تغییر
#تغییر
فصل دوم/پارت اول/بخش دو
_ پیرزنه کو؟ Jessica
_ کدوم پیرزن؟ Jack
_ مگه پیرزن داشتین تو خونه؟ Ted
_ بابا همون که عین جادوگرا بود...
هر سه طرف مقابل خندیدند.
_ چیش خنده داره؟ Jessica
_ جادوگر.... Ted
_ خب منظورم سر و وضعش بود...لباسشو ندیدی؟ یه شنل و دامن مشکی بلند،کی تو این دوره زمونه اینطوری لباس میپوشه؟
تد خیلی جدی گفت: عمه ی مادرم.
_ واقعا؟ Carla
_ آره...تازه یه کلاه داره اندازه پادری،که اتفاقا اونم مشکیه و همیشه سرش میذاره.
تا کارلا خواست دهان باز کند، جسیکا بلند گفت: الآن چرا داریم راجبه عمه ی مامانه تد
حرف میزنیم؟ بحث ما سر اون پیرزنه بود...
_ نه...بحث ما سر پیرزنه نبود.بحث تو سر پیرزنه بود. Ted
_ یعنی چی؟ینی اصلا براتون مهم نیست که کدوم مردم آزاری،چجوری در عرض یک دقیقه همه مونو فرستاده،یا به قول جک انداخته وسط ناکجا آباد؟ Jessica
_ ینی تو میگی کار اون پیرزن نود ساله بود؟اون.... Ted
_ بحث نکنید...الآن مهم تر از اینکه کی ما رو فرستاده اینجا،اینه که چطور باید ازینجا خلاص شیم....وقتی برگشتیم خونه،میتونیم راجبه این موضوع ام فکر کنیم.بهتره الآن تمام حواسمون به پیدا کردن راه خروج از این جنگل و پیدا کردن بقیه باشه. Carla
تد و جسیکا ساکت شدند.
_ خب حالا برگردیم سر بحث قبلی مون،از کدوم ور بریم؟ Jack
جسیکا آه کوتاهی کشید و بدون هیچ حرفی،شروع به حرکت در جاده کوچک جنگل کرد.
_ کجا؟ Jack
_ مگه نگفتی از کدوم ور بریم؟ خب من میگم باید از این ور بریم. Jessica
_ خیلی معذرت میخوام خانوم مهندس،ولی فقط شما نیستی که تصمیم میگیری...کنار تو چهار تا آدم دیگه ام هستن که همشونم ازت بزرگترن. Jack
_ اولا" که،رشته من مهندسی نیست آقای مهندس.برای بار هزارم.
دوما" که شما سه نفرین نه چهار نفر؛ و سوم اینکه شما هیچ کدومتون قطب نما،نقشه یا مسیریاب ندارین،پس نمیتونین به صراحت و با اطمینان بگین از کدوم طرف باید بریم.هر کس یه طرف بره،اگه را خروجو پیدا کرد به بقیه زنگ میزنه.گوشی ام که همراهتونه.... Jessica
و دوباره به همان سمتی که داشت میرفت حرکت کرد.
سه نفر دیگر،همچنان سرجایشان ایستاده بودند و به یکدیگر نگاه می کردند.
سر انجام بعد از چند لحظه سکوت، کارلا گفت :
فکر بدیم نیست...هر کی از یه طرف بره...بالاخره یا راه خروج و پیدا میکنه یا اون شیش نفر دیگه رو...
و مثل جسیکا،بدون حرف دیگری از کنار جک و تد رد شد و در مسیری نامشخص حرکت کرد.
طولی نکشید که هر دو از آن نقطه ای که جک و تد هنوز ایستاده بودند دور شدند.طوری که دیگر دیده نمی شدند.
تد هر دو دستش را در جیبهایش برد و گفت: تو از کدوم طرف میری؟
جک سریع گفت : نمیدونم...مگه اینجا چهارراهه که هر کی از یه خیابون بره....جنگله...جاده و مسیر نداره. من ازین ور میرم؛اگه راهی پیدا کردم یا بقیه رو دیدم بهت زنگ میزنم.تو به کارلا زنگ بزن،به کارلا هم بگو به جسیکا زنگ بزنه. یا برعکس.
شانه اش را بالا انداخت و بی هدف در مسیری از گیاهان و علف های هرز قدم گذاشت.
فقط تد مانده بود.با اینکه از سفر،ماجراجویی و طبیعت گردی خوشش
می آمد،ولی حس خوبی به آن جنگل کوچک و پر از مه نداشت.
به ناچار، او هم بالاخره راهش را در مسیری نامشخص پیش گرفت.
