قسمت صدو هفت
#قسمت صدو هفت
حتی بابام حرف دخترش و گوش نکرد و نفهمید..
باور نکرد!
همش میگفت چون از اول نمیخواستیش حالا میخوای با بهونه های بیخود ازش جدا بشی!
هیچ وقت دامادش رو نشناخت!
دامادی که خوب بلد بود نقش بازی کنه!
خیلی سخت بود هم خون آدم حرفش و باور نکنه
تو تموم لحظه هایی که با امیر داشتم فکر میکردم اگه مامانم بود میتونستم بهش بگم..
شاید اون تک دخترش رو باور میکرد!
تو تمون اون لحظه ها به این فکر میکردم کاشکی به جسمم آسیب میرسوند کاشکی کتکم میزد کاشکی باهام رابطه
برقرار میکرد ولی روحم و شکنجه نمیداد..
حتی حاضر بودم باهاش یه زندگی رو شروع کنم و بچه دارم بشم و تا آخره عمرم در کنارش باشم ولی دیگه اون صحنه
ها واسم تداعی نشه!
شاید واقعا باید برای یکی بگم تا آروم بشم تا انقدر بهش فکر نکنم..
شاید واقعا حق با ناجی این روزام بود!
آره میگم ولی نه الان..
الان مغزم خسته اس
الان انقدر درگیره نجات پیدا کردن از دست اون کصافطم که فقط میخوام شناسنامه ام از اسم کثیفش پاک بشه!
و بعد با یه دلِ امن میشینم و همه چی رو تعریف میکنم.
با صدای در که بهش کوبیده میشد از خواب پریدم این کیه دیگه؟
شالم و انداختم سرم و در و باز کردم
همون موقع ستوده با یه حال بد وارد اتاق شد و خودش و انداخت رو تختم و پتو رو کشید روی خودش!
از این حرکتش هنگ بودم
این چیکار میکنه؟
توانایی هیچ عکس العملی نداشتم
آروم چشماش و باز کرد ولی سرخ سرخ بود
آب دهنش و قورت داد_ آرشی.. دا دارم میمی.. رم
وااا این چش شده؟
رفتم نزدیکش نشستم پایین تخت
_ چی شده؟
_دیشب تا.. حا.. لا دارم تو تب می.. سوزم وایی لرزم دا.. رم
خب من الان چیکار میتونم واسه تو بکنم که افتادی رو تخت من
اه
_ ایران جون کجاس؟ سحر؟
سرش و تکون داد و ناله ای که از تهه گلوش میومد..
اوووف
دستم و گذاشتم رو پیشونیش
وااایی واقعا داشت میسوخت
دیگه نفهمیدم دارم چیکار میکنم دویدم بیرون
کسی خونه نبود
رفتم تو آشپزخونه بعد از کلی گشتن قرص پیدا کردم با یه لیوان آب بردم پیشش و بلندش کردم تا بخوره
این موقع ها باید چیکار کنم؟
آره تشت آب و یه حوله
زود آوردم نشستم روی تخت و با حوله ی خیس صورتش پاک میکردم تا دمای بدنش بیاد پایین ولی هنوزم مثل کوره
داغ بود
اوف مجبورم دیگ
به سختی پیرهنش و از تنش بیرون آوردم
نچ نچ هیکل و نگاااا
آرشیدا چشمات و درویش کن
سریع حوله رو دوباره خیس کردم و رو سینه و شکمش کشیدم
نمیدونم چقدر بالای سرش بودم که خوابم برد
آروم چشمام و باز کردم
ستوده هنوزم خواب بود
دستم و رو پیشونیش گذاشتم
خدا رو شکر دمای بدنش پایین اومده بود
برگشتم برم آشپزخونه که هییییع
از ترس پریدم عقب
سحر و ایران جون دم در اتاق بودن و اونا هم حیرت زده به من و ستوده ی لختی که خواب بود نگاه میکردن
یا خدا حالا چه فکری با خودشون میکنن؟
آرامشم و حفظ کردم
_ سلام کی اومدید؟
سحر جواب داد
_ تازه رسیدیم
سوالی نگاهم میکرد
خب باید توضیح میدادم خان داداشش چرا لخت رو تخت منه
مختصر توضیح دادم
قشنگ نفس راحتی که ایران جون کشید و حس کردم
نمیدونم چرا حس خوبی بهم نداد
رفت بالای سرش و تبش و چک کرد بعدم گفت میره سوپ بپزه
سحر رفت کنارش نشست و گفت
_ شیطون خوب با بهونه ی مریضی داداشم و دید زدیا
و خندید
_هرهرهر و درد کوفت زهرمار
یه چشمک زد
_ بهش میگفتی خودش نشونت میداد
_ خیلی بی حیایی
_ والا یه پسر لخت رو تخت تو خوابه اون وقت من بی حیام؟ خوبه وال
حتی بابام حرف دخترش و گوش نکرد و نفهمید..
