Part 134
#Part_134
لبخند غمگینی زد و گفت
_من و ملودی..زندگیمون بد نبود. کمبود مادر رو احساس میکردیم ولی پدرم برامون کم نمیذاشت
تموم تلاشش رو میکرد تا از نظر مالی و عاطفی تامینمون کنه ولی بعد از یه مدت رفتار ملودی عوض شد
آستینمو بالا زد و به صلیب روی دستم خیره شد
_یه شب که داشت لباس عوض میکرد کبودی صلیبی شکل روی کمرش رو دیدم
اون شب عوض شده بود. نمیشناختمش
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به بابام بگم
قطره اشکی از چشمش چکید
_بابام وقتی فهمید، دعواش کرد اونقدری که شب تا صبح صدای گریه ش رو میشنیدم
حق داشت. پدر بود و نگران دخترش
فکر میکرد ملودی عمدی اینکارها رو با خودش کرده
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم
_خب؟ بعدش چی شد گلاره؟
مات نگاهم کرد و گفت
_میدونی فرداش چی شد؟ بابا رفت و دیگه برنگشت...
#Part_136
اهی کشید و ادامه داد
_چند روز رو با بدبختی گذروندیم تا اینکه خبر آوردن بابام مرده. میگفتن یه حیوون وحشی بهش حمله کرده و تنها چیزی که ازش باقی مونده چند تا تیکه استخون و لباسهای پاره ست
دستمو روی دهنم گذاشتم. این فراتر از تصورم بود
شاید بدترین بلایی که میتونست سر گلاره بیاد
با ادامه دادن حرفش رشته ی فکرم پاره شد
_نمیدونم چی شد که خشایار خان مارو تو عمارت خودش برد
خشایار، تنها خان ده بود. خیلی خرش میرفت و همه ازش حساب میبردن
از اول که اونجا رفتیم خشایار برامون شرط گذاشت
اونم این بود که ملودی باید توی عمارتش کار کنه و من حق ورود به اونجا رو ندارم
با اینکه رفتار ملودی عوض شده بود ولی دلم براش تنگ میشد
ولی از طرف دیگه چاره ای هم نداشتم پس قبول کردم
دو سال گذشت و ملودی طبق قول و قرارمون صبح تا شب توی عمارت بود و وقتی به کلبه ی کوچکمون میرسید از خستگی بیهوش میشد
#Part_137
_نمیدونستم توی اون عمارت چه خبره و ملودی هم چیزی برام تعریف نمیکرد
منم ترجیح دادم ساکت بمونم ولی ای کاش نمیموندم
لب زدم
_چرا؟
گلاره نفس عمیقی کشید و گفت
_بعد از دوسال رفتار ملودی بدتر شد. شب ها توی خواب راه میرفت و بعضی وقتا صدای قهقهه ش رو میشنیدم
چی سرم میشد؟ اگه چیزایی که الان میدونم رو اون موقع میدونستم شاید میشد کمکش کنم.
دستش رو که حالا میلرزید توی دست هام گرفتم و پرسیدم
_گفته بودی کشتنش... کیا؟
نگاه سردی بهم انداخت و گفت
_همینا که میخوان تورو بکشن
هینی کشیدم
_چ..چی؟ منو بکشن؟ چ..چرا؟
گلاره دستش رو از توی دستم بیرون کشید و با گوشه ی روسریش اشک هاش رو پاک کرد و گفت
_چون تو منتخبی.
#Part_138
با تته پته گفتم
_منتخب چ..چی چی؟
منتظر جواب گلاره بودم که در باز شد و هیراد داخل اومد
با عصبانیت رو به گلاره گفت
_قرار شد چیزی ندونه
گلاره از جاش بلند شد و گفت
_ولی...
