فصل ۷
فصل ۷
-نیمااااااا........
درحالی که موهامو نوازش میکرد با گریه گفت:
-جانم......جان نیما.........بهار بگو خودتی......بگو........
با هق هق گفتم:اره خودمم.....اره بهارم.......باورم نمیشه تو نیمایی....نیمای من مرده......
گریه بهم اجازه حرف زدن نمیداد.....
-نیمای من بخاطره من مردددد.......من خودم هر هفته میرم پیششششش..........
-نیما نمرده.....نیما اینجاست........
منو از خودش جدا کرد وبازو هام وگرفت ودرحالی که دوتامون بهم نگاه میکردیم تکونم داد وداد زد:
-خوب نگاه کن......اینی که الان میبینی نیمای 13 سال پیشه...همونی که بخاطره بهارش غیرتی شد وتا پای مرگ رفت ولی دوباره برگشت...به خاطره بهارش برگشت......ولی وقتی برگشت خبری از بهارش نبود.......میبینی منو....من همون نیمام........همونی که بهارش ویه دنیا دوست داشت ولی هیچ وقت بهش نگفت.......همون نیمایی که به بهارش هیچ وقت چشم داشت خواهری نداشت ولی بهش میگفت ابجی.....میگفت ابجی تا یدفه بهارش احساس غریبگی نکنه........
باورم نمیشد....نمیتونستم هضمش کنم........نمیتونستم باور کنم که صالح نیمای منه....
پس اون قبر چی بود؟؟؟؟.....اون قبری که من13 سال بالای سرش زجه زدم ودرددل کردم کی بود؟؟؟؟
صالح دیگه گریه نمیکرد ولی من هق هق میکردم.......باورم نمیشد......
-پس پس اون قبری که من 13 ساله باهاش حرف میزنم دردودل میکنم مال کیه؟؟؟؟؟
احساس کردم دیگه پاهام از خودم نیستن......خودمو ول کردم......قبل از اینکه بیفتم زمین دستای قوی صالح منو بین زمین وهوا گرفت........بی حال تو بغلش افتادم.....برام سنگین بود...قبول کردن این واقعیت برام سنگین بود.......
******
صالح
چشماش سفید شد وقبل از اینکه بخوره زمین گرفتمش......بی حال تو بغلم افتاد....یه دستمو زیره گردنش ویه دستمم گذاشتم زیره زانوهاشو بغلش کردم....
به سمت اتاق خواب رفتم.......گذاشتمش رو تخت........واقعیت براش سخت بود.....برای خودمم سخت بود.......
هنوز باورم نمیشد که گمشدمو پیدا کردم.....باورم نمیشد که عشقمو پیدا کردم.....باورم نمیشد که پریا همون بهار من باشه........
کنارش رو تخت دراز کشیدم.....دستمو تکیه گاه سرم گذاشتم وبه بهار خیره شدم........بیهوش نبود........سک سکه میکرد........
به گردنبدنش خیره شدم......وقتی اونشب گفت که نشونشه محوش نشدم ولی وقتی تو اتاق گفت که اگه اونم مثل من یکی رو اون بیرون منتظر داشت فهمیدم که کسی رو نداره ودروغ گفته......
ولی وقتی امشب دوباره دیدمش محوش شدم.......احساس کردم برام اشناست......شک کرده بودم......اون که اسمش پریا بود پس حرف انگلیسی بی چرا پلاک گردنبندش بود.......وقتی عکس دونفرمون ودیدم تا حدودی مطمئن شدم که پریا میتونه گمشده ی من باشه...ولی باز نمیتونستم باور کنم.......
وقتی که اونو تو اتاق بالای وسایل دیدم وقیافشو دیدم پی به این بردم که چرا معصومیت چشماش وکاراش برام اشنا بود.......پی به این میبردم که چرا با دخترای دیگه برام فرق میکرد.......
اره این پریا بهار من بود.....گمشده ی من....این غریبه اشناترین من بود.......من فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم....
اروم چشماشو باز کرد.......چشماش پراز اشک بود با پلکی که زد دونه های درشت اشک از گوشه ی چشماش سر خوردن........
اجزای صورتشو انالیز کردم........چطور نتونسته بودم بفهمم بهار.........همه ی اجزای صورتش مثل بهار من بود.......
تنها دختری که تودلم بود ونمیخواستم کسی روجایگزینش کنم.......چون یه چیزی بهم میگفت که بهارمو پیدا میکنم وحالا پیداش کردم........با بغض گفت:
-صالح.......بگو بیدارم؟؟....بگو که خواب نیستم؟؟؟؟.........
زیر گوشش اروم گفتم:
-بیداری بهارم بیداره بیدار.......
-از کجاپیدات شد.....توکه تو که......
گریه باعث شد که کامل حرفشو نزنه.......
-من چی؟؟؟؟
-تو که مرده بودی...خودم پیدات کردم........خودم هرهفته میرم سره قبرت وباهات دردل میکنم.........
خندم گرفت:
-منکه زندم حالا هی بگو مردی.......میخوای برم بمیرم؟؟؟
خیره نگام کرد........من خیلی وقت بود که عاشقه این نگاه شده بودم.......جوابی نداد.....
-هوم؟؟؟؟برم؟؟؟؟
با بغض گفت:جرات داری برو........
-بابا جذبههههه.......اینجوری نگو ترسیدم........
لبخند زد.......لبخند منم پررنگ تر شد.....
شوخی های من ولبخندام فقط برای بهارم بود........دیگه غرور جایی پیش بهار نداشت........باید این فاصله و اخم و غروری که تو این مدت براش اومده بودم وجبران میکردم.....
