ازدواجی عجیب - 1 ::: منزل عمه ام مهمان بودم، از آنجا که ر
ازدواجی عجیب - 1 ::: منزل عمهام مهمان بودم، از آنجا که رمضانعلی با شوهرعمهام، همکار بودند آن روز ایشان هم آنجا آمدند، آنطور که خودش میگفت، آنجا مرا دیده بود و قضیه را به عمهام گفت،
عمهام گفت: سکینه معلول است، یک پایش از زیر زانو و پای دیگرش از مچ قطع است، آن طور که عمهام و بعدها خود رمضانعلی به من گفتند، در جواب عمهام گفت: ملاک و معیار در زندگی من چیزی فراتر از این چیزهاست که من آنها را در او دیدم.
من معلم بودم، آن وقتها، من برای تدریس به مدرسه ابتدایی روستای کوتنا و تلوک قائمشهر میرفتم، که تا مرکز شهر، ۵ تا ۷ کیلومتر فاصله دارد، آن وقتها، این طور نبود که هر لحظه ماشینی از کنارت عبور کند، بیشتر روزها، من این مسافت را پیاده میرفتم و برمیگشتم، شاید هیچکس باورش نمیشد پاهایم قطع است، آن وقتها، حتی پای مصنوعی هم نداشتم و روی استخوان راه میرفتم.
رمضانعلی انگار از افراد سختکوش خوشش میآمد، وقتی دید من با همین وضعیت جسمیام کیلومترها راه میروم تا به محل کارم برسم، برایش جالب بود، آره! یکساله بودم که افتادم داخل ذغال آتشی که قدیمها وسط اتاق برای گرما روشنش میکردند، پاهایم طوری سوخت که همان موقع مجبور شدند قطعش کنند.
پدرم اصلاً راضی نبود با شرایطی که من دارم و دختر هم هستم، درس بخوانم، ولی مادرم سنگ تمام گذاشت، سال اول ابتدایی مرا کول میکرد و به مدرسه میبرد، اوایل خجالت میکشیدم، سال دوم ابتدایی تصمیم گرفتم هر طور شده روی پاهای خودم بایستم، با کمک عصا و چکمهای که داخلش را با پارچه پر کرده بودم توانستم راه بروم، خیلی هم زمین خوردم، تمام تابستان کارم فقط راه رفتن با آن عصا و چکمهای بود که برایم حکم پای مصنوعی را داشت.
سال دوم ابتدایی بدون کمک مادرم مدرسه رفتم و این برایم جذاب و شیرین بود، همان سال پیش عمویم، قرآن را خوب یاد گرفتم، کلاس پنجم ابتدایی بودم که برای خودم شاگرد قرآن گرفتم، علاقهام به معلمی باعث شد بعد از گرفتن دیپلم، با کمک خانم هاشمی که آن زمان همسایه ما بود، بهعنوان معلم قرآن جذب آموزش و پرورش شوم. ....
عمهام وقتی موضوع خواستگاری را به پدرم گفت، او مخالفت کرد، میگفت: رمضانعلی پاسدار است، هر روز برای مأموریت به جایی میرود، سکینه نمیتواند همه جا همراه او برود، چون خودش نیاز به مراقبت دارد، بعدشم اگر رمضانعلی در جبهه جانباز شود، چه کسی باید از این دو معلول نگهداری کند؟
ولی مادرم وقتی خبر را شنید، خیلی خوشحال شد و به پدرم گفت: من که نمردهام، از هر دو نگهداری میکنم، یادم نمیرود، میگفت: خدا، خدا میکردیم یک فرد با ایمان و خداترس گیرمان بیاید، حالا که آمده با این بهانهها او را از دست بدهیم؟!
اولینبار که به منزل ما آمد تنها بود، به او گفتم: چرا تنها آمدی؟ گفت: خودم خواستم تنها بیایم، دوست داشتم قبل از خواستگاری رسمی، چند موضوع را با شما در میان بگذارم، اولین جملهاش این بود: که من در این دنیا مستأجرم، خیلی به روز پایان اجارهنشینیام باقی نمانده، شاید یک ماه، شاید هم دو ماه، با این شرایط موافقی یا نه؟
گفتم شما باید شرایط مرا قبول کنی، من یک دختر معلول هستم، آیا میتوانم زن یک رزمنده باشم؟
گفت: من برای همین میخواهم با تو ازدواج کنم، چرا نتوانی؟!
