فصل ۸ قسمت اخر
فصل ۸ قسمت اخر
سمت بابای صالح برگشتم ودستمو سمت مامانم کشیدموداد زدم:
-اقای رادمهر میشنوی صدامو؟؟؟؟.......اینم مدرک بی گناهیم.....این خانمی که اینجا میبینی متاسفانه مادر منه....مادری که به اندازه ی یه ارزن مهر مادری نداره.......به ارواح خاک بابام که نمیدونم کجا خاکه من بچه ی سر راهی وفراری نیستم.......
خانم بزرگ با صدای تحلیل رفته ایی گفت:
-بسه پریا.....
برگشتم سمتش اروم روی صندلی نشست...از قیافش معلوم بود که حالش خوب نیست......
ولی من زده بودم سیم اخر...نمیتونستم تحمل کنم که یکی منو یه دختر سر راهی یا فراری یا حروم زاده فرض کنه....این انصاف نبود......
-چرا تموم کنم؟؟؟....بذار همه بفهمن من چه ادمیم......بذار اقای رادمهر بفهمه که من کیمو از کجا سر راه شما قرار گرفتم.......بزارید به این خانم بگم که برام مثل غریبست وهیچ احساسی بهش ندارم......بزار بفهمه که من تو این چند سال چیکار کردم......بزارید تا اقای رادمهر بفهمه که دختر سامان فهام با ابرو زندگی کرده........
بابای صالح با صدای متعجبی گفت:
-دختر کی؟؟؟
برگشتم سمتش.....چشمام بخاطر گلوله های اشک تار میدید......اومد جلوتر ودوباره تکرار کرد:
-الان تو گفتی دختر کی؟؟؟؟
-مهمه بدونید؟؟؟
سرشو تکون داد.......کنجکاویشو نمیفهمیدم....چه فرقی میکرد......مهم این بود که من مامان بابا داشتم وسر راهی نبودم......برای همین درحالی که گریه میکردم سرد وبا افتخار واعتماد به نفس بالا گفتم:
-سامان فهام......
میخ نگام میکرد......چشماشو تو چشمای خانم بزرگ دوخت وسرشو تکون داد.....
-خانم بزرگ:صالح وقتشه........
برگشتم سمت خانم بزرگ.......وقته چی بود؟؟؟؟........فکرمو به زبونم اوردم:
-وقته چی؟؟؟
دستم کشیده شد وبه حرکت دراومدم.......صالح بود به سمت در خروجی میرفت.......مسخ بودم......حرکاتم دست خودم نبود و عین یه گوسفند که دنبال چوپانش میرفت همراه صالح میرفتم........اروم گفتم:
-منو کجا میبری؟؟؟؟
حرفی نزد......دستمو رها کرد وبه سمت ماشینش رفت و با یه صندوقچه برگشت.......
صندوقچه رو داد دستم.....با تعجب بهش خیره شدم.....این دیگه چی بود؟؟؟......دوباره دستمو گرفت وبه سمت درختای باغ رفت.....
زیر یکی از درختای همیشه بهار کنار استخر که خالی بود وفقط برگ های خشک داخلش بود یه میز و4صندلی بود که خانم بزرگ عصرها میومد وعصرونه میخورد رفت.......
روی یکی از صندلی ها نشستم.....صندوق وگذاشتم رو میز واروم درشو باز کردم.........پر از برگه بود و نامه ویه دفتر بود......دفترو بیرون اوردم وبازش کردم.......روی صفحه ی اول نوشته بود:
-خاطرات من......مهری
برگ زدم:
-امروز تصمیم گرفتم که بخشی از خاطرات زندگیم که به نظرم شاید روزی برای کسی سرنوشت ساز باشه رو بنویسم.......16 سالم بود که هومن اومد خواستگاریم.....با همون نگاه اول مهرش به دلم نشست........اقا جون هم از هومن خوشش اومده بود ومیگفت که پسر خوبیه......از لحاظ ثروت هم درحد خودمون ثروتمند بودن......ثروتش برام مهم نبود نبود حتی اگه سطح پایین هم بودن قبول میکردم......طولی نکشید که ازدواج کردیم وهومن هم شب عروسی منو به عمارتی که من ندیده بودمش برد وسندش رو که به اسم من زده بود به دستم داد.....
