برشی از یک کتاب📖 📚
#برشی_از_یک_کتاب📖 📚
ایستادم.مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم.آمدن ناگهانی اش،آمدن یک طوفان بود.سخت تکانم داده بود.حال خودم را نمی فهمیدم.نمی دانستم درآن چند دقیقه بر من چه گذشته بود.دلم درهم کشیده شده بود.سکه هارا در دست می فشردم.آن دوسکه شاید روز هایی رابااو گذرانده بود.بارها لمسشان کرده بود.انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند.سکه ها قلبی داشتند که میتپید.می خواستم گریه کنم واشک بریزم.می خواستم بخندم.تنها امیدم آن بود که آنچه برمن میگذشت براو هم بگذرد.آیا گوشواره ای که ساخته بودم،برایش همان معنی راداشت که سکه ها برای من؟گوشواره را به گوش کرده بود؟....
#️رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
📚 📚 📚
ایستادم.مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم.آمدن ناگهانی اش،آمدن یک طوفان بود.سخت تکانم داده بود.حال خودم را نمی فهمیدم.نمی دانستم درآن چند دقیقه بر من چه گذشته بود.دلم درهم کشیده شده بود.سکه هارا در دست می فشردم.آن دوسکه شاید روز هایی رابااو گذرانده بود.بارها لمسشان کرده بود.انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند.سکه ها قلبی داشتند که میتپید.می خواستم گریه کنم واشک بریزم.می خواستم بخندم.تنها امیدم آن بود که آنچه برمن میگذشت براو هم بگذرد.آیا گوشواره ای که ساخته بودم،برایش همان معنی راداشت که سکه ها برای من؟گوشواره را به گوش کرده بود؟....
#️رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
📚 📚 📚
۶۱۸
۱۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.