پارت 262
#پارت_262
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_برو با بزرگترت بیا!
والا قد هیکلش اعتماد به نفس کاذب داره!
پوزخندی زده و گفتم:
_شرط میبندی؟؟
دستانش را بهم کوبیدو گفت:
_ سر هرچی تو بخوای!
دیگه تعلل را جایز ندونستم و با خیز بلندی به سمتش دویدم ....
جیغ کشید و با دو به سمت پله های ورودی رفت.
به درب که رسید ان را به سمت جلو فشرد اما باز نشد...!
کلید را از جیبم بیرون اورده و گفتم:
_هوم...یکی راجب اعتماد به نفس کاذبو کری خوندن و اینا داشت نطق میکرد!
شما ندیدینش!؟
چرخید و اب دهانش را قورت داد و بزور لبخند زد و گفت:
_چیزه...دیدمش... از اون طرف رفت ...
با دست به پشت ساختمان اشاره کرد و ردیف دندان هایش را نشانم داد!
"نگاه"
قدم به قدم نزدیکم شد انقدر که به درب چوبی ورودی چسبیدم فاصله مان را به حداقل رسانش و سرش را پایین اورد درست مقابل صورتم نگه داشت و به لب هایم خیره شد!
تمام وجودم چشم شد روی لب هایی که باران ان هارا نم دار کرده بود !
هر لحظه منتظر چشیدن لب هایش بودم که
#پارت_263
دست انداخت و قفل درب را با کلید باز کرد و کنار گوشم به ارامی زمزمه کرد:
_برو تو تا یخ نزدی!
مات و مبهوت به ارامش عجیب و غریبش نگاه کردم که کمرم را گرفت ، چرخاند و گفت:
_راه بیفت دختر...
باهم وارد شدیم تمام خانه سرد بود حسام به سرعت به سمت شومینه گوشه پذیرایی رفت و ان را روشن کرد .
خودم را به حرارت شعله هایش نزدیک کرده و دست هایم را به هم مالیدم که پتوی نرمی روی شانه هایم نشست...
تشکر کوتاهی کردم که گفت:
_بالا لباسای من هست میتونی بپوشی تا لباسات خشک بشه...
_یکم گرم بشم میرم میپوشم...
شانه ای بالا انداخت و پیرهن خیس شده اش را از تنش بیرون کشید!
با چشم های گرد شده به عضلات پیچ در پیچ و برنزش خیره شدم...
که با حس سنگینی نگاهش به سرعت سرخ شده و سرم را زیر انداختم....
_هـــعی حســام...تو چرا قد نخود حیا نداری!؟
ادم جلو دختر مردم اینجوری لخت....
قبل ازتمام شدن جمله ام دستم را کشید که روی پاهایش افتادم.
بوسه ای به گونه ام زد و گفت:
_اولا عاشق اون خجالتای گوجه ایتم!
دوما دختر مردم نیست و نگاهه منه !
سوما من که هنوز لخت نشدم! یه تیکه پارچه به نام شلوار پامه اما اگ دوست داری میتونم در بیارم به حرفت رنگ حقیقت بدم... دربیارم!؟
#پارت_264
نمیدانستم از خجالت سکوت کنم یا از حرص جیغ بکشم!
با صدای ارامی که خودم هم به زور میشنیدم زمزمه کردم:
_خیلی بی تربیتی...!
از موضعش عقب نکشید و با شیطنت ادامه داد:
_بالاخره چیکار کنم!؟
چشم گرد کرده و توبیخ گر گفتم:
_حسام نریمان!!!
_ جانم!؟
قلبم ریخت!
اگر هر بار جانم بگوید ک قلبی برایم نمی ماند!
ناله وار مشتی بر شانه اش کوبیده و سرم را به مشتم چسباندم و گفتم:
_بسه دیگه بی حیا!
حس مادری را داشتم که از شیطنت های پسر کوچک و تخسش به ستوه امده..!
بی حرف دستانش را دورم پیچید و با یک حرکت از جا بلند شد و به سمت پله ها رفت.
از فرصت استفاده کرده و سرم را به گردنش نزدیک کردم...عطر تنش هوایم را عوض میکرد!
این همه او اذیتم کرد کمی هم من پاجای پای او بگذارم چه میشود!؟
لب هایم را به نرمی روی گردنش تا روی سینه اش کشیدم!