گفتم: من حاضرم هر جای دنیا که میروی و هر نقطه ایران که بخواهی بیایم، ولی خواهش میکنم به من نگو معلمی را کنار بگذارم،
کمی مکث کرد و گفت: من چنین قصدی ندارم، ولی دوست دارم بدانم چرا معلمی برایت تا این اندازه مهم است؟
گفتم: من برای بهدست آوردن این موقعیت سختیهای زیادی را متحمل شدم، دوست ندارم به راحتی آن را از دست بدهم.
گفتم شما باید شرایط مرا قبول کنی، من یک دختر معلول هستم، آیا میتوانم زن یک رزمنده باشم؟
گفت: من برای همین میخواهم با تو ازدواج کنم، چرا نتوانی؟!
گفتم: من حاضرم هر جای دنیا که میروی و هر نقطه ایران که بخواهی بیایم، ولی خواهش میکنم به من نگو معلمی را کنار بگذارم،
کمی مکث کرد و گفت: من چنین قصدی ندارم، ولی دوست دارم بدانم چرا معلمی برایت تا این اندازه مهم است؟
گفتم: من برای بهدست آوردن این موقعیت سختیهای زیادی را متحمل شدم، دوست ندارم به راحتی آن را از دست بدهم.
گفتم شما باید شرایط مرا قبول کنی، من یک دختر معلول هستم، آیا میتوانم زن یک رزمنده باشم؟
گفت: من برای همین میخواهم با تو ازدواج کنم، چرا نتوانی؟!
گفتم: من حاضرم هر جای دنیا که میروی و هر نقطه ایران که بخواهی بیایم، ولی خواهش میکنم به من نگو معلمی را کنار بگذارم،
کمی مکث کرد و گفت: من چنین قصدی ندارم، ولی دوست دارم بدانم چرا معلمی برایت تا این اندازه مهم است؟
گفتم: من برای بهدست آوردن این موقعیت سختیهای زیادی را متحمل شدم، دوست ندا
عمهام گفت: سکینه معلول است، یک پایش از زیر زانو و پای دیگرش از مچ قطع است، آن طور که عمهام و بعدها خود رمضانعلی به من گفتند، در جواب عمهام گفت: ملاک و معیار در زندگی من چیزی فراتر از این چیزهاست که من آنها را در او دیدم.
من معلم بودم، آن وقتها، من برای تدریس به مدرسه ابتدایی روستای کوتنا و تلوک قائمشهر میرفتم، که تا مرکز شهر، ۵ تا ۷ کیلومتر فاصله دارد، آن وقتها، این طور نبود که هر لحظه ماشینی از کنارت عبور کند، بیشتر روزها، من این مسافت را پیاده میرفتم و برمیگشتم، شاید هیچکس باورش نمیشد پاهایم قطع است، آن وقتها، حتی پای مصنوعی هم نداشتم و روی استخوان راه میرفتم.
رمضانعلی انگار از افراد سختکوش خوشش میآمد، وقتی دید من با همین وضعیت جسمیام کیلومترها راه میروم تا به محل کارم برسم، برایش جالب بود، آره! یکساله بودم که افتادم داخل ذغال آتشی که قدیمها وسط اتاق برای گرما روشنش میکردند، پاهایم طوری سوخت که همان موقع مجبور شدند قطعش کنند.
پدرم اصلاً راضی نبود با شرایطی که من دارم و دختر هم هستم، درس بخوانم، ولی مادرم سنگ تمام گذاشت، سال اول ابتدایی مرا کول میکرد و به مدرسه میبرد، اوایل خجالت میکشیدم، سال دوم ابتدایی تصمیم گرفتم هر طور شده روی پاهای خودم بایستم، با کمک عصا و چکمهای که داخلش را با پارچه پر کرده بودم توانستم راه بروم، خیلی هم زمین خوردم، تمام تابستان کارم فقط راه رفتن با آن عصا و چکمهای بود که برایم حکم پای مصنوعی را داشت.
