پارت۳
پارت۳#
روبه سربازا گفتم کی مسئول رسیدگی به اینا بوده ؟
یکی از گروهبانا با ترس و لرز رنگه پریده اومد سمتم و احترام گذاشت و گفت *من قربان
اخمی کردم و گفتم وقتی 24 ساعت رفتی بازداشگاه اونوقت متوجه میشی باید اینا رو ساکت میکردی که نظم اداره بهم نزنی
خواست چیزی بگه که گفتم* اعتراض وارد نیست سریع بروو اونم چشمی گفت و احترام گذاشت وناچار رفت خودشو تحویل بده
روبه بقیه گفتم* حکیمی بیا اینجا
اونم سریع اومد جلو احترام گذاشت گفتم* حکیمی این اقا رو میبری بازادشگاه
مرد اخمی کرد وعصبی با صدای نسبتا بلند گفت *به چه جرمی باید برم بازداشگاه
اخمی کردم رفتم تو چند قدمیش ایستادم و ذل زدم تو چشماش و گفتم* توهین به معمورقانون و بهم زدن نظم اداره اگاهی
حکیمی چشمی گفت و مرده رو برد گوشیمو از و جیبم در اوردم و زنگ زدم به النا تا بیاد
النا منو دید واومد سمتم احترام گذاشت گفتم * ستوان معین شما مسئول این پرونده باشید و این خانوم هم راهنمایی کنید برگشتم که چشمم خورد
به یکی از پسرا که داشت منو نگاه میکرد منم بیخیال شدم و رفتم داخل و مشغول کارام شدم تا پایان ساعت اداری دوتا پرونده هارو برداشتم
واز اتاق اومدم بیرون که همزمان روژی اومد سمتم و باهم از اداره زدیم بیرون و سوار mvm مشکی رنگم شدیم به طرف خونه حرکت کردیم
بعد از 30 مین رسیدیم خونه ریموت رو زدم در که باز شد ماشینو بردم داخل پارک کردم و پیاده شدیم همین طور که به طرف خونه میرفتم
چادرمو از سرم برداشتم و تو دست گرفتم<دختر چادری نبودم ولی بخاطر کارم سر میکردم توی محل کارم خیلی جدی بودم ولی خارج از محیط
کار دختر شر شیطونی بودم هم من هم روژی > درو باز کردم رفتیم داخل و هم زمان گفتیم *سلاممم ما اومدیم
مامان از اشپزخونه اومد بیرون و گفت *سلام دخترای گلم خسته نباشید برید لباس عوض کنید بیاین نهار
منو روژی با نیش باز گفتیم* اطاعت قربان
ازپله های مارپیچ رفتیم بالا وهرکی رفت تو اتاق خودش اتاق من رنگ کلا ترکیب رنگیه بنفش و سفید و بنفش سیر بود
ولی روژی ترکیب رنگیه سفید و کرم و قهویی بود
تو اتاقم اول لباسامو با تیشرت و شلوارلک فسفری و مشکی عوض کردم و موهامو شونه کردم و رها گذاشتم و گوشیمو گذاشتم تو جیبم و رفتم
پایین هموم موقعه روژی اومد باهم رفتیم پایین اونم لباسش مثه من بود فقط رنگش صورتی جیغ بود رفتیم توا شپزخانه که دیدم بابا هم اونجاست
گفتیم* سلام باباجون <کلا ما هماهنگ هستیم به قولی کنالامون یکیه>بابا خندیدو گفت *سلام دخترای شیطون من رفتیم دو طرف صورتش
بوسیدیم که مامان گفت* فقط باباتونو میبوسید دیگه هاا
همه خندیدیم وبلند شدیم مامانو محکم به بوس ابدار کردیم که صدای بابا درمورد گفت* عه عه زنه منو تموم کردینا چی واسه من میمونه
پوکیدم از خنده روژی وسط خنده هاش رو به من گفت * رویا بکشیم کنار صحابش اومد سری تکون دادم و همین طور که کنار بابا مینشستم
با چشمای شیطون و نیش باز گفتم*ژوون بابا شب شما تلافی کن و بعد قهقه زدم
بابا که سعی میکرد نخنده و اخم کنه گفت *پدر سوخته ساکت باش
روژی کنارم نشست همین طور که میخندید به لپ گلی مامانم اشاره کرد
