بودن و آقا هم دستور داد غذا فعلا بهش ندیم
من :برو و برام سریع یه سینه در از غذا و دسر شکلاتی بیار زود
خواست حرف بزنه که گفتم برووووووو
چند دقیقه ای گذشت که خدیجه با سینی غذا و دسر ها اومد
دم در انبار ایستادم که یکی از بادیگاردا که از همشون خیلی هیکلی تر بود گفت :کجااااا؟:angry_face:
من :میخوام برم داخل
بادیگارده :حق ورود نداری ،،ارباب به ما دستپر دادن کسی رو جز خودشون اجازه ورود به انباری رو نداره
من :خون اربابت رنگین تر ،من میخوام برم داخل اگر هم نذاری مو رو سرت نمیزارم
خندش گرفت ولی سریع برگشت به همون اخمو قبلش
من :ببین اگر منو ناراحت کنی اربابت بد جور تنبیهت میکنه خودت هم خوب میدونی که روم حساسه
بادیگارددو دل بودو یه کم هم نگران گفت :خانم
.....خ...ا... ب...ببخشید ...من .........م....ن
صداش میلرزید از ترس
درو سریع برام باز کرد و رفتم داخل لینا و لوسی گوشخ ترین جای اتاق نشسته بودن تا منو دیدن دویدن اومدن طرفم
همو گرفتیم داخل بغل بغض هر دو شون ترکید و شروع کردن گریه کردن ،اشاره کردم به خدیجه سینی رو گذاشت زمین و رفت بیرون
لینا :آرام.. ا.. دیگه اینجا رو نمیتونیم تحمل کنیم
😭 😭 😭 😭 😭 😭
لوسی :خواهری من بابا میاد و نجاتمون میده
من :لینا و لوسی خدا با ماست الان موقع غذا خوردن ،اصلا مگه نمیخواستین بدونین که من چجوری افتادم داخل دست این اشغال
تمام داستان زندگیمو تعریف کردم غذارو در کنار هم خوردیم ،
من :لوسی
لوسی :جانم آرامی
من :میخوام ازت خواهش کنم وقتی باباتون اومد دنبالتون خبر برا بابا بزرکم ببری که من زنده هستم
آدرس ویلامون هم .... اینجاست که گفتم
لوسی به ارسلان هم بگو همین که گفتم بگو صدا داد آیدین اومد
آیدین :آراممممممممممم مگه نگفتم حق نداری بیای بیرون هاااان تو حرف حساب حالیت نمیشه
آومد و بازومو گرفت و از اتاق کشیدم بیرون هر چی جیغ جیغ کردم فایده نداشت ،با پشت دست زد داخل دهنم و بردم سمت عمارت و داد زد :رحماننننننن ،احمدددد
بدو بدو اومدن باهم گفتن بله آقا چی شده
آیدین :اون بادیگارد هارو ادم کن تا وقتی گفتم نه یعنی نه بفهمن
رحمان و احمد بدو رفتن ،ایدن بردم وسط پذیرایی پرتم کرد زمین و گفت :سریع اماده شو تا یک ساعت دیگه دوستم میاد ،آماده داخل اتاقم باشی
من :من چنین کاریو نمیکنم .....
ایدین :تو بیکا میکنی 😤 😤 😤 😬 😡 😬 😬 😬 😬
شالیییی
شالی :بله آقا
آیدین :سریع آمادش که اون گل ها هم که اوردم با اونا حموم بدین ارامو و آماده داخل
خدایا کم آوردم دیگه نمیکشم ،چرا....!!؟؟؟چرا این مرد لعنتی بعد این همه دختر گیر داده به من ،درد من یکی دو تا نیست که آقا خوش اشتها هم هست ،واسه من قانون ردیف میکنه ،اهههههههـــ.......
لعنت به معده درد ،کل این خونه هم که همه جاش زیر و رو کردم ولی راه فراری پیدا نکردم ،تنها راه فرار از دست این مرد محافظ هاست که اینا هم مترسن ازش ،هیچ کاری هم از دستم برنمیاد ،شالی هم که سگ حلقه به گوش این آیدینه، یعنی وقتی به حرف الانش که گفت فکر میکنم ،دود از کلم میزنه بیرون ،تو ذهن خودم داشتم از اول کل این خونه رو مرور میکردم که چجوری برم از این آشغال خونه ،
که صدای نحس بادیگارد آیدین ،رحمان،که مخاطبش من بودم بلند شد
رحمان :آقا گفته برین پیشش،زود باشین
من :بهت یاد ندادن سلام کنی،البته رئیست اخلاقش سگیه پس توهم تولش یه جورایی به حساب میایی پس انتطاری ازت نمیره
رحمان :درستتتتت حرف بزن 😬 واگررررررررنههه.....