سال دوم ابتدایی بدون کمک مادرم مدرسه رفتم و این برایم جذاب و شیرین بود، همان سال پیش عمویم، قرآن را خوب یاد گرفتم، کلاس پنجم ابتدایی بودم که برای خودم شاگرد قرآن گرفتم، علاقهام به معلمی باعث شد بعد از گرفتن دیپلم، با کمک خانم هاشمی که آن زمان همسایه ما بود، بهعنوان معلم قرآن جذب آموزش و پرورش شوم. ....
عمهام وقتی موضوع خواستگاری را به پدرم گفت، او مخالفت کرد، میگفت: رمضانعلی پاسدار است، هر روز برای مأموریت به جایی میرود، سکینه نمیتواند همه جا همراه او برود، چون خودش نیاز به مراقبت دارد، بعدشم اگر رمضانعلی در جبهه جانباز شود، چه کسی باید از این دو معلول نگهداری کند؟
ولی مادرم وقتی خبر را شنید، خیلی خوشحال شد و به پدرم گفت: من که نمردهام، از هر دو نگهداری میکنم، یادم نمیرود، میگفت: خدا، خدا میکردیم یک فرد با ایمان و خداترس گیرمان بیاید، حالا که آمده با این بهانهها او را از دست بدهیم؟!
اولینبار که به منزل ما آمد تنها بود، به او گفتم: چرا تنها آمدی؟ گفت: خودم خواستم تنها بیایم، دوست داشتم قبل از خواستگاری رسمی، چند موضوع را با شما در میان بگذارم، اولین جملهاش این بود: که من در این دنیا مستأجرم، خیلی به روز پایان اجارهنشینیام باقی نمانده، شاید یک ماه، شاید هم دو ماه، با این شرایط موافقی یا نه؟
گفتم شما باید شرایط مرا قبول کنی، من یک دختر معلول هستم، آیا میتوانم زن یک رزمنده باشم؟
گفت: من برای همین میخواهم با تو ازدواج کنم، چرا نتوانی؟!
گفتم: من حاضرم هر جای دنیا که میروی و هر نقطه ایران که بخواهی بیایم، ولی خواهش میکنم به من نگو معلمی را کنار بگذارم،
کمی مکث کرد و گفت: من چنین قصدی ندارم، ولی دوست دارم بدانم چرا معلمی برایت تا این اندازه مهم است؟
گفتم: من برای بهدست آوردن این موقعیت سختیهای زیادی را متحمل شدم، دوست ندارم به راحتی آن را از دست بدهم.
گفتم شما باید شرایط مرا قبول کنی، من یک دختر معلول هستم، آیا میتوانم زن یک رزمنده باشم؟
گفت: من برای همین میخواهم با تو ازدواج کنم، چرا نتوانی؟!
گفتم: من حاضرم هر جای دنیا که میروی و هر نقطه ایران که بخواهی بیایم، ولی خواهش میکنم به من نگو معلمی را کنار بگذارم،
کمی مکث کرد و گفت: من چنین قصدی ندارم، ولی دوست دارم بدانم چرا معلمی برایت تا این اندازه مهم است؟
گفتم: من برای بهدست آوردن این موقعیت سختیهای زیادی را متحمل شدم، دوست ندارم به راحتی آن را از دست بدهم.
گفتم شما باید شرایط مرا قبول کنی، من یک دختر معلول هستم، آیا میتوانم زن یک رزمنده باشم؟
گفت: من برای همین میخواهم با تو ازدواج کنم، چرا نتوانی؟!
گفتم: من حاضرم هر جای دنیا که میروی و هر نقطه ایران که بخواهی بیایم، ولی خواهش میکنم به من نگو معلمی را کنار بگذارم،
کمی مکث کرد و گفت: من چنین قصدی ندارم، ولی دوست دارم بدانم چرا معلمی برایت تا این اندازه مهم است؟
گفتم: من برای بهدست آوردن این موقعیت سختیهای زیادی را متحمل شدم، دوست ندا
۳.۴k
۳۱ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.