آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #شش
با صدای گوشیم، همهٔ تنم چشم شد.
فرستاده بود:"سلام شما؟"
حالا چه غلطی کنم؟..بهتره بگم همونی هستم که دیروز زنگ زد. یک وقت نیاد منو بزنه که جفت پا پریدم وسط خوابش. دیروز که خیلی عصبی بود.
تایپ کردم:
"همونی هستم که دیروز زنگ زد بهتون!"
کمی بعد جواب داد:"کدوم؟"
حالا تو این هاگیر واگیری که من دارم از استرس پس میوفتم، طرف آلزایمر گرفته.
نوشتم: "همونی که مزاحم خواب خرسیتون شد."
لال بمیری با این حرف زدنت آروش.
فرستاد:"آهان همون دختر جیغ جیغو رو میگی!"
پسره ی نقطه چین! به من میگه جیغ جیغو. حیف که کارم پیشش گیره وگرنه می دونستم چی بگم. خودش ادامه داد:
"خب چیکار داری؟من هنوز نمی دونم تو یهو از کجا پیدات شد."
نوشتم:
"حالا این که مهم نیست. مهم اینه که باهاتون چیکار دارم!"
فرستاد: "خوشحال میشم بفهمم باهام چیکار داری"
دقیقا منظورش این بود که زودتر زرت رو بزن و برو.
_"بله میگم.."
_"کار خوبی می کنی"
پسرهٔ نچسب! حالا چی بگم؟ چند دقیقه ای به اسمش خیره شدم...یهو آفلاین شد. وای این که رفت!
دل رو زدم به دریا و تند تند نوشتم:
"شما باید فردا با من به یک مهمونی بیاین."
چند لحظه بعد آنلاین شد و فرستاد: "بله؟ مهمونی؟ اون هم باید؟"
هنگ کرد بچهٔ مردم. نوشتم: "بله، مهمونی. اون هم باید!"
_"چه مهمونی؟"
الان نمیشه که یهو بهش بگم باید به عنوان دوست پسرم بیای مهمونی.
_"خب..یه مهمونیه دوستانه"
_"مسخره م کردی دختر؟"
باز فلفلی شد.
_"نه به جان عمت! تو بیا یه جایی همدیگه رو ببینیم، من بهت میگم چه جور مهمونیه."
_"عجب دنیایی شده ها! چرا باید اعتماد کنم؟"
_"به جان عمت کاری به کارت ندارم. فقط بیا."
_"انقدر جون عمهٔ من رو قسم نخور بچه."
_"من بچه نیستم! یک ساعت دیگه پارک(...) می بینمت. همون پارکی که شماره ت رو دیدم. خداحافظ"
گوشی رو قفل کردم و گوشه ش رو ب دهن گرفتم. با پام روی زمین ضرب گرفته بودم ولی ب جای اینکه از عصبانیتم کم بشه بیشتر روی اعصابم راه می رفت.
اه بیخیالش.. اگه اومد که اومد، نیومد هم مردشور هرچی دوست پسر و مهمونیه ببرن.
از جا بلند شدم تا یکم ب خودم برسم پسر مردم دلش به سرو شکلم خوش بشه.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و بعد از خشک کردن سرسری موهام، رفتم سراغ لباس ها.
مانتو جلو باز زرد رنگی با کفش و شال آبی کاربنی تن کردم.
آرایش کم و ماتی انجام دادم و بعد از برداشتن کیف آبی مخملیم، از خونه خارج شدم.
به ساعتم نگاهی انداختم. ۳:۴۵ رو نشون میداد. تا پارک راه زیادی نبود و می تونستم پیاده برم.
به پارک که رسیدم سری چرخوندم تا پیداش کنم. ولی انگار هنوز نیومده بود. شاید اصلا هم نیاد...
خواستم ب سمت نیمکتی برم ک چشمم به دکهٔ لواشک و آلوچه فروشی افتاد و آب از لب و لوچه م آویزون شد.
بهتره تا آیدین بیاد، برم و کمی برای خودم لواشک بخرم.
بعد از خریدن لواشک، روی نیمکتی نشستم و شروع کردم به خوردن.
لواشک رو با هیچی توی دنیا عوض نمی کردم. یکی لواشک، یکی سیب زمینی سرخ کرده با سس فلفلی فراوان.
ده دقیقه ای بود که درحال لواشک خوردن بودم ولی هنوز این پسره نیومده بود. یعنی نمیاد؟
اگه تا ده دقیقهٔ دیگه نیومد، میرم. ده دقیقه دیگه هم با خوردن لواشک و تماشای بچه هایی که بازی میکردن یا پسر و دختر جوونی که زیر درخت نشسته بودن و دل و قلوه رد و بدل می کردن گذشت...
ولی باز این پسره نیومد. زبونم زخم شد بس که لواشک خوردم.
از جا بلند شدم و در حالی که باقی لواشک هارو توی کیفم میذاشتم، به سمت خیابون رفتم که...
که یهو با یه چیز محکم برخورد کردم...