هیراد بین حرفش پرید و گفت
_ولی و اما نداره. یادته که چی به سر ملودی اومد؟
حس کردم صداش وقت گفتن "ملودی" لرزید
با بیرون رفتن گلاره از اتاق به خودم اومدم و فقط حرف آخرش رو شنیدم
_باشه ولی اگه میدونست چیه خودش هم باهامون همکاری میکرد
هیراد پوزخندی زد
_دونستن ملودی کافی بود
قیافم شبیه علامت سوال شده بود
چرا هیراد نمیخواست چیزی بدونم؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم
_چرا نذاشتی حرفشو بزنه؟ منم حق دارم بدونم داره چه بلایی سرم میاد
هیراد با دوقدم خودش رو بهم رسوند
از جام تکون نخوردم و با تخسی توی چشمش زل زدم
سرش رو پایین اورد و کنار گوشم زمزمه کرد
_دونستنش اوضاعتو از اینی که هست بدتر میکنه جوجه کوچولو
#Part_139
با اینکه از حرف های هیراد ترسیده بودم ولی تو چشم هاش زل زدم و گفتم
_بالاتر از سیاهی رنگی نیست. میخوام بدونم چمه
و خواستم ازش فاصله بگیرم که دستشو دور کمرم انداخت و سمت خودش کشید
چون انتظار نداشتم تعادلم رو از دست دادم و توی بغلش افتادم
نفس های داغش که کنار گوشم میخورد باعث لرزشم شده بود
نمیدونستم از ترس بود یا چیز دیگه
دست هام رو روی سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم ولی دریغ از ذره ای جابجایی
اروم زمزمه کردم
_ولم کن
حلقه دستش رو محکم تر کرد و گفت
_اگه نکنم چی میشه؟
با صدای بلند تری گفتم
_میگم ولم کن. میخوای اینجوری بحثو عوض کنی؟!
لاله گوشم رو به دندون گرفت و گفت
_میدونی بالاتر از سیاهی چیه؟
سکوتم رو که دید خودش ادامه داد
_مرگ...
#Part_140
با گفتن حرفش بدنم بیشتر لرزید
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت
با صدایی که بدتر از بدنم میلرزید پرسیدم
_پس می..میخوای چکارکنی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_چیو چکارکنم؟
عصبانی گفتم
_چیو؟ وضعیت منو.. خوب میشم؟
جوابم فقط سکوت ممتد و نگاه خیره ی هیراد بود
حس میکردم تو خاطراتش غرق شده
خواستم سوالم رو دوباره تکرار کنم که صدای دختری توی گوشم پیچید
"_خوب میشم؟"
و بعذاز چند لحظه صدای پسربچه ای که میگفت
"_خوب میشی ملودی. بابام قول داده خوبت
لبخند غمگینی زد و گفت
_من و ملودی..زندگیمون بد نبود. کمبود مادر رو احساس میکردیم ولی پدرم برامون کم نمیذاشت
تموم تلاشش رو میکرد تا از نظر مالی و عاطفی تامینمون کنه ولی بعد از یه مدت رفتار ملودی عوض شد
آستینمو بالا زد و به صلیب روی دستم خیره شد
_یه شب که داشت لباس عوض میکرد کبودی صلیبی شکل روی کمرش رو دیدم
اون شب عوض شده بود. نمیشناختمش
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به بابام بگم
قطره اشکی از چشمش چکید
_بابام وقتی فهمید، دعواش کرد اونقدری که شب تا صبح صدای گریه ش رو میشنیدم
حق داشت. پدر بود و نگران دخترش
فکر میکرد ملودی عمدی اینکارها رو با خودش کرده
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم
_خب؟ بعدش چی شد گلاره؟
مات نگاهم کرد و گفت
_میدونی فرداش چی شد؟ بابا رفت و دیگه برنگشت...
#Part_136
اهی کشید و ادامه داد
_چند روز رو با بدبختی گذروندیم تا اینکه خبر آوردن بابام مرده. میگفتن یه حیوون وحشی بهش حمله کرده و تنها چیزی که ازش باقی مونده چند تا تیکه استخون و لباسهای پاره ست
دستمو روی دهنم گذاشتم. این فراتر از تصورم بود
شاید بدترین بلایی که میتونست سر گلاره بیاد
با ادامه دادن حرفش رشته ی فکرم پاره شد
_نمیدونم چی شد که خشایار خان مارو تو عمارت خودش برد
خشایار، تنها خان ده بود. خیلی خرش میرفت و همه ازش حساب میبردن
از اول که اونجا رفتیم خشایار برامون شرط گذاشت
اونم این بود که ملودی باید توی عمارتش کار کنه و من حق ورود به اونجا رو ندارم
با اینکه رفتار ملودی عوض شده بود ولی دلم براش تنگ میشد
ولی از طرف دیگه چاره ای هم نداشتم پس قبول کردم
دو سال گذشت و ملودی طبق قول و قرارمون صبح تا شب توی عمارت بود و وقتی به کلبه ی کوچکمون میرسید از خستگی بیهوش میشد
#Part_137
_نمیدونستم توی اون عمارت چه خبره و ملودی هم چیزی برام تعریف نمیکرد
منم ترجیح دادم ساکت بمونم ولی ای کاش نمیموندم
لب زدم
_چرا؟
گلاره نفس عمیقی کشید و گفت
_بعد از دوسال رفتار ملودی بدتر شد. شب ها توی خواب راه میرفت و بعضی وقتا صدای قهقهه ش رو میشنیدم
چی سرم میشد؟ اگه چیزایی که الان میدونم رو اون موقع میدونستم شاید میشد کمکش کنم.