شوکه شده ایستاد و بهم خیره شد !
پاهایم را مثل بچه ها تکان داده و با صدای بچگانه ای گفتم:
_ حسام من سردمه!ها میکنی گرم شم!؟
پلک هایش را روی هم فشرد و گفت:
_شیطونی نکن نگاه،حداقل از این راه نه!
درب اتاق را باز کرد و هر دو وارد اتاقش شدیم.
من را به نرمی روی تخت گذاشت و خواست عقب برود که حلقه دست هایم را دور گردنش تنگ تر کرده و مانع شدم!
نفسش را کلافه فوت کرد!
لبخند عریضی روی صورتم نقش بست که با فشار دست هایش برای خواباندنم روی تخت نیشم بسته شد.!
رویم خیمه زد .
دست هایش را لابه لای موهایم کشید و گفت:
_گفتم شیطونی نکن !
همزمان تلفن همراهم شروع به زنگ خوردن کرد...
زیر نگاه سنگین و نفس گیر حسام دکمه سبز را کشیده و جواب دادم :
_جانم عمه...
_نگاه عمه من اومدم خونه رزیتا دوست دوران دانشگاهم...
طفلک شوهرش ماموریته این طفل معصوم ام تازه زایمان کرده نمیتونم تنهاش بزارم.
زمزمه کردم:
_پس خواستگاری...
_زنگ زدم کنسل کردم ، عزیز دلم کلیدو دادم به نگهبانی برج...
با فرو رفتن سر حسام در گردنم و حس زبانش دیگر حرف های عمه را نمیفهمیدم پنجه هایم را در موهایش فرو کرده و زمزمه وار با عمه خداحافظی کردم!
نفس در سینه ام حبس شده بود که با کاری که حسام کرد رسما قطع شد!
لباسم را از تنم بیرون کشید و پایین تخت انداخت!
با شیفتگی نگاهش را روی صورت سرخ شده ام چرخاند و گفت:
_میدونی اولین بار کی فهمیدم عاشقت شدم!؟
زمان برایم متوقف شد،تمام بدنم گوش شد برای شنیدن...
انگشتش را نرم روی لب هایم کشید و گفت:
_اولین با
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_برو با بزرگترت بیا!
والا قد هیکلش اعتماد به نفس کاذب داره!
پوزخندی زده و گفتم:
_شرط میبندی؟؟
دستانش را بهم کوبیدو گفت:
_ سر هرچی تو بخوای!
دیگه تعلل را جایز ندونستم و با خیز بلندی به سمتش دویدم ....
جیغ کشید و با دو به سمت پله های ورودی رفت.
به درب که رسید ان را به سمت جلو فشرد اما باز نشد...!
کلید را از جیبم بیرون اورده و گفتم:
_هوم...یکی راجب اعتماد به نفس کاذبو کری خوندن و اینا داشت نطق میکرد!
شما ندیدینش!؟
چرخید و اب دهانش را قورت داد و بزور لبخند زد و گفت:
_چیزه...دیدمش... از اون طرف رفت ...
با دست به پشت ساختمان اشاره کرد و ردیف دندان هایش را نشانم داد!
"نگاه"
قدم به قدم نزدیکم شد انقدر که به درب چوبی ورودی چسبیدم فاصله مان را به حداقل رسانش و سرش را پایین اورد درست مقابل صورتم نگه داشت و به لب هایم خیره شد!
تمام وجودم چشم شد روی لب هایی که باران ان هارا نم دار کرده بود !
هر لحظه منتظر چشیدن لب هایش بودم که
#پارت_263
دست انداخت و قفل درب را با کلید باز کرد و کنار گوشم به ارامی زمزمه کرد:
_برو تو تا یخ نزدی!
مات و مبهوت به ارامش عجیب و غریبش نگاه کردم که کمرم را گرفت ، چرخاند و گفت:
_راه بیفت دختر...
باهم وارد شدیم تمام خانه سرد بود حسام به سرعت به سمت شومینه گوشه پذیرایی رفت و ان را روشن کرد .
خودم را به حرارت شعله هایش نزدیک کرده و دست هایم را به هم مالیدم که پتوی نرمی روی شانه هایم نشست...
تشکر کوتاهی کردم که گفت:
_بالا لباسای من هست میتونی بپوشی تا لباسات خشک بشه...
_یکم گرم بشم میرم میپوشم...
