قسمت نودو چهار
#قسمت نودو چهار
_ من وقتی پسره رو نمیخوام لزومی هم نمیبینم پاشم بیام خونشون ولی شما میخواین برید خب برید خوش بگذره!
خواستم بلند بشم برم که دم آشپزخونه نگهم داشت و گفت:
_ عزیزم زشته اگه نیای!
_ خب خاله من نمیخوامش. دوستش ندارم
_ تو اصلا فکر نکن خواستگارته فک کن داری میری خونه ی یه دوست خانوادگی هوم؟ بابات و ناراحت نکن برو بالا
حاضر شو تا به موقع بریم.
با گفتن باشه ای رفتم بالا..
نمیخوام آقا نمیخوام..
چیکار کنم اخه؟
فکر کن آرشیدا فکر کن
تو که نمیتونی تا آخرش هرچی بقیه گفتن بگی چشم!
اینجوری ادامه بدی چشمات رو باز میکنی میبینی سره سفره عقد نشستی و اون پسره ی چندش تو آیینه بهت لبخند
ژکوند تحویل میده!
نباید بزاری آیندت.. مهتابت.. رویات رو با این ازدواج ازت بگیرن..
پس فکر کن!
امشب میرم و به خوده پسره میگم عزیزم قربونت بشم تو خیلی خوبیا اصن تکی ولی دِ لامصب من نمیخوامت!
آره مطمعنا برم مستقیم بهش بگم نمیخوامت اونم غرور داره واسه خودش و بیخیال میشه!
اینجوری خاله و بابا هم نمیگن تقصیره منه و اونا نخواستن!
یه لبخند شیطانی روی لبم نشست..
دیدی آرشیدا؟ تو فکر کنی کل دنیا رو هم میتونی مال خودت کنی.. بعله..
با یه اعتماد به نفس کاذب رفتم حموم و از خوشحالیم کلی خودم تمیز کردم و اومدم بیرون
با حوله ام جلوی کمد ایستاده بودم و لباسام و از نظر میگذروندم.
چه نیازیه من جلوشون خیلی خانوم باشم؟
همون تیپی میرم که همیشه هسم!
یه شلوار طرح مردونه به رنگ مشکی با یه پیرهن مردونه که چهارخونه ی زرد و سبز بود..
موهامم بالای سرم گوجه ای بستم!
یه برق لب و یه کمی ریمل!
اومم کشوی زیورآلاتم و باز کردم یه جفت گوشواره ی حلقه ای طلا سفید با یه ساعت مارک!
مثل همیشه نگاه آخر و به خودم انداختم شیک بودم!
با یه لبخند روپوش و روسریمم برداشتم و رفتم پایین
تو پارکینگ منتظرم بودن بعد از سلام و احوالپرسی خواستن سوار بشن که گفتم
_ میرم به مهتاب بگم عجله کنه داریم میریم
_ نه خاله نرو اون نمیاد
_ نمیاد؟ چرا؟
_ گفت امتحان داره!
تعجب کردم.. مهتابی که من میشناسم هیچ وقت بخاطره درس بودن با من و رد نمیکرد! اونم تو این شرایطی که میدونه
چقدر بهش احتیاج دارم ..
تمام مسیر فکرم درگیرش بود اون قدری که صدای بحث بقیه رو نمیشنیدم.. مهتاب چت شده؟
بالاخره رسیدیم.... خونشون تو یکی از محله های خوب شهر بود.. بیرونش مثل قصر بود چه برسه داخلش!
چند تا پله میخورد و یه در بزرگ با نقش زیبا جلومون بود. مشخص بود خونشون دیواراش بلنده..
یه لوستر بزرگ و چشمگیر دم در جلب توجه میکرد.
. دو طرف در هم باغچه بود که با پیچکای بلندی که به سقف میرسید تزیین شده بود..
بابا زنگ و زد و یه خدمتکار جوون در رو برامون باز کرد.. اوهوع خدمتکارم دارن!
وارد شدیم و همون خدمتکار کت های بابا و عمو و مانتو و شال من و خاله رو گرفت.
تا لباسم و خاله دید بهم توپید_ آخه این چیه پوشیدی دختر؟ باید تو یه مهمونی رسمی لباس رسمی بپوشی مگه داری
میری مهمونی دوستات؟
_ مگه نیمدیم اینجا هم و بشناسیم ؟ پس بزارین آرشیدای واقعی رو بشناسن خاله!
با صدای مامان بابای امیر که به استقبالمون اومده بودن خاله سری تکون داد و بازار سلام و احوالپرسی و تعارفات داغ
شد..
اَ لالا.. چه خونه زندگی ای دارن..