دستش رو که حالا میلرزید توی دست هام گرفتم و پرسیدم
_گفته بودی کشتنش... کیا؟
نگاه سردی بهم انداخت و گفت
_همینا که میخوان تورو بکشن
هینی کشیدم
_چ..چی؟ منو بکشن؟ چ..چرا؟
گلاره دستش رو از توی دستم بیرون کشید و با گوشه ی روسریش اشک هاش رو پاک کرد و گفت
_چون تو منتخبی.
#Part_138
با تته پته گفتم
_منتخب چ..چی چی؟
منتظر جواب گلاره بودم که در باز شد و هیراد داخل اومد
با عصبانیت رو به گلاره گفت
_قرار شد چیزی ندونه
گلاره از جاش بلند شد و گفت
_ولی...
هیراد بین حرفش پرید و گفت
_ولی و اما نداره. یادته که چی به سر ملودی اومد؟
حس کردم صداش وقت گفتن "ملودی" لرزید
با بیرون رفتن گلاره از اتاق به خودم اومدم و فقط حرف آخرش رو شنیدم
_باشه ولی اگه میدونست چیه خودش هم باهامون همکاری میکرد
هیراد پوزخندی زد
_دونستن ملودی کافی بود
قیافم شبیه علامت سوال شده بود
چرا هیراد نمیخواست چیزی بدونم؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم
_چرا نذاشتی حرفشو بزنه؟ منم حق دارم بدونم داره چه بلایی سرم میاد
هیراد با دوقدم خودش رو بهم رسوند
از جام تکون نخوردم و با تخسی توی چشمش زل زدم
سرش رو پایین اورد و کنار گوشم زمزمه کرد
_دونستنش اوضاعتو از اینی که هست بدتر میکنه جوجه کوچولو
#Part_139
با اینکه از حرف های هیراد ترسیده بودم ولی تو چشم هاش زل زدم و گفتم
_بالاتر از سیاهی رنگی نیست. میخوام بدونم چمه
و خواستم ازش فاصله بگیرم که دستشو دور کمرم انداخت و سمت خودش کشید
چون انتظار نداشتم تعادلم رو از دست دادم و توی بغلش افتادم
نفس های داغش که کنار گوشم میخورد باعث لرزشم شده بود
نمیدونستم از ترس بود یا چیز دیگه
دست هام رو روی سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم ولی دریغ از ذره ای جابجایی
اروم زمزمه کردم
_ولم کن
حلقه دستش رو محکم تر کرد و گفت
_اگه نکنم چی میشه؟
با صدای بلند تری گفتم
_میگم ولم کن. میخوای اینجوری بحثو عوض کنی؟!
لاله گوشم رو به دندون گرفت و گفت
_میدونی بالاتر از سیاهی چیه؟
سکوتم رو که دید خودش ادامه داد
_مرگ...
#Part_140
با گفتن حرفش بدنم بیشتر لرزید
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت
با صدایی که بدتر از بدنم میلرزید پرسیدم
_پس می..میخوای چکارکنی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_چیو چکارکنم؟
عصبانی گفتم
_چیو؟ وضعیت منو.. خوب میشم؟
جوابم فقط سکوت ممتد و نگاه خیره ی هیراد بود
حس میکردم تو خاطراتش غرق شده
خواستم سوالم رو دوباره تکرار کنم که صدای دختری توی گوشم پیچید
"_خوب میشم؟"
و بعذاز چند لحظه صدای پسربچه ای که میگفت
"_خوب میشی ملودی. بابام قول داده خوبت
۸۲.۱k
۱۳ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.