-نیمااااااا........
درحالی که موهامو نوازش میکرد با گریه گفت:
-جانم......جان نیما.........بهار بگو خودتی......بگو........
با هق هق گفتم:اره خودمم.....اره بهارم.......باورم نمیشه تو نیمایی....نیمای من مرده......
گریه بهم اجازه حرف زدن نمیداد.....
-نیمای من بخاطره من مردددد.......من خودم هر هفته میرم پیششششش..........
-نیما نمرده.....نیما اینجاست........
منو از خودش جدا کرد وبازو هام وگرفت ودرحالی که دوتامون بهم نگاه میکردیم تکونم داد وداد زد:
-خوب نگاه کن......اینی که الان میبینی نیمای 13 سال پیشه...همونی که بخاطره بهارش غیرتی شد وتا پای مرگ رفت ولی دوباره برگشت...به خاطره بهارش برگشت......ولی وقتی برگشت خبری از بهارش نبود.......میبینی منو....من همون نیمام........همونی که بهارش ویه دنیا دوست داشت ولی هیچ وقت بهش نگفت.......همون نیمایی که به بهارش هیچ وقت چشم داشت خواهری نداشت ولی بهش میگفت ابجی.....میگفت ابجی تا یدفه بهارش احساس غریبگی نکنه........
باورم نمیشد....نمیتونستم هضمش کنم........نمیتونستم باور کنم که صالح نیمای منه....
پس اون قبر چی بود؟؟؟؟.....اون قبری که من13 سال بالای سرش زجه زدم ودرددل کردم کی بود؟؟؟؟
صالح دیگه گریه نمیکرد ولی من هق هق میکردم.......باورم نمیشد......
-پس پس اون قبری که من 13 ساله باهاش حرف میزنم دردودل میکنم مال کیه؟؟؟؟؟
احساس کردم دیگه پاهام از خودم نیستن......خودمو ول کردم......قبل از اینکه بیفتم زمین دستای قوی صالح منو بین زمین وهوا گرفت........بی حال تو بغلش افتادم.....برام سنگین بود...قبول کردن این واقعیت برام سنگین بود.......
******
صالح
چشماش سفید شد وقبل از اینکه بخوره زمین گرفتمش......بی حال تو بغلم افتاد....یه دستمو زیره گردنش ویه دستمم گذاشتم زیره زانوهاشو بغلش کردم....
به سمت اتاق خواب رفتم.......گذاشتمش رو تخت........واقعیت براش سخت بود.....برای خودمم سخت بود.......
هنوز باورم نمیشد که گمشدمو پیدا کردم.....باورم نمیشد که عشقمو پیدا کردم.....باورم نمیشد که پریا همون بهار من باشه........
کنارش رو تخت دراز کشیدم.....دستمو تکیه گاه سرم گذاشتم وبه بهار خیره شدم........بیهوش نبود........سک سکه میکرد........
به گردنبدنش خیره شدم......وقتی اونشب گفت که نشونشه محوش نشدم ولی وقتی تو اتاق گفت که اگه اونم مثل من یکی رو اون بیرون منتظر داشت فهمیدم که کسی رو نداره ودروغ گفته......
ولی وقتی امشب دوباره دیدمش محوش شدم.......احساس کردم برام اشناست......شک کرده بودم......اون که اسمش پریا بود پس حرف انگلیسی بی چرا پلاک گردنبندش بود.......وقتی عکس دونفرمون ودیدم تا حدودی مطمئن شدم که پریا میتونه گمشده ی من باشه...ولی باز نمیتونستم باور کنم.......
وقتی که اونو تو اتاق بالای وسایل دیدم وقیافشو دیدم پی به این بردم که چرا معصومیت چشماش وکاراش برام اشنا بود.......پی به این میبردم که چرا با دخترای دیگه برام فرق میکرد.......
اره این پریا بهار من بود.....گمشده ی من....این غریبه اشناترین من بود.......من فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم....
اروم چشماشو باز کرد.......چشماش پراز اشک بود با پلکی که زد دونه های درشت اشک از گوشه ی چشماش سر خوردن........
اجزای صورتشو انالیز کردم........چطور نتونسته بودم بفهمم بهار.........همه ی اجزای صورتش مثل بهار من بود.......
تنها دختری که تودلم بود ونمیخواستم کسی روجایگزینش کنم.......چون یه چیزی بهم میگفت که بهارمو پیدا میکنم وحالا پیداش کردم........با بغض گفت:
-صالح.......بگو بیدارم؟؟....بگو که خواب نیستم؟؟؟؟.........
زیر گوشش اروم گفتم:
-بیداری بهارم بیداره بیدار.......
-از کجاپیدات شد.....توکه تو که......
گریه باعث شد که کامل حرفشو نزنه.......
-من چی؟؟؟؟
-تو که مرده بودی...خودم پیدات کردم........خودم هرهفته میرم سره قبرت وباهات دردل میکنم.........
خندم گرفت:
-منکه زندم حالا هی بگو مردی.......میخوای برم بمیرم؟؟؟
خیره نگام کرد........من خیلی وقت بود که عاشقه این نگاه شده بودم.......جوابی نداد.....
-هوم؟؟؟؟برم؟؟؟؟
با بغض گفت:جرات داری برو........
-بابا جذبههههه.......اینجوری نگو ترسیدم........
لبخند زد.......لبخند منم پررنگ تر شد.....
شوخی های من ولبخندام فقط برای بهارم بود........دیگه غرور جایی پیش بهار نداشت........باید این فاصله و اخم و غروری که تو این مدت براش اومده بودم وجبران میکردم.....
۱۶۲.۵k
۱۲ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.