برو خداروشکر کن که برا آقا خیلی مهمی
با یه پوز خنده بهش زدم و از بالا تا پایین اسکنش کردم و گفتم:ریز میبینمت
که صدای دندون قروچه ی رحمان به گوشم خورد ،
یه پوزخند بهش زدمو از کنارش رد شدم ،
آروم آروم به سمت در ورودی خونه حرکت کردم
باید برم انباری لینا و لوسی رو ببینم از کنار گل های رز خوشگل مشکی گذشتم و رفتم سمت انباری که وسط باغ بود ، خدیجه رو دیدم که سرش پایین و رو به روه رحمان وایستاده رحمان هم با محبت اول بعد هم با شهوت نگاهش میکنه ،رحمان نمیدونم چی بهش گفت که هم خجالت کشید هم اعصبانی شد ،خدیجه اومد سمت من و رحمان هم با اخم های درهم رفت سمت احمد ،
صداش زدم خدیجه ،
خدیجه :بله خانم
من :به لینا و لوسی غذا دادین
خدیجه :خانم چیز ... آخه چیز.....
من :جوابش یک کلمه هست 😠 😟
خدیجه :خانم چیزی بهشون ندادیم چون خیلی سر وصدا کرده بودن و آقا هم دستور داد غذا فعلا بهش ندیم
من :برو و برام سریع یه سینه در از غذا و دسر شکلاتی بیار زود
خواست حرف بزنه که گفتم برووووووو
چند دقیقه ای گذشت که خدیجه با سینی غذا و دسر ها اومد
دم در انبار ایستادم که یکی از بادیگاردا که از همشون خیلی هیکلی تر بود گفت :کجااااا؟:angry_face:
من :میخوام برم داخل
بادیگارده :حق ورود نداری ،،ارباب به ما دستپر دادن کسی رو جز خودشون اجازه ورود به انباری رو نداره
من :خون اربابت رنگین تر ،من میخوام برم داخل اگر هم نذاری مو رو سرت نمیزارم
خندش گرفت ولی سریع برگشت به همون اخمو قبلش
من :ببین اگر منو ناراحت کنی اربابت بد جور تنبیهت میکنه خودت هم خوب میدونی که روم حساسه
بادیگارددو دل بودو یه کم هم نگران گفت :خانم
.....خ...ا... ب...ببخشید ...من .........م....ن
صداش میلرزید از ترس
درو سریع برام باز کرد و رفتم داخل لینا و لوسی گوشخ ترین جای اتاق نشسته بودن تا منو دیدن دویدن اومدن طرفم
همو گرفتیم داخل بغل بغض هر دو شون ترکید و شروع کردن گریه کردن ،اشاره کردم به خدیجه سینی رو گذاشت زمین و رفت بیرون
لینا :آرام.. ا.. دیگه اینجا رو نمیتونیم تحمل کنیم
😭 😭 😭 😭 😭 😭
لوسی :خواهری من بابا میاد و نجاتمون میده
من :لینا و لوسی خدا با ماست الان موقع غذا خوردن ،اصلا مگه نمیخواستین بدونین که من چجوری افتادم داخل دست این اشغال
تمام داستان زندگیمو تعریف کردم غذارو در کنار هم خوردیم ،
من :لوسی
لوسی :جانم آرامی
من :میخوام ازت خواهش کنم وقتی باباتون اومد دنبالتون خبر برا بابا بزرکم ببری که من زنده هستم
آدرس ویلامون هم .... اینجاست که گفتم
لوسی به ارسلان هم بگو همین که گفتم بگو صدا داد آیدین اومد
آیدین :آراممممممممممم مگه نگفتم حق نداری بیای بیرون هاااان تو حرف حساب حالیت نمیشه
آومد و بازومو گرفت و از اتاق کشیدم بیرون هر چی جیغ جیغ کردم فایده نداشت ،با پشت دست زد داخل دهنم و بردم سمت عمارت و داد زد :رحماننننننن ،احمدددد
بدو بدو اومدن باهم گفتن بله آقا چی شده
آیدین :اون بادیگارد هارو ادم کن تا وقتی گفتم نه یعنی نه بفهمن
رحمان و احمد بدو رفتن ،ایدن بردم وسط پذیرایی پرتم کرد زمین و گفت :سریع اماده شو تا یک ساعت دیگه دوستم میاد ،آماده داخل اتاقم باشی
من :من چنین کاریو نمیکنم .....
ایدین :تو بیکا میکنی 😤 😤 😤 😬 😡 😬 😬 😬 😬
شالیییی
شالی :بله آقا
آیدین :سریع آمادش که اون گل ها هم که اوردم با اونا حموم بدین ارامو و آماده داخل
۱۸.۳k
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.