قسمت 100
#قسمت 100
عمو صادق قرار بود بیاد دنبال خاله و پری جون.. بابای من و امیرم که محضر بودن.
فکرم مشغول مهتاب شد
یعنی میاد؟
اگه نیاد خیلی ضایعس!
من و اون خیلی با هم صمیمی بودیم و اگه تو مراسم ازدواجم نباشه خیلی شک برانگیزه.
شونه هام و بالا انداختم..
هرکاری میخواد بکنه دیگه برام مهم نیست!
امیر راهنما زد و گفت
_ خورشید از کدوم طرف در اومده عروس خانوم خوش اخلاق شدن؟
نگاهش کردم_ نمیخواستم مورد به این خوبی که خودش اومده تو تورم رو از دست بدم!
قهقه زد_ واقعنم چه لعبتی هستماا..
و بازم صدای خندش..
هرهرهر و مرض
مرتیکه ی چندش عوضی..
بالاخره رسیدیم جای پارک نبود و مجبور شد کوچه ی بغل پارک کنه.
خواست پیاده بشه که دستش و گرفتم
سوالی نگاهم کرد
الان بهترین موقعیت بود.
_ صبر کن کارت دارم
دستم و ول نکرد
منتظر بود..
نوازش دستم رو اعصابم بود..
ولی سعی کردم تمرکز کنم!
اگه میخوای من سره سفره ی عقد در جواب وکیلمه حاج آقا " بله" بگم باید یه شرطی که میزارم و قبول کنی!
اخم کرد_ چه شرطی!؟
دستم و از دستش بیرون کشیدم و برگه ای که صبح نوشته بودم رو از کیفم بیرون آوردم و بهش دادم
گرفت و شروع کرد به خوندن هر لحظه اخماش عمیق تر میشد..
سرش و بلند کرد ونگاهم کرد
_ میدونی این یعنی چی
سرم و تکون دادم..
عصبی گفت
_ مگه سرم به سنگ خورده که این و قبول کنم؟
_ خب پس مسئولیت تمام اتفاقایی که توی محضر میوفته با خودت!
_ اگه قبول کنم بود و نبودت چه فرقی داره برام پس؟
_ زود تکلیف من و مشخص کن
_ از کجا مطمعنی بعدا زیرش نمیزنم!
پوزخندی زدم
_ از تویی که میدونی طرفت نمیخوادت و به زور میخوای زنت بشه بیشتر از این انتظاری ندارم ولی گفتم شاید هنوز یه
درصد مرد هستی که پای قولی که دادی وایسی!
چشماش و بست و با انگشتاش فشرد..
_ باشه قبوله
واقعا قبول کرد؟
یا دیوونس یا واقعا دوسم داره!
خودکار و از کیفم در آوردم
_ امضا کن
ابروهاش پرید بالا_ میخوای ببریم محضر رسمیش کنیم؟
_ اومم فکره بدیم نیست!
سرش و با حالت متاسفی تکون داد و امضا کرد..
برگه رو انداخت روی پام و در ماشین باز کرد و تو آخرین لحظه نگاهم کرد_ کاری میکنم خودت به پام بیوفتی تا باهات
بخوابم بعد من این شرط رو میکوبم تو صورتت!
داخل برگه نوشته بودم انتظار هیچ جور رابطه زناشویی رو ازم نداشته باشه!
من تمکین نمیکنم!
شرط گذاشته بودم اگه بخواد بهم نزدیک بشه و باهام رابطه برقرار کنه میرم دادگاه و خودش با رضایت خودش باید
طلاقم بده تازه مهریه هم کامل پرداخت کنه..
و خب اونم قبول کرد!
دیوونس نه؟
پوفی کردم و پیاده شدیم.
دستم و گرفت و با هم وارد محضر شدیم..
حتی وقتی بدونی ازدواجت هیچ وقت مثل ازدواج بقیه نیست و هرگز با کسی که اسمش به عنوان شوهر تو شناسنامه
ات ثبت میشه زندگی زناشویی واقعی رو تجربه نمیکنی بازم استرس داری..
قلبت تند تند میزنه و دهنت خشک میشه..
تو محضر با پدربزرگ و دو تا مادربزرگ امیر آشنا شدم.
آدمای خوبی بودن کلا خانواده اش محترم بودن غیر از خوده بیشعورش.
