پارت ۳۱*آغوشت آرامش جهانست🔱
پارت ۳۱*آغوشت آرامش جهانست🔱
اومد طرفم بازوم رو تو دست بزرگش گرفت و فشار داد و گفت :خوب گوشاتو باز کن دیگه نمیخوام صدای جیغ جیغتو بشونم فهمیدیییییییییی یا جور دیگه حالیت کنم
من :و..ولم ...کن ..م..ی خوام ...برم
آیدین :مگه من با تو نبودممممممم هاااان
دستم بد جور درد کرد که اشکم از چشمام میومد پایین ولی بهش التماس نکردم با غرور و چشمایی که از گریه قرنز شد بود نگاهش کردم
آیدین :التماس کن تا ولت کنم
من :نه
فشار دستشو بیشتر کرد ناخداگاه جیغ کشیدم دستمو ول کرد و همین طور که به طرف های مارپیچی میفرفت گفت :دیگه جیغ جیغ نمیگنی حالا هم با شالی برو زوووووود
از سر جام تکون نخوردم ،شالی اومد زیر بازوم رو گرفت و بردم سمت یه اتاق درو باز کرد رفتیم داخل چهارتا دختر دیگه هم داخل بودن که پوستشو گندمی تیر بود با ته لحجه عربیشون سلام کردن و یکیشون گفت :ماشا الله سوگلی آقا آیدین چه خوشگل
یکی دیگشون گفت :چه سفیدی داره
یکی سومی : چه خوشگل پوستش
شالی :دخترا ساکت بشین بعد گفت خانم بیاین اینجا رو تخت بخوابین
من :نمیخوام ولم کن
شالی :خانم اگربه حرفام گوش ندین ارباب میاد دوبار بدتر سرتون درمیار تازه به تخت میبندتون تا ما کارمون رو کنیم پس لطفا رو تخت بخوابین ،
اروم رفتم سمت تخته لبش نشستم تخته کلا پلاستیک بود یه گوشه ااتاق یه وان بزرگ بود و کنارش یه تختی که روش پلاستیک بود و دوتا میز بزرگ طرف سمت راست و چپش گذاشته بودن که روش پر از وسایلی بود که من نمیدوستم
یه دخترش گفت :اسم من خدیجه هست ،این هم اسمأء و اینم نرجس ،خانم جان باید لباستون دربیارم
من :نه نمیخوام ،نمیتونم جلو شما چهارتا عمرن نه
خدیجه :خانم جان ماهم باید ماهم باید وضیفهمونه نمیتونیم سر پیچی کنیم
سه تایشون اومدن طرفم دوتاش دستامو گرفتن و نرجس هم دستشو اورد و زیپ لباس باز کرد
فقط گریه کردم هیچ کار دیگه ای نمیتونستم کنم
گفتم ولم کنین خودم درش میارم ،بی روح بقیه موند از لباس زیرامو در اوردم و سوالی نگاهشون کردم
خدیجه :خانم رو اون تخته بخوابین
رفتم خوابیدم شروع کرد موم انداختن و منم همش گریه میکردم نرجس و اسمأء هم نخون پا و دستمو داشتم درست میکردن
چهارساعت شاید بیشتر زیر دستشون بودم
رفتم داخل وان که پر از گل و عطر گل های خوشبوه و بقیه شانپو بدن و اینا بود کامل حموم کردم
شالی اومد داخل اتاق تا چند تا لباس دستشه گفت بگیر بپوش بعد این که موهاتو تمیز کردن
موهامو باز کردن دیدم دارن با تعجب نگاهم میکنن
یه پیراهن آستین بلند گلبه ای با شلوار نود گلبه ای پوشیدم و موهام هم خشک کردن پیچش دادم جعمش کردم بستمش یه حریر هم بود که مال نقاب بود به جای شال پوشیدم
صدا اون نر خر هم در اومد با ایدین دیونم
آیدین:شالییییییییییییی دخترا رو جمع کن و بیاین زود
دست منو گرفتن و دنبال خودشون رفتیم بیرون اتاق داخل یه پذیرای بزرگ طبقه بالا جلو آیدین وایستادیم از سر تا پامو برنداز کرد و گفت :اسماء،خدیجه،نرجس میرین آماده میشین خودتون دیگه میدونین اسماء میری اتاق سعید هر چی سعید گفت نه نمیگی