باور نکرد!
همش میگفت چون از اول نمیخواستیش حالا میخوای با بهونه های بیخود ازش جدا بشی!
هیچ وقت دامادش رو نشناخت!
دامادی که خوب بلد بود نقش بازی کنه!
خیلی سخت بود هم خون آدم حرفش و باور نکنه
تو تموم لحظه هایی که با امیر داشتم فکر میکردم اگه مامانم بود میتونستم بهش بگم..
شاید اون تک دخترش رو باور میکرد!
تو تمون اون لحظه ها به این فکر میکردم کاشکی به جسمم آسیب میرسوند کاشکی کتکم میزد کاشکی باهام رابطه
برقرار میکرد ولی روحم و شکنجه نمیداد..
حتی حاضر بودم باهاش یه زندگی رو شروع کنم و بچه دارم بشم و تا آخره عمرم در کنارش باشم ولی دیگه اون صحنه
ها واسم تداعی نشه!
شاید واقعا باید برای یکی بگم تا آروم بشم تا انقدر بهش فکر نکنم..
شاید واقعا حق با ناجی این روزام بود!
آره میگم ولی نه الان..
الان مغزم خسته اس
الان انقدر درگیره نجات پیدا کردن از دست اون کصافطم که فقط میخوام شناسنامه ام از اسم کثیفش پاک بشه!
و بعد با یه دلِ امن میشینم و همه چی رو تعریف میکنم.
با صدای در که بهش کوبیده میشد از خواب پریدم این کیه دیگه؟
شالم و انداختم سرم و در و باز کردم
همون موقع ستوده با یه حال بد وارد اتاق شد و خودش و انداخت رو تختم و پتو رو کشید روی خودش!
از این حرکتش هنگ بودم
این چیکار میکنه؟
توانایی هیچ عکس العملی نداشتم
آروم چشماش و باز کرد ولی سرخ سرخ بود
آب دهنش و قورت داد_ آرشی.. دا دارم میمی.. رم
وااا این چش شده؟
رفتم نزدیکش نشستم پایین تخت
_ چی شده؟
_دیشب تا.. حا.. لا دارم تو تب می.. سوزم وایی لرزم دا.. رم
خب من الان چیکار میتونم واسه تو بکنم که افتادی رو تخت من
اه
_ ایران جون کجاس؟ سحر؟
سرش و تکون داد و ناله ای که از تهه گلوش میومد..
اوووف
دستم و گذاشتم رو پیشونیش
وااایی واقعا داشت میسوخت
دیگه نفهمیدم دارم چیکار میکنم دویدم بیرون
کسی خونه نبود
رفتم تو آشپزخونه بعد از کلی گشتن قرص پیدا کردم با یه لیوان آب بردم پیشش و بلندش کردم تا بخوره
این موقع ها باید چیکار کنم؟
آره تشت آب و یه حوله
زود آوردم نشستم روی تخت و با حوله ی خیس صورتش پاک میکردم تا دمای بدنش بیاد پایین ولی هنوزم مثل کوره
داغ بود
اوف مجبورم دیگ
به سختی پیرهنش و از تنش بیرون آوردم
نچ نچ هیکل و نگاااا
آرشیدا چشمات و درویش کن
سریع حوله رو دوباره خیس کردم و رو سینه و شکمش کشیدم
نمیدونم چقدر بالای سرش بودم که خوابم برد
آروم چشمام و باز کردم
ستوده هنوزم خواب بود
دستم و رو پیشونیش گذاشتم
خدا رو شکر دمای بدنش پایین اومده بود
برگشتم برم آشپزخونه که هییییع
از ترس پریدم عقب
سحر و ایران جون دم در اتاق بودن و اونا هم حیرت زده به من و ستوده ی لختی که خواب بود نگاه میکردن
یا خدا حالا چه فکری با خودشون میکنن؟
آرامشم و حفظ کردم
_ سلام کی اومدید؟
سحر جواب داد
_ تازه رسیدیم
سوالی نگاهم میکرد
خب باید توضیح میدادم خان داداشش چرا لخت رو تخت منه
مختصر توضیح دادم
قشنگ نفس راحتی که ایران جون کشید و حس کردم
نمیدونم چرا حس خوبی بهم نداد
رفت بالای سرش و تبش و چک کرد بعدم گفت میره سوپ بپزه
سحر رفت کنارش نشست و گفت
_ شیطون خوب با بهونه ی مریضی داداشم و دید زدیا
و خندید
_هرهرهر و درد کوفت زهرمار
یه چشمک زد
_ بهش میگفتی خودش نشونت میداد
_ خیلی بی حیایی
_ والا یه پسر لخت رو تخت تو خوابه اون وقت من بی حیام؟ خوبه وال
۶.۷k
۱۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.