پارت #شش
با صدای گوشیم، همهٔ تنم چشم شد.
فرستاده بود:"سلام شما؟"
حالا چه غلطی کنم؟..بهتره بگم همونی هستم که دیروز زنگ زد. یک وقت نیاد منو بزنه که جفت پا پریدم وسط خوابش. دیروز که خیلی عصبی بود.
تایپ کردم:
"همونی هستم که دیروز زنگ زد بهتون!"
کمی بعد جواب داد:"کدوم؟"
حالا تو این هاگیر واگیری که من دارم از استرس پس میوفتم، طرف آلزایمر گرفته.
نوشتم: "همونی که مزاحم خواب خرسیتون شد."
لال بمیری با این حرف زدنت آروش.
فرستاد:"آهان همون دختر جیغ جیغو رو میگی!"
پسره ی نقطه چین! به من میگه جیغ جیغو. حیف که کارم پیشش گیره وگرنه می دونستم چی بگم. خودش ادامه داد:
"خب چیکار داری؟من هنوز نمی دونم تو یهو از کجا پیدات شد."
نوشتم:
"حالا این که مهم نیست. مهم اینه که باهاتون چیکار دارم!"
فرستاد: "خوشحال میشم بفهمم باهام چیکار داری"
دقیقا منظورش این بود که زودتر زرت رو بزن و برو.
_"بله میگم.."
_"کار خوبی می کنی"
پسرهٔ نچسب! حالا چی بگم؟ چند دقیقه ای به اسمش خیره شدم...یهو آفلاین شد. وای این که رفت!
دل رو زدم به دریا و تند تند نوشتم:
"شما باید فردا با من به یک مهمونی بیاین."
چند لحظه بعد آنلاین شد و فرستاد: "بله؟ مهمونی؟ اون هم باید؟"
هنگ کرد بچهٔ مردم. نوشتم: "بله، مهمونی. اون هم باید!"
_"چه مهمونی؟"
الان نمیشه که یهو بهش بگم باید به عنوان دوست پسرم بیای مهمونی.
_"خب..یه مهمونیه دوستانه"
_"مسخره م کردی دختر؟"
باز فلفلی شد.
_"نه به جان عمت! تو بیا یه جایی همدیگه رو ببینیم، من بهت میگم چه جور مهمونیه."
_"عجب دنیایی شده ها! چرا باید اعتماد کنم؟"
_"به جان عمت کاری به کارت ندارم. فقط بیا."
_"انقدر جون عمهٔ من رو قسم نخور بچه."
_"من بچه نیستم! یک ساعت دیگه پارک(...) می بینمت. همون پارکی که شماره ت رو دیدم. خداحافظ"
گوشی رو قفل کردم و گوشه ش رو ب دهن گرفتم. با پام روی زمین ضرب گرفته بودم ولی ب جای اینکه از عصبانیتم کم بشه بیشتر روی اعصابم راه می رفت.
اه بیخیالش.. اگه اومد که اومد، نیومد هم مردشور هرچی دوست پسر و مهمونیه ببرن.
از جا بلند شدم تا یکم ب خودم برسم پسر مردم دلش به سرو شکلم خوش بشه.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و بعد از خشک کردن سرسری موهام، رفتم سراغ لباس ها.
مانتو جلو باز زرد رنگی با کفش و شال آبی کاربنی تن کردم.
آرایش کم و ماتی انجام دادم و بعد از برداشتن کیف آبی مخملیم، از خونه خارج شدم.
به ساعتم نگاهی انداختم. ۳:۴۵ رو نشون میداد. تا پارک راه زیادی نبود و می تونستم پیاده برم.
به پارک که رسیدم سری چرخوندم تا پیداش کنم. ولی انگار هنوز نیومده بود. شاید اصلا هم نیاد...
خواستم ب سمت نیمکتی برم ک چشمم به دکهٔ لواشک و آلوچه فروشی افتاد و آب از لب و لوچه م آویزون شد.
بهتره تا آیدین بیاد، برم و کمی برای خودم لواشک بخرم.
بعد از خریدن لواشک، روی نیمکتی نشستم و شروع کردم به خوردن.
لواشک رو با هیچی توی دنیا عوض نمی کردم. یکی لواشک، یکی سیب زمینی سرخ کرده با سس فلفلی فراوان.
ده دقیقه ای بود که درحال لواشک خوردن بودم ولی هنوز این پسره نیومده بود. یعنی نمیاد؟
اگه تا ده دقیقهٔ دیگه نیومد، میرم. ده دقیقه دیگه هم با خوردن لواشک و تماشای بچه هایی که بازی میکردن یا پسر و دختر جوونی که زیر درخت نشسته بودن و دل و قلوه رد و بدل می کردن گذشت...
ولی باز این پسره نیومد. زبونم زخم شد بس که لواشک خوردم.
از جا بلند شدم و در حالی که باقی لواشک هارو توی کیفم میذاشتم، به سمت خیابون رفتم که...
که یهو با یه چیز محکم برخورد کردم...
۸.۹k
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.