شانه ای بالا انداخت و پیرهن خیس شده اش را از تنش بیرون کشید!
با چشم های گرد شده به عضلات پیچ در پیچ و برنزش خیره شدم...
که با حس سنگینی نگاهش به سرعت سرخ شده و سرم را زیر انداختم....
_هـــعی حســام...تو چرا قد نخود حیا نداری!؟
ادم جلو دختر مردم اینجوری لخت....
قبل ازتمام شدن جمله ام دستم را کشید که روی پاهایش افتادم.
بوسه ای به گونه ام زد و گفت:
_اولا عاشق اون خجالتای گوجه ایتم!
دوما دختر مردم نیست و نگاهه منه !
سوما من که هنوز لخت نشدم! یه تیکه پارچه به نام شلوار پامه اما اگ دوست داری میتونم در بیارم به حرفت رنگ حقیقت بدم... دربیارم!؟
#پارت_264
نمیدانستم از خجالت سکوت کنم یا از حرص جیغ بکشم!
با صدای ارامی که خودم هم به زور میشنیدم زمزمه کردم:
_خیلی بی تربیتی...!
از موضعش عقب نکشید و با شیطنت ادامه داد:
_بالاخره چیکار کنم!؟
چشم گرد کرده و توبیخ گر گفتم:
_حسام نریمان!!!
_ جانم!؟
قلبم ریخت!
اگر هر بار جانم بگوید ک قلبی برایم نمی ماند!
ناله وار مشتی بر شانه اش کوبیده و سرم را به مشتم چسباندم و گفتم:
_بسه دیگه بی حیا!
حس مادری را داشتم که از شیطنت های پسر کوچک و تخسش به ستوه امده..!
بی حرف دستانش را دورم پیچید و با یک حرکت از جا بلند شد و به سمت پله ها رفت.
از فرصت استفاده کرده و سرم را به گردنش نزدیک کردم...عطر تنش هوایم را عوض میکرد!
این همه او اذیتم کرد کمی هم من پاجای پای او بگذارم چه میشود!؟
لب هایم را به نرمی روی گردنش تا روی سینه اش کشیدم!
شوکه شده ایستاد و بهم خیره شد !
پاهایم را مثل بچه ها تکان داده و با صدای بچگانه ای گفتم:
_ حسام من سردمه!ها میکنی گرم شم!؟
پلک هایش را روی هم فشرد و گفت:
_شیطونی نکن نگاه،حداقل از این راه نه!
درب اتاق را باز کرد و هر دو وارد اتاقش شدیم.
من را به نرمی روی تخت گذاشت و خواست عقب برود که حلقه دست هایم را دور گردنش تنگ تر کرده و مانع شدم!
نفسش را کلافه فوت کرد!
لبخند عریضی روی صورتم نقش بست که با فشار دست هایش برای خواباندنم روی تخت نیشم بسته شد.!
رویم خیمه زد .
دست هایش را لابه لای موهایم کشید و گفت:
_گفتم شیطونی نکن !
همزمان تلفن همراهم شروع به زنگ خوردن کرد...
زیر نگاه سنگین و نفس گیر حسام دکمه سبز را کشیده و جواب دادم :
_جانم عمه...
_نگاه عمه من اومدم خونه رزیتا دوست دوران دانشگاهم...
طفلک شوهرش ماموریته این طفل معصوم ام تازه زایمان کرده نمیتونم تنهاش بزارم.
زمزمه کردم:
_پس خواستگاری...
_زنگ زدم کنسل کردم ، عزیز دلم کلیدو دادم به نگهبانی برج...
با فرو رفتن سر حسام در گردنم و حس زبانش دیگر حرف های عمه را نمیفهمیدم پنجه هایم را در موهایش فرو کرده و زمزمه وار با عمه خداحافظی کردم!
نفس در سینه ام حبس شده بود که با کاری که حسام کرد رسما قطع شد!
لباسم را از تنم بیرون کشید و پایین تخت انداخت!
با شیفتگی نگاهش را روی صورت سرخ شده ام چرخاند و گفت:
_میدونی اولین بار کی فهمیدم عاشقت شدم!؟
زمان برایم متوقف شد،تمام بدنم گوش شد برای شنیدن...
انگشتش را نرم روی لب هایم کشید و گفت:
_اولین با
۴۶.۲k
۳۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.