اسماء:ولی اقا من نه نه من دخترم نمی خ
آیدین :صدات نشونم الان شیخ میاد صیغه اذدواج بینتون میخونه خدیجه میری اتاق احمد نرجس تو هم اتاق رحمان
خدیجه اروم جوری که فقط شالی بفهمه گفت :من نمیرم تو رو خدا
شالی: باید بری کی بهتر از احمد
با چشم خیس رفتن آیدین رو به من :توهم میای اتاق من ،افتاد جلو رفت ولی من نرفتم برگشت با اعصبانیت دستمو گرفت و کشید سمت اتاقش
شال کشیدی از رو سرم کشید بیرون و گفت ابغور نگیر
رفتیم سمت ته راه رو یه در اتاق مشکی بود درو باز کرد دستشو انداخت دور کمرم و باهم رفتیم داخل اتاق سرشو گرفت سمت گردنم که با نخونم زدم رو قفسه سینش که با مشت زد داخل دستم که به شدت خوردم زمین
نگاهش کردیم دیدم کمر بندشو باز کرد و شروع کرد زدنم
آیدین :گستاخی خودم آدمت میکنم
هر باری که کمر بندش به بدنم میخورد جیغ میزدم سگگ کمربند به سرم خورد گرمی خون رو احساس کردم .....
ادامه پارت۳۱😉
تمام بدنم میسوزه ،از درد زیاد آروم چشمامو باز کردم
زیر لب گفتم : من کجام ؟؟؟
نگاهی به دور ورم کردم داخل اتاق کذایی آیدینم ،حالم ازش بهم میخوره خیلی خسته بودم بازم چشمامو بستم 😴 😴 😴 😴 😴 😴
چندساعت بعد
من :گفتم که نمیخوام
شالی :خانم باید بخورین
زدم زیر سینیه غذا و گفتم لعنت به همتون گفتم نمیخوامممممممممم گمشین
در اتاق باز شد و آیدین با یه لب خنده ملایم و حرسی نگاهم کرد و لیوان شرابی که داخل دستش بود بین دستش فشار داد
آیدین :ببین من یه حرفو یه بار تکرار میکنم پس غذات رو بخور حالا حالا باهم کار دا
اومد طرفم بازوم رو تو دست بزرگش گرفت و فشار داد و گفت :خوب گوشاتو باز کن دیگه نمیخوام صدای جیغ جیغتو بشونم فهمیدیییییییییی یا جور دیگه حالیت کنم
من :و..ولم ...کن ..م..ی خوام ...برم
آیدین :مگه من با تو نبودممممممم هاااان
دستم بد جور درد کرد که اشکم از چشمام میومد پایین ولی بهش التماس نکردم با غرور و چشمایی که از گریه قرنز شد بود نگاهش کردم
آیدین :التماس کن تا ولت کنم
من :نه
فشار دستشو بیشتر کرد ناخداگاه جیغ کشیدم دستمو ول کرد و همین طور که به طرف های مارپیچی میفرفت گفت :دیگه جیغ جیغ نمیگنی حالا هم با شالی برو زوووووود
از سر جام تکون نخوردم ،شالی اومد زیر بازوم رو گرفت و بردم سمت یه اتاق درو باز کرد رفتیم داخل چهارتا دختر دیگه هم داخل بودن که پوستشو گندمی تیر بود با ته لحجه عربیشون سلام کردن و یکیشون گفت :ماشا الله سوگلی آقا آیدین چه خوشگل
یکی دیگشون گفت :چه سفیدی داره
یکی سومی : چه خوشگل پوستش
شالی :دخترا ساکت بشین بعد گفت خانم بیاین اینجا رو تخت بخوابین
من :نمیخوام ولم کن
شالی :خانم اگربه حرفام گوش ندین ارباب میاد دوبار بدتر سرتون درمیار تازه به تخت میبندتون تا ما کارمون رو کنیم پس لطفا رو تخت بخوابین ،
اروم رفتم سمت تخته لبش نشستم تخته کلا پلاستیک بود یه گوشه ااتاق یه وان بزرگ بود و کنارش یه تختی که روش پلاستیک بود و دوتا میز بزرگ طرف سمت راست و چپش گذاشته بودن که روش پر از وسایلی بود که من نمیدوستم
یه دخترش گفت :اسم من خدیجه هست ،این هم اسمأء و اینم نرجس ،خانم جان باید لباستون دربیارم