فصل دوم/پارت اول/بخش دو
_ پیرزنه کو؟ Jessica
_ کدوم پیرزن؟ Jack
_ مگه پیرزن داشتین تو خونه؟ Ted
_ بابا همون که عین جادوگرا بود...
هر سه طرف مقابل خندیدند.
_ چیش خنده داره؟ Jessica
_ جادوگر.... Ted
_ خب منظورم سر و وضعش بود...لباسشو ندیدی؟ یه شنل و دامن مشکی بلند،کی تو این دوره زمونه اینطوری لباس میپوشه؟
تد خیلی جدی گفت: عمه ی مادرم.
_ واقعا؟ Carla
_ آره...تازه یه کلاه داره اندازه پادری،که اتفاقا اونم مشکیه و همیشه سرش میذاره.
تا کارلا خواست دهان باز کند، جسیکا بلند گفت: الآن چرا داریم راجبه عمه ی مامانه تد
حرف میزنیم؟ بحث ما سر اون پیرزنه بود...
_ نه...بحث ما سر پیرزنه نبود.بحث تو سر پیرزنه بود. Ted
_ یعنی چی؟ینی اصلا براتون مهم نیست که کدوم مردم آزاری،چجوری در عرض یک دقیقه همه مونو فرستاده،یا به قول جک انداخته وسط ناکجا آباد؟ Jessica
_ ینی تو میگی کار اون پیرزن نود ساله بود؟اون.... Ted
_ بحث نکنید...الآن مهم تر از اینکه کی ما رو فرستاده اینجا،اینه که چطور باید ازینجا خلاص شیم....وقتی برگشتیم خونه،میتونیم راجبه این موضوع ام فکر کنیم.بهتره الآن تمام حواسمون به پیدا کردن راه خروج از این جنگل و پیدا کردن بقیه باشه. Carla
تد و جسیکا ساکت شدند.
_ خب حالا برگردیم سر بحث قبلی مون،از کدوم ور بریم؟ Jack
جسیکا آه کوتاهی کشید و بدون هیچ حرفی،شروع به حرکت در جاده کوچک جنگل کرد.
_ کجا؟ Jack
_ مگه نگفتی از کدوم ور بریم؟ خب من میگم باید از این ور بریم. Jessica
_ خیلی معذرت میخوام خانوم مهندس،ولی فقط شما نیستی که تصمیم میگیری...کنار تو چهار تا آدم دیگه ام هستن که همشونم ازت بزرگترن. Jack
_ اولا" که،رشته من مهندسی نیست آقای مهندس.برای بار هزارم.
دوما" که شما سه نفرین نه چهار نفر؛ و سوم اینکه شما هیچ کدومتون قطب نما،نقشه یا مسیریاب ندارین،پس نمیتونین به صراحت و با اطمینان بگین از کدوم طرف باید بریم.هر کس یه طرف بره،اگه را خروجو پیدا کرد به بقیه زنگ میزنه.گوشی ام که همراهتونه.... Jessica
و دوباره به همان سمتی که داشت میرفت حرکت کرد.
سه نفر دیگر،همچنان سرجایشان ایستاده بودند و به یکدیگر نگاه می کردند.
سر انجام بعد از چند لحظه سکوت، کارلا گفت :
فکر بدیم نیست...هر کی از یه طرف بره...بالاخره یا راه خروج و پیدا میکنه یا اون شیش نفر دیگه رو...
و مثل جسیکا،بدون حرف دیگری از کنار جک و تد رد شد و در مسیری نامشخص حرکت کرد.
طولی نکشید که هر دو از آن نقطه ای که جک و تد هنوز ایستاده بودند دور شدند.طوری که دیگر دیده نمی شدند.
تد هر دو دستش را در جیبهایش برد و گفت: تو از کدوم طرف میری؟
جک سریع گفت : نمیدونم...مگه اینجا چهارراهه که هر کی از یه خیابون بره....جنگله...جاده و مسیر نداره. من ازین ور میرم؛اگه راهی پیدا کردم یا بقیه رو دیدم بهت زنگ میزنم.تو به کارلا زنگ بزن،به کارلا هم بگو به جسیکا زنگ بزنه. یا برعکس.
شانه اش را بالا انداخت و بی هدف در مسیری از گیاهان و علف های هرز قدم گذاشت.
فقط تد مانده بود.با اینکه از سفر،ماجراجویی و طبیعت گردی خوشش
می آمد،ولی حس خوبی به آن جنگل کوچک و پر از مه نداشت.
به ناچار، او هم بالاخره راهش را در مسیری نامشخص پیش گرفت.
۵.۳k
۱۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.