درکنارش احساس خوشبختی میکردم......هومن مرد مهربون ودوست داشتنی بود.....نمیذاشت کمبود چیزی رو احساس کنم......هیچ وقت کارشو به من ترجیح نمیداد......بعد از یک سال خدا بهمون یه پسر داد......هومن گفت که باید اسمش حمید باشه.....با اینکه موافق نبودم ودوست داشتم که آریا اسمش باشه ولی بخاطر همه ی خوبی هایی که هومن به من کرده بود کوتاه اومدم.......
حمید پسر اروم ودوست داشتنی بود وهومن هم خیلی دوستش داشت بعضی وقتا حسودیم میشد که هومن اونقد قربون صدقه ی حمید میرفت ولی باز هومن اجازه نمیداد که این حس زیاد تو دلم بمونه......حمید دوسالش بود که خدا دوباره بهمون یه فرشته ی کوچولو رو داد......باز هومن اسمش وانتخاب کرد وگذاشت هانیه من عاشق اسم پریا بودم ولی باز کوتاه اومدم.......طولی نکشید که بچه ها بزرگ شدن........بزرگ تر میشدن ومشکلاتشون هم بیشتر........بچه های دوست داشتنی بودن......
منو هومن هم از هر لحاظ تامینشون میکردیم چه از لحاظ خوراک وپوشاک وچه از لحاظ محبت.......خلاصه هانیه خانم به سنی رسید که خواستگار براش میومد......از بین اون همه خواستگار هانیه یکی رو انتخاب کرد.......کسی که از نظر مال خیلی پایین تر از ما بودن........هومن مخالف بود ولی هانیه دوستش داشت و هم دست بردار نبود....من مشکلی با اون قضیه نداشت
سمت بابای صالح برگشتم ودستمو سمت مامانم کشیدموداد زدم:
-اقای رادمهر میشنوی صدامو؟؟؟؟.......اینم مدرک بی گناهیم.....این خانمی که اینجا میبینی متاسفانه مادر منه....مادری که به اندازه ی یه ارزن مهر مادری نداره.......به ارواح خاک بابام که نمیدونم کجا خاکه من بچه ی سر راهی وفراری نیستم.......
خانم بزرگ با صدای تحلیل رفته ایی گفت:
-بسه پریا.....
برگشتم سمتش اروم روی صندلی نشست...از قیافش معلوم بود که حالش خوب نیست......
ولی من زده بودم سیم اخر...نمیتونستم تحمل کنم که یکی منو یه دختر سر راهی یا فراری یا حروم زاده فرض کنه....این انصاف نبود......
-چرا تموم کنم؟؟؟....بذار همه بفهمن من چه ادمیم......بذار اقای رادمهر بفهمه که من کیمو از کجا سر راه شما قرار گرفتم.......بزارید به این خانم بگم که برام مثل غریبست وهیچ احساسی بهش ندارم......بزار بفهمه که من تو این چند سال چیکار کردم......بزارید تا اقای رادمهر بفهمه که دختر سامان فهام با ابرو زندگی کرده........
بابای صالح با صدای متعجبی گفت:
-دختر کی؟؟؟
برگشتم سمتش.....چشمام بخاطر گلوله های اشک تار میدید......اومد جلوتر ودوباره تکرار کرد:
-الان تو گفتی دختر کی؟؟؟؟
-مهمه بدونید؟؟؟
سرشو تکون داد.......کنجکاویشو نمیفهمیدم....چه فرقی میکرد......مهم این بود که من مامان بابا داشتم وسر راهی نبودم......برای همین درحالی که گریه میکردم سرد وبا افتخار واعتماد به نفس بالا گفتم:
-سامان فهام......