خاله اینا هنوز نرسیده بودن و نبودش و تنها بودنم ناراحتم میکرد..
نشسته بودم بغل امیر و تو آیینه بهش نگاه میکردم..
دیدی آرشیدا؟ همون شد که نمیخواستی!
تو حال و هوای بدی بودم..
اینکه تو همچین موقعیتی مادری نبود که دل داریم بده..
با لبخندش دلم قرص بشه..
خیلی اذیتم میکرد!
با دیدن خاله بغضی که میخواست بشینه تو گلوم و پس زدم و بلند شدم.. تو بغلش حل شدم
مامان نخواستی که پیشم باشی..
ولی میبینی؟ زنی که هیچ نسبت خونی ای باهاش ندارم بیشتر از تو برام ارزش قائله!
از بغلش بیرون اومدم..
خواستم بشینم که نگاهم افتاد تو نگاه عسلیش!
قلبم از عشق و تنم از خشمی که برام ساخته بود لرزید..
مثل همیشه خوشکل شده بود..
اومد نزدیکم..
دستم و گرفت و تو یه لحظه بغلم کرد..
مهتابم بود...
همونی که از لمس تنش انقدر لذت میبردم که دیگه مهم نبود که اونم یه دختره
همونی که نفساش تو گردنم دیوونم میکرد و دیگه مهم نبود که همجنسیم..
فقط میخواستم داغی لباش و رو لبام حس کنم..
عشقی که بهش داشتم دیگه همجنس و غیر همجنس حالیش نبود..
ولی اون چی؟
اون به خاطره این موضوع همین دیشب پَسَم زد..
اگه دوستم نداشت چرا از اول شروعش کرد؟
چرا بازیچه ام کرد؟
مگه کجای رابطمون مشکل داشت که تمومش کرد؟
اگه این امیره لعنتی پیداش نمیشد شاید الان بعد از یه صبحانه ی توپ داشتیم با مهتاب درسامون و میخوندیم و
زندگیمون جریان داشت..
امیر دستمُ کشید و از بغل مهتاب در اومدم..
با اخم بدی نگاهمون میکرد!
عمو صادق قرار بود بیاد دنبال خاله و پری جون.. بابای من و امیرم که محضر بودن.
فکرم مشغول مهتاب شد
یعنی میاد؟
اگه نیاد خیلی ضایعس!
من و اون خیلی با هم صمیمی بودیم و اگه تو مراسم ازدواجم نباشه خیلی شک برانگیزه.
شونه هام و بالا انداختم..
هرکاری میخواد بکنه دیگه برام مهم نیست!
امیر راهنما زد و گفت
_ خورشید از کدوم طرف در اومده عروس خانوم خوش اخلاق شدن؟
نگاهش کردم_ نمیخواستم مورد به این خوبی که خودش اومده تو تورم رو از دست بدم!
قهقه زد_ واقعنم چه لعبتی هستماا..
و بازم صدای خندش..
هرهرهر و مرض
مرتیکه ی چندش عوضی..
بالاخره رسیدیم جای پارک نبود و مجبور شد کوچه ی بغل پارک کنه.
خواست پیاده بشه که دستش و گرفتم
سوالی نگاهم کرد
الان بهترین موقعیت بود.
_ صبر کن کارت دارم
دستم و ول نکرد
منتظر بود..
نوازش دستم رو اعصابم بود..
ولی سعی کردم تمرکز کنم!
اگه میخوای من سره سفره ی عقد در جواب وکیلمه حاج آقا " بله" بگم باید یه شرطی که میزارم و قبول کنی!
اخم کرد_ چه شرطی!؟
دستم و از دستش بیرون کشیدم و برگه ای که صبح نوشته بودم رو از کیفم بیرون آوردم و بهش دادم
گرفت و شروع کرد به خوندن هر لحظه اخماش عمیق تر میشد..
سرش و بلند کرد ونگاهم کرد
_ میدونی این یعنی چی
سرم و تکون دادم..
عصبی گفت
_ مگه سرم به سنگ خورده که این و قبول کنم؟
_ خب پس مسئولیت تمام اتفاقایی که توی محضر میوفته با خودت!