ما هم وضع مالیمون خوب بودا ولی نه در این حد.. مگه به قاضی چقدر حقوق میگیره که همچین خونه ای داره؟
_ من وقتی پسره رو نمیخوام لزومی هم نمیبینم پاشم بیام خونشون ولی شما میخواین برید خب برید خوش بگذره!
خواستم بلند بشم برم که دم آشپزخونه نگهم داشت و گفت:
_ عزیزم زشته اگه نیای!
_ خب خاله من نمیخوامش. دوستش ندارم
_ تو اصلا فکر نکن خواستگارته فک کن داری میری خونه ی یه دوست خانوادگی هوم؟ بابات و ناراحت نکن برو بالا
حاضر شو تا به موقع بریم.
با گفتن باشه ای رفتم بالا..
نمیخوام آقا نمیخوام..
چیکار کنم اخه؟
فکر کن آرشیدا فکر کن
تو که نمیتونی تا آخرش هرچی بقیه گفتن بگی چشم!
اینجوری ادامه بدی چشمات رو باز میکنی میبینی سره سفره عقد نشستی و اون پسره ی چندش تو آیینه بهت لبخند
ژکوند تحویل میده!
نباید بزاری آیندت.. مهتابت.. رویات رو با این ازدواج ازت بگیرن..
پس فکر کن!
امشب میرم و به خوده پسره میگم عزیزم قربونت بشم تو خیلی خوبیا اصن تکی ولی دِ لامصب من نمیخوامت!
آره مطمعنا برم مستقیم بهش بگم نمیخوامت اونم غرور داره واسه خودش و بیخیال میشه!
اینجوری خاله و بابا هم نمیگن تقصیره منه و اونا نخواستن!
یه لبخند شیطانی روی لبم نشست..
دیدی آرشیدا؟ تو فکر کنی کل دنیا رو هم میتونی مال خودت کنی.. بعله..
با یه اعتماد به نفس کاذب رفتم حموم و از خوشحالیم کلی خودم تمیز کردم و اومدم بیرون
با حوله ام جلوی کمد ایستاده بودم و لباسام و از نظر میگذروندم.
چه نیازیه من جلوشون خیلی خانوم باشم؟
همون تیپی میرم که همیشه هسم!
یه شلوار طرح مردونه به رنگ مشکی با یه پیرهن مردونه که چهارخونه ی زرد و سبز بود..
موهامم بالای سرم گوجه ای بستم!
یه برق لب و یه کمی ریمل!
اومم کشوی زیورآلاتم و باز کردم یه جفت گوشواره ی حلقه ای طلا سفید با یه ساعت مارک!
مثل همیشه نگاه آخر و به خودم انداختم شیک بودم!
با یه لبخند روپوش و روسریمم برداشتم و رفتم پایین
تو پارکینگ منتظرم بودن بعد از سلام و احوالپرسی خواستن سوار بشن که گفتم
_ میرم به مهتاب بگم عجله کنه داریم میریم
_ نه خاله نرو اون نمیاد
_ نمیاد؟ چرا؟
_ گفت امتحان داره!
تعجب کردم.. مهتابی که من میشناسم هیچ وقت بخاطره درس بودن با من و رد نمیکرد! اونم تو این شرایطی که میدونه
چقدر بهش احتیاج دارم ..
تمام مسیر فکرم درگیرش بود اون قدری که صدای بحث بقیه رو نمیشنیدم.. مهتاب چت شده؟
بالاخره رسیدیم.... خونشون تو یکی از محله های خوب شهر بود.. بیرونش مثل قصر بود چه برسه داخلش!
چند تا پله میخورد و یه در بزرگ با نقش زیبا جلومون بود. مشخص بود خونشون دیواراش بلنده..
یه لوستر بزرگ و چشمگیر دم در جلب توجه میکرد.
. دو طرف در هم باغچه بود که با پیچکای بلندی که به سقف میرسید تزیین شده بود..
بابا زنگ و زد و یه خدمتکار جوون در رو برامون باز کرد.. اوهوع خدمتکارم دارن!
وارد شدیم و همون خدمتکار کت های بابا و عمو و مانتو و شال من و خاله رو گرفت.
تا لباسم و خاله دید بهم توپید_ آخه این چیه پوشیدی دختر؟ باید تو یه مهمونی رسمی لباس رسمی بپوشی مگه داری
میری مهمونی دوستات؟
_ مگه نیمدیم اینجا هم و بشناسیم ؟ پس بزارین آرشیدای واقعی رو بشناسن خاله!
با صدای مامان بابای امیر که به استقبالمون اومده بودن خاله سری تکون داد و بازار سلام و احوالپرسی و تعارفات داغ
شد..
اَ لالا.. چه خونه زندگی ای دارن..
ما هم وضع مالیمون خوب بودا ولی نه در این حد.. مگه به قاضی چقدر حقوق میگیره که همچین خونه ای داره؟
۱۰.۳k
۲۰ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.