من :نه نمیخوام ،نمیتونم جلو شما چهارتا عمرن نه
خدیجه :خانم جان ماهم باید ماهم باید وضیفهمونه نمیتونیم سر پیچی کنیم
سه تایشون اومدن طرفم دوتاش دستامو گرفتن و نرجس هم دستشو اورد و زیپ لباس باز کرد
فقط گریه کردم هیچ کار دیگه ای نمیتونستم کنم
گفتم ولم کنین خودم درش میارم ،بی روح بقیه موند از لباس زیرامو در اوردم و سوالی نگاهشون کردم
خدیجه :خانم رو اون تخته بخوابین
رفتم خوابیدم شروع کرد موم انداختن و منم همش گریه میکردم نرجس و اسمأء هم نخون پا و دستمو داشتم درست میکردن
چهارساعت شاید بیشتر زیر دستشون بودم
رفتم داخل وان که پر از گل و عطر گل های خوشبوه و بقیه شانپو بدن و اینا بود کامل حموم کردم
شالی اومد داخل اتاق تا چند تا لباس دستشه گفت بگیر بپوش بعد این که موهاتو تمیز کردن
موهامو باز کردن دیدم دارن با تعجب نگاهم میکنن
یه پیراهن آستین بلند گلبه ای با شلوار نود گلبه ای پوشیدم و موهام هم خشک کردن پیچش دادم جعمش کردم بستمش یه حریر هم بود که مال نقاب بود به جای شال پوشیدم
صدا اون نر خر هم در اومد با ایدین دیونم
آیدین:شالییییییییییییی دخترا رو جمع کن و بیاین زود
دست منو گرفتن و دنبال خودشون رفتیم بیرون اتاق داخل یه پذیرای بزرگ طبقه بالا جلو آیدین وایستادیم از سر تا پامو برنداز کرد و گفت :اسماء،خدیجه،نرجس میرین آماده میشین خودتون دیگه میدونین اسماء میری اتاق سعید هر چی سعید گفت نه نمیگی
اسماء:ولی اقا من نه نه من دخترم نمی خ
آیدین :صدات نشونم الان شیخ میاد صیغه اذدواج بینتون میخونه خدیجه میری اتاق احمد نرجس تو هم اتاق رحمان
خدیجه اروم جوری که فقط شالی بفهمه گفت :من نمیرم تو رو خدا
شالی: باید بری کی بهتر از احمد
با چشم خیس رفتن آیدین رو به من :توهم میای اتاق من ،افتاد جلو رفت ولی من نرفتم برگشت با اعصبانیت دستمو گرفت و کشید سمت اتاقش
شال کشیدی از رو سرم کشید بیرون و گفت ابغور نگیر
رفتیم سمت ته راه رو یه در اتاق مشکی بود درو باز کرد دستشو انداخت دور کمرم و باهم رفتیم داخل اتاق سرشو گرفت سمت گردنم که با نخونم زدم رو قفسه سینش که با مشت زد داخل دستم که به شدت خوردم زمین
نگاهش کردیم دیدم کمر بندشو باز کرد و شروع کرد زدنم
آیدین :گستاخی خودم آدمت میکنم
هر باری که کمر بندش به بدنم میخورد جیغ میزدم سگگ کمربند به سرم خورد گرمی خون رو احساس کردم .....
ادامه پارت۳۱😉
تمام بدنم میسوزه ،از درد زیاد آروم چشمامو باز کردم
زیر لب گفتم : من کجام ؟؟؟
نگاهی به دور ورم کردم داخل اتاق کذایی آیدینم ،حالم ازش بهم میخوره خیلی خسته بودم بازم چشمامو بستم 😴 😴 😴 😴 😴 😴
چندساعت بعد
من :گفتم که نمیخوام
شالی :خانم باید بخورین
زدم زیر سینیه غذا و گفتم لعنت به همتون گفتم نمیخوامممممممممم گمشین
در اتاق باز شد و آیدین با یه لب خنده ملایم و حرسی نگاهم کرد و لیوان شرابی که داخل دستش بود بین دستش فشار داد
آیدین :ببین من یه حرفو یه بار تکرار میکنم پس غذات رو بخور حالا حالا باهم کار دا
۲۶.۸k
۲۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.