_ اگه قبول کنم بود و نبودت چه فرقی داره برام پس؟
_ زود تکلیف من و مشخص کن
_ از کجا مطمعنی بعدا زیرش نمیزنم!
پوزخندی زدم
_ از تویی که میدونی طرفت نمیخوادت و به زور میخوای زنت بشه بیشتر از این انتظاری ندارم ولی گفتم شاید هنوز یه
درصد مرد هستی که پای قولی که دادی وایسی!
چشماش و بست و با انگشتاش فشرد..
_ باشه قبوله
واقعا قبول کرد؟
یا دیوونس یا واقعا دوسم داره!
خودکار و از کیفم در آوردم
_ امضا کن
ابروهاش پرید بالا_ میخوای ببریم محضر رسمیش کنیم؟
_ اومم فکره بدیم نیست!
سرش و با حالت متاسفی تکون داد و امضا کرد..
برگه رو انداخت روی پام و در ماشین باز کرد و تو آخرین لحظه نگاهم کرد_ کاری میکنم خودت به پام بیوفتی تا باهات
بخوابم بعد من این شرط رو میکوبم تو صورتت!
داخل برگه نوشته بودم انتظار هیچ جور رابطه زناشویی رو ازم نداشته باشه!
من تمکین نمیکنم!
شرط گذاشته بودم اگه بخواد بهم نزدیک بشه و باهام رابطه برقرار کنه میرم دادگاه و خودش با رضایت خودش باید
طلاقم بده تازه مهریه هم کامل پرداخت کنه..
و خب اونم قبول کرد!
دیوونس نه؟
پوفی کردم و پیاده شدیم.
دستم و گرفت و با هم وارد محضر شدیم..
حتی وقتی بدونی ازدواجت هیچ وقت مثل ازدواج بقیه نیست و هرگز با کسی که اسمش به عنوان شوهر تو شناسنامه
ات ثبت میشه زندگی زناشویی واقعی رو تجربه نمیکنی بازم استرس داری..
قلبت تند تند میزنه و دهنت خشک میشه..
تو محضر با پدربزرگ و دو تا مادربزرگ امیر آشنا شدم.
آدمای خوبی بودن کلا خانواده اش محترم بودن غیر از خوده بیشعورش.
خاله اینا هنوز نرسیده بودن و نبودش و تنها بودنم ناراحتم میکرد..
نشسته بودم بغل امیر و تو آیینه بهش نگاه میکردم..
دیدی آرشیدا؟ همون شد که نمیخواستی!
تو حال و هوای بدی بودم..
اینکه تو همچین موقعیتی مادری نبود که دل داریم بده..
با لبخندش دلم قرص بشه..
خیلی اذیتم میکرد!
با دیدن خاله بغضی که میخواست بشینه تو گلوم و پس زدم و بلند شدم.. تو بغلش حل شدم
مامان نخواستی که پیشم باشی..
ولی میبینی؟ زنی که هیچ نسبت خونی ای باهاش ندارم بیشتر از تو برام ارزش قائله!
از بغلش بیرون اومدم..
خواستم بشینم که نگاهم افتاد تو نگاه عسلیش!
قلبم از عشق و تنم از خشمی که برام ساخته بود لرزید..
مثل همیشه خوشکل شده بود..
اومد نزدیکم..
دستم و گرفت و تو یه لحظه بغلم کرد..
مهتابم بود...
همونی که از لمس تنش انقدر لذت میبردم که دیگه مهم نبود که اونم یه دختره
همونی که نفساش تو گردنم دیوونم میکرد و دیگه مهم نبود که همجنسیم..
فقط میخواستم داغی لباش و رو لبام حس کنم..
عشقی که بهش داشتم دیگه همجنس و غیر همجنس حالیش نبود..
ولی اون چی؟
اون به خاطره این موضوع همین دیشب پَسَم زد..
اگه دوستم نداشت چرا از اول شروعش کرد؟
چرا بازیچه ام کرد؟
مگه کجای رابطمون مشکل داشت که تمومش کرد؟
اگه این امیره لعنتی پیداش نمیشد شاید الان بعد از یه صبحانه ی توپ داشتیم با مهتاب درسامون و میخوندیم و
زندگیمون جریان داشت..
امیر دستمُ کشید و از بغل مهتاب در اومدم..
با اخم بدی نگاهمون میکرد!
۹.۷k
۲۵ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.