مامانم بهش چشم غره رفتم خلاصه ماکارونی خشمزه مامانو با شوخی خنده تموم کردیم و ببعد کمک به مامان رفتیم تو پذیرایی نشستیم
که بابا گفت* خب اداره امروز چطور بود؟
روژی* هیچی باباجون مثه همیشه ولی خب یه معموریت بهمون دادن
مامانم همراه سینی چایی کنارم نشستو گفت* خب چه مدتیه
من*حدودسه ماهه هست ولی خب ماهم تنها نیستیم قراره دوتا پسر دیگه هم بامون بیان
بابا* اره مسعود بهم گفت من مشکلی ندارم دخترا
مامانم چندتا نصحیت کرد بهمون کرد بعد رفتیم بالا
تو اتاقم و بیو گرافی هارو خوندم و بعد گرفتم خوابیدم
ساعت4بود که از خواب بلند شدم حوله و لباس شخصی مو برداشتم خواستم برم حموم که گوشیم زنگ خورد دیدم مینا بود<مینا وثوق 22سالشه
اونم پلیسه ستوانه بهترین رفیقمه مثه روژی دوستش دارم به باباشم میگم عمو چون رفیق فاب بابامه از بچگی باهم بزرگ شدن مثه برادرن باهم
البته ناگفته نماند یه پسرم دارن اسمش محسنه24 سالشه داداشمه < داداش رضایی >خیلی باهم جوریم البته یه اکیپ هستیما محسن وکالت میخونه
اینجا نیست رفته انگلیس
مثلا برای درس رفته ارواااح عمشش شت اونم خوند به جون خودم نباشه به جون شوما الان داره خوش میگذرونه کوفتش بشه الهی حناق بشه گیر
کنه تو گلوش می اینجا زحمت بکشم اونوقت این نکبت بره ددر دوردور والا بوخودا دلم پره
خلاصه گوشی رو جواب دادم .من* سلامم مینا خانوومه بی معرفت حال احوال . مینا* سلام رویا خله من بی معرفتم تو که بدتری مرسی توخوبی
من*هاع هاع دسته پیشو گرفتی پس نیوفتی مینا خانوم بله خوبم خب کارت چی بود مزاحمم شدی؟
مینا* من مراحمم پ
روبه سربازا گفتم کی مسئول رسیدگی به اینا بوده ؟
یکی از گروهبانا با ترس و لرز رنگه پریده اومد سمتم و احترام گذاشت و گفت *من قربان
اخمی کردم و گفتم وقتی 24 ساعت رفتی بازداشگاه اونوقت متوجه میشی باید اینا رو ساکت میکردی که نظم اداره بهم نزنی
خواست چیزی بگه که گفتم* اعتراض وارد نیست سریع بروو اونم چشمی گفت و احترام گذاشت وناچار رفت خودشو تحویل بده
روبه بقیه گفتم* حکیمی بیا اینجا
اونم سریع اومد جلو احترام گذاشت گفتم* حکیمی این اقا رو میبری بازادشگاه
مرد اخمی کرد وعصبی با صدای نسبتا بلند گفت *به چه جرمی باید برم بازداشگاه
اخمی کردم رفتم تو چند قدمیش ایستادم و ذل زدم تو چشماش و گفتم* توهین به معمورقانون و بهم زدن نظم اداره اگاهی
حکیمی چشمی گفت و مرده رو برد گوشیمو از و جیبم در اوردم و زنگ زدم به النا تا بیاد
النا منو دید واومد سمتم احترام گذاشت گفتم * ستوان معین شما مسئول این پرونده باشید و این خانوم هم راهنمایی کنید برگشتم که چشمم خورد
به یکی از پسرا که داشت منو نگاه میکرد منم بیخیال شدم و رفتم داخل و مشغول کارام شدم تا پایان ساعت اداری دوتا پرونده هارو برداشتم
واز اتاق اومدم بیرون که همزمان روژی اومد سمتم و باهم از اداره زدیم بیرون و سوار mvm مشکی رنگم شدیم به طرف خونه حرکت کردیم
بعد از 30 مین رسیدیم خونه ریموت رو زدم در که باز شد ماشینو بردم داخل پارک کردم و پیاده شدیم همین طور که به طرف خونه میرفتم
چادرمو از سرم برداشتم و تو دست گرفتم<دختر چادری نبودم ولی بخاطر کارم سر میکردم توی محل کارم خیلی جدی بودم ولی خارج از محیط
