بی صدا فریاد..
#بی صدا فریاد..
دستش به گردنت نزدیک می شود
انگشتانش روی دکمه های پیراهنت میچرخد
توی چشمهای مستاصلت نگاه میکند
سرش رانزدیک می اورد نفسهایش روی صورتت می خورد
چشمانت رامی بندی
مرامی بینی که دارم میخندم
باموهای رها روی شانه دستت رالابه لای موهایم فرو میبری
بازهم میخندم
لبخندمیزنی
قلبت می لرزد
نمیدانی کجای نقطه اززمانی
ساعت چند است
وامروزچندشنبه است..
راه فراری نیست
تورامی بوسد
کسی که« من» نیست
وهمه چیز تمام میشود..
پشیمان میشوی مشتت راگره میکنی
حال عجیبی داری
چه کردم من
این رامی گویی ومی گریزی
ازآن بوسه متعفن که چسبید به لبهایت
وازخودت که عطرغریبه ای روی شانه ات پاشید وهیچ نگفتی!!!
به آب پناه میبری
شر شر آب و
بوی خوش صابون
تند تند بدنت رامی شویی
محکم محکمتر
جوری که پوستت ازبدنت جداشود وعطرغریبه ازروی تنت بپرد
صابون میزنی به شانه هایت
به صورتت
به دستهایت
جای لبهای غریبه پاک نمیشودچرا؟!
بغضت می ترکد
اشکهایت زیردوش گم میشود
کف زمین مینشینی وفقط خودت میدانی که چه دردی داری
که چقدر میخواهی بمیری
بوی دلتنگی وپشیمانی وآن غریبه درهم می آمیزد
چه هوای مسمومی..
کاش میشد خواب باشداین هماغوشی نفرت انگیز
لعنت به توووو
می گویی و خودت رابغل میکنی
چقدر ازخودت بیزاری
چقدرخودت رادوست نداری!!!
حال توراخوب میفهمم
هوای اینجاهم مسموم است
چقدرازخودم بیزارم
لعنت به تووووو
موهایم خیس است
تنم بوی آشنا نمیدهد
وچقدر من خودم رادوست ندارم...
دستش به گردنت نزدیک می شود
انگشتانش روی دکمه های پیراهنت میچرخد
توی چشمهای مستاصلت نگاه میکند
سرش رانزدیک می اورد نفسهایش روی صورتت می خورد
چشمانت رامی بندی
مرامی بینی که دارم میخندم
باموهای رها روی شانه دستت رالابه لای موهایم فرو میبری
بازهم میخندم
لبخندمیزنی
قلبت می لرزد
نمیدانی کجای نقطه اززمانی
ساعت چند است
وامروزچندشنبه است..
راه فراری نیست
تورامی بوسد
کسی که« من» نیست
وهمه چیز تمام میشود..
پشیمان میشوی مشتت راگره میکنی
حال عجیبی داری
چه کردم من
این رامی گویی ومی گریزی
ازآن بوسه متعفن که چسبید به لبهایت
وازخودت که عطرغریبه ای روی شانه ات پاشید وهیچ نگفتی!!!
به آب پناه میبری
شر شر آب و
بوی خوش صابون
تند تند بدنت رامی شویی
محکم محکمتر
جوری که پوستت ازبدنت جداشود وعطرغریبه ازروی تنت بپرد
صابون میزنی به شانه هایت
به صورتت
به دستهایت
جای لبهای غریبه پاک نمیشودچرا؟!
بغضت می ترکد
اشکهایت زیردوش گم میشود
کف زمین مینشینی وفقط خودت میدانی که چه دردی داری
که چقدر میخواهی بمیری
بوی دلتنگی وپشیمانی وآن غریبه درهم می آمیزد
چه هوای مسمومی..
کاش میشد خواب باشداین هماغوشی نفرت انگیز
لعنت به توووو
می گویی و خودت رابغل میکنی
چقدر ازخودت بیزاری
چقدرخودت رادوست نداری!!!
حال توراخوب میفهمم
هوای اینجاهم مسموم است
چقدرازخودم بیزارم
لعنت به تووووو
موهایم خیس است
تنم بوی آشنا نمیدهد
وچقدر من خودم رادوست ندارم...
۳.۱k
۳۰ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.