میخ نگام میکرد......چشماشو تو چشمای خانم بزرگ دوخت وسرشو تکون داد.....
-خانم بزرگ:صالح وقتشه........
برگشتم سمت خانم بزرگ.......وقته چی بود؟؟؟؟........فکرمو به زبونم اوردم:
-وقته چی؟؟؟
دستم کشیده شد وبه حرکت دراومدم.......صالح بود به سمت در خروجی میرفت.......مسخ بودم......حرکاتم دست خودم نبود و عین یه گوسفند که دنبال چوپانش میرفت همراه صالح میرفتم........اروم گفتم:
-منو کجا میبری؟؟؟؟
حرفی نزد......دستمو رها کرد وبه سمت ماشینش رفت و با یه صندوقچه برگشت.......
صندوقچه رو داد دستم.....با تعجب بهش خیره شدم.....این دیگه چی بود؟؟؟......دوباره دستمو گرفت وبه سمت درختای باغ رفت.....
زیر یکی از درختای همیشه بهار کنار استخر که خالی بود وفقط برگ های خشک داخلش بود یه میز و4صندلی بود که خانم بزرگ عصرها میومد وعصرونه میخورد رفت.......
روی یکی از صندلی ها نشستم.....صندوق وگذاشتم رو میز واروم درشو باز کردم.........پر از برگه بود و نامه ویه دفتر بود......دفترو بیرون اوردم وبازش کردم.......روی صفحه ی اول نوشته بود:
-خاطرات من......مهری
برگ زدم:
-امروز تصمیم گرفتم که بخشی از خاطرات زندگیم که به نظرم شاید روزی برای کسی سرنوشت ساز باشه رو بنویسم.......16 سالم بود که هومن اومد خواستگاریم.....با همون نگاه اول مهرش به دلم نشست........اقا جون هم از هومن خوشش اومده بود ومیگفت که پسر خوبیه......از لحاظ ثروت هم درحد خودمون ثروتمند بودن......ثروتش برام مهم نبود نبود حتی اگه سطح پایین هم بودن قبول میکردم......طولی نکشید که ازدواج کردیم وهومن هم شب عروسی منو به عمارتی که من ندیده بودمش برد وسندش رو که به اسم من زده بود به دستم داد.....
درکنارش احساس خوشبختی میکردم......هومن مرد مهربون ودوست داشتنی بود.....نمیذاشت کمبود چیزی رو احساس کنم......هیچ وقت کارشو به من ترجیح نمیداد......بعد از یک سال خدا بهمون یه پسر داد......هومن گفت که باید اسمش حمید باشه.....با اینکه موافق نبودم ودوست داشتم که آریا اسمش باشه ولی بخاطر همه ی خوبی هایی که هومن به من کرده بود کوتاه اومدم.......
حمید پسر اروم ودوست داشتنی بود وهومن هم خیلی دوستش داشت بعضی وقتا حسودیم میشد که هومن اونقد قربون صدقه ی حمید میرفت ولی باز هومن اجازه نمیداد که این حس زیاد تو دلم بمونه......حمید دوسالش بود که خدا دوباره بهمون یه فرشته ی کوچولو رو داد......باز هومن اسمش وانتخاب کرد وگذاشت هانیه من عاشق اسم پریا بودم ولی باز کوتاه اومدم.......طولی نکشید که بچه ها بزرگ شدن........بزرگ تر میشدن ومشکلاتشون هم بیشتر........بچه های دوست داشتنی بودن......
منو هومن هم از هر لحاظ تامینشون میکردیم چه از لحاظ خوراک وپوشاک وچه از لحاظ محبت.......خلاصه هانیه خانم به سنی رسید که خواستگار براش میومد......از بین اون همه خواستگار هانیه یکی رو انتخاب کرد.......کسی که از نظر مال خیلی پایین تر از ما بودن........هومن مخالف بود ولی هانیه دوستش داشت و هم دست بردار نبود....من مشکلی با اون قضیه نداشت
۴۲۸.۱k
۱۶ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.