کار دختر شر شیطونی بودم هم من هم روژی > درو باز کردم رفتیم داخل و هم زمان گفتیم *سلاممم ما اومدیم
مامان از اشپزخونه اومد بیرون و گفت *سلام دخترای گلم خسته نباشید برید لباس عوض کنید بیاین نهار
منو روژی با نیش باز گفتیم* اطاعت قربان
ازپله های مارپیچ رفتیم بالا وهرکی رفت تو اتاق خودش اتاق من رنگ کلا ترکیب رنگیه بنفش و سفید و بنفش سیر بود
ولی روژی ترکیب رنگیه سفید و کرم و قهویی بود
تو اتاقم اول لباسامو با تیشرت و شلوارلک فسفری و مشکی عوض کردم و موهامو شونه کردم و رها گذاشتم و گوشیمو گذاشتم تو جیبم و رفتم
پایین هموم موقعه روژی اومد باهم رفتیم پایین اونم لباسش مثه من بود فقط رنگش صورتی جیغ بود رفتیم توا شپزخانه که دیدم بابا هم اونجاست
گفتیم* سلام باباجون <کلا ما هماهنگ هستیم به قولی کنالامون یکیه>بابا خندیدو گفت *سلام دخترای شیطون من رفتیم دو طرف صورتش
بوسیدیم که مامان گفت* فقط باباتونو میبوسید دیگه هاا
همه خندیدیم وبلند شدیم مامانو محکم به بوس ابدار کردیم که صدای بابا درمورد گفت* عه عه زنه منو تموم کردینا چی واسه من میمونه
پوکیدم از خنده روژی وسط خنده هاش رو به من گفت * رویا بکشیم کنار صحابش اومد سری تکون دادم و همین طور که کنار بابا مینشستم
با چشمای شیطون و نیش باز گفتم*ژوون بابا شب شما تلافی کن و بعد قهقه زدم
بابا که سعی میکرد نخنده و اخم کنه گفت *پدر سوخته ساکت باش
روژی کنارم نشست همین طور که میخندید به لپ گلی مامانم اشاره کرد
مامانم بهش چشم غره رفتم خلاصه ماکارونی خشمزه مامانو با شوخی خنده تموم کردیم و ببعد کمک به مامان رفتیم تو پذیرایی نشستیم
که بابا گفت* خب اداره امروز چطور بود؟
روژی* هیچی باباجون مثه همیشه ولی خب یه معموریت بهمون دادن
مامانم همراه سینی چایی کنارم نشستو گفت* خب چه مدتیه
من*حدودسه ماهه هست ولی خب ماهم تنها نیستیم قراره دوتا پسر دیگه هم بامون بیان
بابا* اره مسعود بهم گفت من مشکلی ندارم دخترا
مامانم چندتا نصحیت کرد بهمون کرد بعد رفتیم بالا
تو اتاقم و بیو گرافی هارو خوندم و بعد گرفتم خوابیدم
ساعت4بود که از خواب بلند شدم حوله و لباس شخصی مو برداشتم خواستم برم حموم که گوشیم زنگ خورد دیدم مینا بود<مینا وثوق 22سالشه
اونم پلیسه ستوانه بهترین رفیقمه مثه روژی دوستش دارم به باباشم میگم عمو چون رفیق فاب بابامه از بچگی باهم بزرگ شدن مثه برادرن باهم
البته ناگفته نماند یه پسرم دارن اسمش محسنه24 سالشه داداشمه < داداش رضایی >خیلی باهم جوریم البته یه اکیپ هستیما محسن وکالت میخونه
اینجا نیست رفته انگلیس
مثلا برای درس رفته ارواااح عمشش شت اونم خوند به جون خودم نباشه به جون شوما الان داره خوش میگذرونه کوفتش بشه الهی حناق بشه گیر
کنه تو گلوش می اینجا زحمت بکشم اونوقت این نکبت بره ددر دوردور والا بوخودا دلم پره
خلاصه گوشی رو جواب دادم .من* سلامم مینا خانوومه بی معرفت حال احوال . مینا* سلام رویا خله من بی معرفتم تو که بدتری مرسی توخوبی
من*هاع هاع دسته پیشو گرفتی پس نیوفتی مینا خانوم بله خوبم خب کارت چی بود مزاحمم شدی؟
مینا* من مراحمم پ
۱۵.۴k
۱۳ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.